جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با بروشان

بروشان

بروشان
امت پیغمبر. (برهان). بروسان. و آن مصحف برروشنان است. (یادداشت دهخدا). رجوع به برروشنان شود
لغت نامه دهخدا

خروشان

خروشان
خروشنده، در حال جوش و خروش و خروشیدن، کنایه از جوشان
خروشان
فرهنگ فارسی عمید

بروقان

بروقان
قریه ای است از نواحی بلخ و منسوب بدان بروقانی شود. (از مراصد) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

بروسان

بروسان
صورت تصحیف شدۀ برروشنان است که در برهان آمده به معنی مطلق امت از هر پیغمبری که باشد.
لغت نامه دهخدا

برخشان

برخشان
نام قریه ای به ماوراءالنهر. (مراصد الاطلاع) ، میوه خوردن:
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کزو برخوری.
سعدی.
، ملاقی شدن. ملاقات کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. پیوستن و رسیدن کسی. (آنندراج) :
جان تازه میشود ز لب روح پرورت
هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد.
صائب.
از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات
با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم.
صائب.
هرکس دعا کند باجابت قرین شود
در هر کجا بیکدگر احباب برخورند.
صائب.
جدا ازخود نشستم آنقدر تنها بیاد او
که با خود روبرو برخوردم و نشناختم خود را.
شفایی (از آنندراج).
- برخوردن به امری و مطلبی، فهمیدن آن. دریافتن. یافتن مطلب. ملتفت شدن. متنبه شدن. متذکر شدن. دانستن. بناگاه دانستن. آگاه شدن، شما بمعنی این عبارت برنخورده اید. (یادداشت مؤلف).
- برخوردن بکسی، گران آمدن او را. آزرده شدن او. (یادداشت مؤلف). ناملایم طبعو مقام او شدن. توهین بخود شمردن.
- برخوردن گفتار یا کردار برکسی، ناگوار آمدن به او. گران آمدن به او، او چیزی گفت که به من برخورد. (یادداشت مؤلف).
- گرم برخوردن، با مهربانی و لطف و گشاده روئی با کسی روبرو شدن:
اگر بسوختگان گرم برخوری چه شود
که شعله نیز به تعظیم خار برخیزد.
صائب.
، زده شدن چیزی بر چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. (یادداشت مؤلف) ، حجاف، برخوردن دلو بر چاه و ریختن آب از آن. (منتهی الارب) ، دچار شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

خروشان

خروشان
در حال خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش با همه معانی آن شود:
خروشان و کفک افکنان و سلیحش.
خسروی.
گرانمایه فرزند در پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی.
فردوسی.
ببست آن در وبارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده میان.
فردوسی.
همه جامۀ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک.
فردوسی.
خروشان همی تاخت تا قلبگاه
بجائی کجا شاه بد با سپاه.
فردوسی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافۀ مشک بچنگ.
منوچهری.
همه روز نالان و جوشان بود
بیک جای تا شب خروشان بود.
(گرشاسب نامه).
این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت. (سندبادنامه ص 224). خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت. (سندبادنامه ص 292).
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.
خاقانی.
به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.
نظامی.
ز رشک نرگس مستش خروشان
ببازار ارم ریحان فروشان.
نظامی.
ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان
که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان.
نظامی.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان که وامانده اند.
سعدی (بوستان).
بیا وز غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان.
حافظ.
، خروشنده. آنکه می خروشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش در همه معانی آن شود:
اندازد ابروانْت همه ساله تیر غوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
برزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند.
فردوسی.
پراکنده با مشک و دم سنگ خوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری.
مگرچون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او.
نظامی.
- سیل خروشان، سیل مهیب. سیل عظیم. سیل پرصدا. سیل نعره زن
لغت نامه دهخدا