جدول جو
جدول جو

معنی برسخته - جستجوی لغت در جدول جو

برسخته(بَ سَ / سِ تَ / تِ)
سنجیده:
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و برسخته گوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گویی و او گوید از چنگ باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
برسخته
سنجیده
تصویری از برسخته
تصویر برسخته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بربسته
تصویر بربسته
جامد، جماد، ساختگی و بی اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخسته
تصویر فرخسته
خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
روییده، رسته، کنایه از واقعی، طبیعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
سختن، سنجیدن، وزن کردن، سختیدن، برسختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهختن
تصویر برهختن
برکشیدن، برآوردن
ادب کردن، تربیت کردن
برهیختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرسختی
تصویر سرسختی
جان سختی، بی پروایی، لجاجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهیخته
تصویر برهیخته
برآورده
ادب شده
بیرون کشیده شده، قد کشیده، آهخته، آهیخته، آهنجیده، آخته، فراهیخته، برکشیده، آهازیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روسخته
تصویر روسخته
مس سوخته، روی سوخته، اکسید مس، انتیمون، روسختج، راسخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسوله
تصویر برسوله
معجونی که با مغز گردو و داروهای مقوی تهیه می شود، برای مثال روح ما را عصا می صافی ست / نه معاجین و بنگ و برسوله (نزاری - مجمع الفرس - برسوله)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برجسته
تصویر برجسته
برآمده، بالاآمده، بلندی پیداکرده، بزرگ و معروف
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَتَ / تِ)
پردخته. پرداخته:
ازآهو سخن پاک و بردخته گوی
ترازو خرد سازدش سخته گوی.
اسدی.
رجوع به پرداخته شود، افسانه را گویند که به قصه مشهوراست و در پارسی چیستان و در عربی لغز گویند بعضی بضم نیز گویند اصح آن پردک است یعنی در پرده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسانه و قصه و فریب، سحر و جادو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ عَ)
سختن. سنجیدن. عیار گرفتن:
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز کپان بگسلد ناره ز شاهین بگسلد پله.
فرخی.
ذهن تو و سنگ تو بمقدار حقیقت
برسخت همه فایدۀ روح بمعیار.
سنایی.
چو برسختم اندیشۀ کارخویش
همین گوشه دیدم سزاوار خویش.
نظامی.
و رجوع به سختن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
محصول. مصنوعی. مزور. ساختگی. منحوت. مصنع. (یادداشت مؤلف) :
چه باشد سخنهای برساخته
شب و روز اندیشه پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ تَ / تِ)
ادب کرده. (برهان). فرهخته. مؤدب. و رجوع به برهختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرخسته
تصویر فرخسته
کوفته پایمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
فرار کرده بسرعت دور شده، جمع گریختگان: چون پرتو شعور صاحب قران بی همال برین احوال افتاد بیان فوجین و... را با پانصد سوار از عقب گریختگان روان ساخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسخته
تصویر ناسخته
ناسنجیده وزن نشده مقابل سخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهخته
تصویر فرهخته
ادب کرده مودب، ادب آموخته ادیب، علم آموخته عالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براکته
تصویر براکته
فرانسوی برگه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردخته
تصویر پردخته
ادا شده، پرداخته
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
فرهنگ لغت هوشیار
جهیده، برآمده بالا آمده، شخص معروف و بزرگ، جمع برجستگان، خوب پسندیده، ممتاز عالی، چست چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برساله
تصویر برساله
معجون با گردو آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخسته
تصویر درخسته
خسته، مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهخته
تصویر برهخته
ادب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
((بَ سَ تَ))
آزمودن، سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگشته
تصویر برگشته
((~. گَ تِ))
نابود شده، زیر و زبر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برساخت
تصویر برساخت
جعل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برساخته
تصویر برساخته
جعلی، اختراع
فرهنگ واژه فارسی سره
جعلی، ساختگی، مصنوعی، غیرواقعی
متضاد: واقعی، حقیقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی نفرین به معنای روح سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی
سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی