جدول جو
جدول جو

معنی برسختن

برسختن
سختن، سنجیدن، وزن کردن، سختیدن، برسختن
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با برسختن

برسختن

برسختن
سختن. سنجیدن. عیار گرفتن:
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز کپان بگسلد ناره ز شاهین بگسلد پله.
فرخی.
ذهن تو و سنگ تو بمقدار حقیقت
برسخت همه فایدۀ روح بمعیار.
سنایی.
چو برسختم اندیشۀ کارخویش
همین گوشه دیدم سزاوار خویش.
نظامی.
و رجوع به سختن شود
لغت نامه دهخدا

برسفتن

برسفتن
سفتن:
برسفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی.
نظامی.
و رجوع به سفتن شود
لغت نامه دهخدا

برسخته

برسخته
سنجیده:
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و برسخته گوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گویی و او گوید از چنگ باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا

برسخان

برسخان
شهری است در اقصای ترکستان شرقی در حدود ختن و این غیر بَرْسُخان است که یاقوت گوید قریه ای است بر دو فرسنگی بخارا. (حواشی چهار مقاله چ معین ص 65). شهری است بر کنار دریا، آبادان و بانعمت و دهقان او از خلخ است ولکن هوای تغزغز خواهند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 83)
لغت نامه دهخدا

برهختن

برهختن
برهیختن. پرهیختن. فرهختن. ادب کردن. (برهان). تربیت کردن و نیک آموختن. (ناظم الاطباء). رجوع به پرهیختن شود.
لغت نامه دهخدا