جدول جو
جدول جو

معنی برخیزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برخیزیدن
(مُ سَ حَ)
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن:
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی.
نظامی.
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز.
نظامی.
- بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن:
چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
سعدی.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرهیزیدن
تصویر پرهیزیدن
خودداری کردن از کاری یا چیزی، پرهیز کردن، دوری جستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسکیزیدن
تصویر برسکیزیدن
سکیزیدن، برجستن، جهیدن، جست و خیز کردن، الیز زدن، جفتک انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برپیچیدن
تصویر برپیچیدن
درهم پیچیدن، به هم درافتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخیزانیدن
تصویر برخیزانیدن
کسی را از جا بلند کردن و برپا داشتن، برافراختن، برانگیختن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ غَ)
غیژیدن. رجوع به غیژیدن شود، ممتاز. متمایز:
نبد کهتر از مهتران برفرود
بهم در نشستند چون تار و پود.
فردوسی.
نباید که باشد کسی برفرود
توانگر بود تار و درویش پود.
فردوسی.
، اختلاف. تمایز:
بحکمت است و خرد برفرود مردان را
وگرنه ما همه از روی شخص همواریم.
ناصرخسرو.
جهان جای خلاف و برفرود است
جز این مر مردمان را نیست کاری.
ناصرخسرو.
و رجوع به فرود شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ حَ)
ستیزیدن. خصومت کردن. لجاجت کردن:
مزن زن را ولی چون برستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد.
نظامی.
و گر با جوش گرمم برستیزد
چنان جوشم کزو جوشن بریزد.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ رَ)
سکیزیدن. جفته افکندن و بتداول امروزین جفتک انداختن. شباب. قمص. قماص. (تاج المصادر بیهقی) :
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزدچون من فروسپوزم بیش.
لبیبی.
وان دگر کندگان در آن حجره
برسکیزان چو خر در آکنده.
سوزنی.
و رجوع به سکیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ حَ)
فوزیدن. آروغ زدن:
شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق
گهی بگوید و گاهی بریش برفوزد.
طیان.
و رجوع به فوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ هََ)
متعدی برخاستن. بخاستن داشتن. ببرخاستن داشتن. (یادداشت مؤلف). راست کردن. بلند کردن. برخیزاندن. اثاره. تثویر. اقامه. بعث. انهاض: و همچنین ریذویه دربرخیزانیدن افراسیاب را از آنجا. (تاریخ قم ص 71)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
پرهیز کردن. دور شدن. دوری کردن. دوری جستن. اجتناب. تجنب. مجانبت. تحرّز. احتراز. حذر کردن. تحذیر. خودداری کردن. اتقاء. امساک. اشاحه. مأن:
بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گرددش چنگ.
فردوسی.
که از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر.
فردوسی.
از ایشان مپرهیز و تن پیش دار
که آمد گه کینه و کارزار.
فردوسی.
تو از من مپرهیز و خیز ایدر آی
که ما را دگرگونه گشته ست رای.
فردوسی.
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو درد و رنج و گزند.
فردوسی.
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیداد برخیره خون ریختن.
فردوسی.
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد و گنج.
فردوسی.
کسی کو نپرهیزد از خشم ما
همی بگذرد تیز بر چشم ما...
فردوسی.
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.
فردوسی.
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گر زاهنی زو نیابی رها.
فردوسی.
کسی کو بپرهیزد از بدکنش
نیالاید اندر بدیها تنش.
فردوسی.
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای.
فردوسی.
بپرهیزو خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز.
فردوسی.
بپرهیز تا بد نگرددت نام
که بدنام گیتی نبیند بکام.
فردوسی.
سدیگر که بر بد توانا بود
بپرهیزد و ویژه دانا بود.
فردوسی.
اگر بد بود گردش آسمان
بپرهیز بیشی نگیرد زمان.
فردوسی.
بپرهیز و تن را بیزدان سپار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار.
فردوسی.
کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد
ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد.
فرخی.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود وبپرهیزد. (تاریخ بیهقی).
مشو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در رهگذار.
اسدی (گرشاسب نامه).
تلاتوف آن کسی را گویند که خویشتن را از پلید پاک ندارد و نپرهیزد. (لغت نامۀ اسدی نخجوانی).
به بیوسی چو گربه چند کنم
زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد.
انوری.
تو و من گمرهیست زو پرهیز
در من و تو به ابلهی ماویز.
مولوی.
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی.
سعدی.
پرهیزم از آن عسل که با شهد آمیخت
بگریزم از آن مگس که بر مار نشست.
(از تاریخ گیلان مرعشی).
، تقوی جستن. پارسائی کردن. اتّقاء. تقیه. بازایستادن از حرام. تورّع، حفظ کردن. نگاهبانی کردن. نگاه داشتن:
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
که این بنده را اندر آن قعر چاه
بپرهیز و از آب دارش نگاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بپرهیز ز اهریمن بیرهم
همی داردست از بدی کوتهم.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
غلطیدن است بر چیزی. (فرهنگ اسدی) :
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق
جوینده بخاک بر ببجخیزد.
عسجدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
غلطانیدن. غلطیدن بر زمین. گردش کردن. گردیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ مازْ زَ)
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) :
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی.
- برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
رجوع به ستیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مارْ رَ)
خندیدن:
بدان سقا که خود خشکست کامش
گهی بگری و گه بفسوس وبرخند.
ناصرخسرو.
از خندۀ یار خویش بندیش
آنگاه به یار خویش برخند.
ناصرخسرو.
رجوع به خندیدن شود، فدیۀ اندک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
در تداول عامه. برچیدن. جمع کردن و برچیدن. (از ناظم الاطباء) ، زبون. (برهان). زبون و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). فرخچ. رجوع به برخج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
پیچیدن بسوی بالا. (یادداشت بخط مؤلف). پیچیدن. بپیچیدن:
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
سعدی.
رجوع به پیچیدن شود، کبر. تکبر
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برریختن. ریختن:
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی بزر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
و رجوع به ریختن شود، ثابت شدن برکسی. (ناظم الاطباء). بر فلان ثابت شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ تَ)
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) :
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل من همی برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق (کذا)
چو (ن) بنده بخاک بر پچخیزد (کذا).
عسجدی.
رجوع به پخجیزیدن و پخچیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ طَ)
خزیدن بسوی بالا. مقابل فروخزیدن. (یادداشت مؤلف). خزیدن به برسو. رجوع به خزیدن شود، معاش و خوراک، خوشبختی، جلال و عزت و آبرو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن:
چو بر شاه عیب است بدخواستن
بباید بخوبی دل آراستن.
فردوسی.
، بدی چیزی یا کسی را خواستن:
تن خویش را بدنخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی.
فردوسی.
دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست.
سعدی (طیبات).
چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ دَ)
تفتّت. خردمرد شدن. ریزه ریزه شدن. (یادداشت دهخدا) : تمرّد، موی بریزیدن. (از دستوراللغه). و رجوع به بریزانیدن شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ تَ)
فرهیختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زَ)
بسیجیدن. سیجیدن. آماده کردن. مهیا ساختن. (یادداشت مؤلف) :
شغل همه برسیجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگذاری.
منوچهری، قسمی خوردنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درخزیدن
تصویر درخزیدن
خزیدن بداخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخیزیدن
تصویر فراخیزیدن
بجنبش در آمدن، افتان و خیزان حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پرهیز کردن، حفظ کردن نگاهداشتن، پارسایی کردن پرهیز کاری کردن تقوی جستن تورع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپیچیدن
تصویر برپیچیدن
برهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخیزانیدن
تصویر برخیزانیدن
برانگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برستیزیدن
تصویر برستیزیدن
خصومت کردن، لجاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پچخیزیدن
تصویر پچخیزیدن
غلتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمخییدن
تصویر برمخییدن
((~. مَ دَ))
خودسری و نافرمانی کردن، عاق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرهیزیدن
تصویر پرهیزیدن
((پَ))
دوری جستن، حفظ کردن، پارسایی کردن، ترسیدن، بیم داشتن
فرهنگ فارسی معین