جدول جو
جدول جو

معنی بروشان - جستجوی لغت در جدول جو

بروشان
گروندگان، مؤمنان
تصویری از بروشان
تصویر بروشان
فرهنگ فارسی عمید
بروشان
(بَ)
امت پیغمبر. (برهان). بروسان. و آن مصحف برروشنان است. (یادداشت دهخدا). رجوع به برروشنان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برشان
تصویر برشان
(پسرانه)
امت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشان
تصویر روشان
(دخترانه)
روشن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باشوان
تصویر باشوان
(پسرانه)
نام کوهی در بانه، آشیانه (نگارش کردی: باشوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سروشان
تصویر سروشان
(پسرانه)
نام جد بایزید بسطامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبروشن
تصویر آبروشن
(دخترانه)
خوشبخت، ارجمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باوشین
تصویر باوشین
(دخترانه)
پنکه، بادبزن (نگارش کردی: باوهشن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروان
تصویر بروان
(پسرانه)
پیش بند (نگارش کردی: بهروان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشان
تصویر روشان
روشن، تابان، تابناک، درخشان، افروخته، مقابل تاریک، جایی که نور به آن می تابد، واضح و آشکار، روش، روشان، آگاه، بصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
خروشنده، در حال جوش و خروش و خروشیدن، کنایه از جوشان
فرهنگ فارسی عمید
(بَ خُ)
نام قریه ای به ماوراءالنهر. (مراصد الاطلاع) ، میوه خوردن:
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کزو برخوری.
سعدی.
، ملاقی شدن. ملاقات کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. پیوستن و رسیدن کسی. (آنندراج) :
جان تازه میشود ز لب روح پرورت
هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد.
صائب.
از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات
با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم.
صائب.
هرکس دعا کند باجابت قرین شود
در هر کجا بیکدگر احباب برخورند.
صائب.
جدا ازخود نشستم آنقدر تنها بیاد او
که با خود روبرو برخوردم و نشناختم خود را.
شفایی (از آنندراج).
- برخوردن به امری و مطلبی، فهمیدن آن. دریافتن. یافتن مطلب. ملتفت شدن. متنبه شدن. متذکر شدن. دانستن. بناگاه دانستن. آگاه شدن، شما بمعنی این عبارت برنخورده اید. (یادداشت مؤلف).
- برخوردن بکسی، گران آمدن او را. آزرده شدن او. (یادداشت مؤلف). ناملایم طبعو مقام او شدن. توهین بخود شمردن.
- برخوردن گفتار یا کردار برکسی، ناگوار آمدن به او. گران آمدن به او، او چیزی گفت که به من برخورد. (یادداشت مؤلف).
- گرم برخوردن، با مهربانی و لطف و گشاده روئی با کسی روبرو شدن:
اگر بسوختگان گرم برخوری چه شود
که شعله نیز به تعظیم خار برخیزد.
صائب.
، زده شدن چیزی بر چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. (یادداشت مؤلف) ، حجاف، برخوردن دلو بر چاه و ریختن آب از آن. (منتهی الارب) ، دچار شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
شهریست (به حدود خراسان) بانعمت و جای بازرگانان و در هندوستان است. (حدود العالم). و رجوع به پروان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
امت. امت پیغمبران را گویند مطلقاً. (انجمن آرا) (آنندراج) :
شفیع باش بر شه مرا بدین ذلت
چو مصطفی بر دادار بربروشان را.
دقیقی (آنندراج).
این کلمه تصحیف برروشنان است. اسدی در لغت فرس (ص 358) گوید: برروشنان امت بود. دقیقی گوید:
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار برروشنان را.
این کلمه در پهلوی وارویش نیکان بمعنی مؤمنان و گروندگان است. در اسناد پهلوی تورفان اسم مصدر (وارویشن = گروش) آمده. ویرویشینکان جمع ویرویشینک (= گروشی = مؤمن) است و قاعدهً در فارسی باید گروشیان و یا بقاعده تبدیل گاف بباء بروشیان شود ولی این کلمه را دقیقی برروشنان و دیگران بصور برپروشان، پرپروشان و غیره آورده اند اینکه در حاشیۀ لغت فرس چاپ اخیر ص 358 کلمه را به بدروشن تصحیح کرده اند صحیح نیست. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از مجلۀ موسیقی سال 3 شمارۀ 8 مقالۀ هدایت و مزدیسنا ص 321 ح)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام چشمه ای است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بمعنی روشن است که از روشنایی و فروغ باشد. (برهان قاطع). بمعنی روشن است یعنی فروغ و ظهور. (آنندراج). روشن راگویند چنانکه پایان پایین را خوانند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کلمه مخفف برروشنان است. (یادداشت مؤلف). رجوع به برروشنان شود. امت مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان) (از آنندراج). برسان. گروه آدمیان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ زَ دَ)
در حال خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش با همه معانی آن شود:
خروشان و کفک افکنان و سلیحش.
خسروی.
گرانمایه فرزند در پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی.
فردوسی.
ببست آن در وبارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده میان.
فردوسی.
همه جامۀ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک.
فردوسی.
خروشان همی تاخت تا قلبگاه
بجائی کجا شاه بد با سپاه.
فردوسی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافۀ مشک بچنگ.
منوچهری.
همه روز نالان و جوشان بود
بیک جای تا شب خروشان بود.
(گرشاسب نامه).
این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت. (سندبادنامه ص 224). خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت. (سندبادنامه ص 292).
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.
خاقانی.
به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.
نظامی.
ز رشک نرگس مستش خروشان
ببازار ارم ریحان فروشان.
نظامی.
ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان
که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان.
نظامی.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان که وامانده اند.
سعدی (بوستان).
بیا وز غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان.
حافظ.
، خروشنده. آنکه می خروشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش در همه معانی آن شود:
اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
برزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند.
فردوسی.
پراکنده با مشک و دم سنگ خوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری.
مگرچون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او.
نظامی.
- سیل خروشان، سیل مهیب. سیل عظیم. سیل پرصدا. سیل نعره زن
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
در ناظم الاطباءکلمه به معانی ذیل بکار رفته است: دستمال و رومال وهوله و هرچه در روی شانه افکنند و قبای بلند و کلاه دراز. اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد، جرجانی گوید کیفیتی است که تفریق بین متشاکلات و جمع بین متخلفات از شأن آنست. (از تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قریه ای است از نواحی بلخ و منسوب بدان بروقانی شود. (از مراصد) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صورت تصحیف شدۀ برروشنان است که در برهان آمده به معنی مطلق امت از هر پیغمبری که باشد.
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بر حسب نسخۀ شاهنامۀ چاپ پاریس کروشان زمین آن سوی مرز چاچ است:
سپهدار ترکان از آن روی چاج
نشسته به آرام بر تخت عاج
بمرز کروشان زمین هرچه بود
ز برگ درخت وز کشت و درود
بخوردند یکسر همه بار و برگ
جهان را همی آرزوبود مرگ.
و در نسخ دیگر بجای این کلمه بر آن مرز کهسار... آمده است و در این صورت لغت و شاهد آن موضوعاً منتفی است. رجوع به شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1283 شود
لغت نامه دهخدا
تابناک درخشان منور نورانی مقابل تاریک. یا روشنان فلک ستارگان، آشکار ظاهر مقابل پنهان، جایی که نور بدان بتابد، درجه ای از تابش نور همجوار سایه مقابل سایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریاد کنان نالان
فرهنگ لغت هوشیار
مومن گرونده، جمع برروشنان. (شفیع باش برشه مرا بدین زلت چو مصطفی بردادار برروشنان را) (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برروشنان
تصویر برروشنان
مومنان، گروندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر شدن
تصویر بر شدن
بالا رفتن بجای مرتفع رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنشان
تصویر بدنشان
بدکار، بداصل
فرهنگ لغت هوشیار
آواز، روزسخت، روزآسان روز نرم از واژه های دو پهلویست (از لغات اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریادکنان، نالان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشان
تصویر روشان
((رَ))
درخشان، تابان، آشکار، واضح، روشن
فرهنگ فارسی معین
زاری کنان، غلغله کنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان، پرخروش، پرتلاطم، متلاطم
متضاد: آرام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بجوشان
فرهنگ گویش مازندرانی
به شدت زدن، تکاندن میوه ی درخت با چوب بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
بازکن
فرهنگ گویش مازندرانی