به مغولی طرف دست راست باشد. (فرهنگ لغات تاریخ وصاف). فوج جانب دست راست... که به عربی آنرا میمن خوانند. (آنندراج). در مقابل جرانغار. طرف راست. طرف دست راست. میمنه از جناح لشکر. (ناظم الاطباء). فوج جانب دست راست. میمنه. مقابل جوانغار. (فرهنگ فارسی معین) : سیم به حسن اهتمام میرزا میرانشاه تعلق پذیرفته ضبط برانغار به وی اختصاص یافت و چهارم بوجودامیر حاجی سیف الدین تزیین گرفته او نیز بدست راست شتافت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 450). و رجوع به جوانغار در همین لغت نامه شود
به مغولی طرف دست راست باشد. (فرهنگ لغات تاریخ وصاف). فوج جانب دست راست... که به عربی آنرا میمن خوانند. (آنندراج). در مقابل جرانغار. طرف راست. طرف دست راست. میمنه از جناح لشکر. (ناظم الاطباء). فوج جانب دست راست. میمنه. مقابل جوانغار. (فرهنگ فارسی معین) : سیم به حسن اهتمام میرزا میرانشاه تعلق پذیرفته ضبط برانغار به وی اختصاص یافت و چهارم بوجودامیر حاجی سیف الدین تزیین گرفته او نیز بدست راست شتافت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 450). و رجوع به جوانغار در همین لغت نامه شود
ژان پیر (فرانسوا) (1735-1809م.). هوانورد فرانسوی که بنابر معروف چتر نجات را اختراع کرد (1785م.). نخستین پرواز هوایی بر روی دریای مانش را به اتفاق دکتر جان جفریز انجام داد. (از دایرهالمعارف فارسی)
ژان پیر (فرانسوا) (1735-1809م.). هوانورد فرانسوی که بنابر معروف چتر نجات را اختراع کرد (1785م.). نخستین پرواز هوایی بر روی دریای مانش را به اتفاق دکتر جان جفریز انجام داد. (از دایرهالمعارف فارسی)
بمعنی عارض درگاه شاه که حضور و غیبت مردم خبر دهد و او را به عربی حاجب گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که اجازه نامۀ ورود به دربار را صادر می نمود. (فرهنگ نظام)
بمعنی عارض درگاه شاه که حضور و غیبت مردم خبر دهد و او را به عربی حاجب گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که اجازه نامۀ ورود به دربار را صادر می نمود. (فرهنگ نظام)
جمعیت و هجوم عوام الناس باشد بجهت کاری. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) : بمدح او و قصد دشمنانش همی سازند انس و جان خرانبار. شمس فخری (انجمن آرای ناصری). ، جماع کردن چند شخص با یکنفر. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی مواجر بی شرم ناخوشی که ترا هزار بار خرانبار بیش کرده عسس. لبیبی. ، خر جسته، شلتاق، فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج از فرهنگ جهانگیری) : ابلق چرخ سزد مرکب تو همچو مسیح خرخری لایق تو نیست خرانبار و مخر. ابن یمین (از آنندراج). ، جماع. وقاع. (یادداشت بخط مؤلف) : آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش کنده و شلف آرزو برند خرانبار. سوزنی
جمعیت و هجوم عوام الناس باشد بجهت کاری. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) : بمدح او و قصد دشمنانش همی سازند انس و جان خرانبار. شمس فخری (انجمن آرای ناصری). ، جماع کردن چند شخص با یکنفر. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی مواجر بی شرم ناخوشی که ترا هزار بار خرانبار بیش کرده عسس. لبیبی. ، خر جسته، شلتاق، فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج از فرهنگ جهانگیری) : ابلق چرخ سزد مرکب تو همچو مسیح خرخری لایق تو نیست خرانبار و مخر. ابن یمین (از آنندراج). ، جماع. وقاع. (یادداشت بخط مؤلف) : آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش کنده و شلف آرزو برند خرانبار. سوزنی
کسی که بار گران دارد. سنگین بار. آنکه بار او سنگین است: ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار. فرخی. کیست که ازبخشش تو نیست گران دخل کیست که از منت تو نیست گرانبار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96). همیشه سختی ره بر خرگرانبار است. ظهیر فاریابی. همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی. (ترجمه تاریخ یمینی). چه نیکوزده ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گرانبار به. سعدی. چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی. ، سنگین. وزین. ثقیل. سنگین وزن: آتش ز روی رفته و باد از سر افتاده در متاع گرانبارش. خاقانی. چنین گویند کاسب بادرفتار سقط شد زیر آن گنج گرانبار. نظامی. ، کنایه ازانسان و حیوان آبستن هم هست. (برهان) (آنندراج) ، چاق. فربه: ترا گوسفندی از آن به بدی که باری، گرانبار و فربه بدی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، مکلف. موظف: چرا برآهو و نخجیر روزه نیست و نماز چرا من و تو بدین کارها گرانباریم. ناصرخسرو. ، ناراحت، مکدر، دلتنگ: به سعد و نحس کاین آید و دگر برود گذشت مدتی و خاطرم گرانبار است. خاقانی. ، شخصی را گویند که مال و اسباب و بنه و غنایم بسیار داشته باشد. (برهان). کنایه از کسی است که غنایم بسیار کرده باشد، کنایه از کسی که پیشۀ بسیار داشته باشد. (انجمن آرای ناصری) ، غیرقابل تحمل. تحمل ناپذیر. آنکه بودنش زائد باشد: گرچه دلاله مبنی کار است گاه خلوت ترا گرانبار است. سنایی. ، باردار و بارور اعم از درخت و حیوان و انسان. (برهان) (آنندراج) : چمن در چمن دید سرو سهی گران بار شاخ ترنج و بهی. اسدی. - ابر گرانبار، ابر باران آور: در چهرۀ او روز بهی بود پدیدار در ابر گرانبار پدیدار بود نم. فرخی. - زن گرانبار، زنی که به زادن نزدیک باشد
کسی که بار گران دارد. سنگین بار. آنکه بار او سنگین است: ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار. فرخی. کیست که ازبخشش تو نیست گران دخل کیست که از منت تو نیست گرانبار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96). همیشه سختی ره بر خرگرانبار است. ظهیر فاریابی. همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی. (ترجمه تاریخ یمینی). چه نیکوزده ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گرانبار به. سعدی. چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی. ، سنگین. وزین. ثقیل. سنگین وزن: آتش ز روی رفته و باد از سر افتاده در متاع گرانبارش. خاقانی. چنین گویند کاسب بادرفتار سقط شد زیر آن گنج گرانبار. نظامی. ، کنایه ازانسان و حیوان آبستن هم هست. (برهان) (آنندراج) ، چاق. فربه: ترا گوسفندی از آن به بدی که باری، گرانبار و فربه بدی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، مکلف. موظف: چرا برآهو و نخجیر روزه نیست و نماز چرا من و تو بدین کارها گرانباریم. ناصرخسرو. ، ناراحت، مکدر، دلتنگ: به سعد و نحس کاین آید و دگر برود گذشت مدتی و خاطرم گرانبار است. خاقانی. ، شخصی را گویند که مال و اسباب و بنه و غنایم بسیار داشته باشد. (برهان). کنایه از کسی است که غنایم بسیار کرده باشد، کنایه از کسی که پیشۀ بسیار داشته باشد. (انجمن آرای ناصری) ، غیرقابل تحمل. تحمل ناپذیر. آنکه بودنش زائد باشد: گرچه دلاله مبنی کار است گاه خلوت ترا گرانبار است. سنایی. ، باردار و بارور اعم از درخت و حیوان و انسان. (برهان) (آنندراج) : چمن در چمن دید سرو سهی گران بار شاخ ترنج و بهی. اسدی. - ابر گرانبار، ابر باران آور: در چهرۀ او روز بهی بود پدیدار در ابر گرانبار پدیدار بود نم. فرخی. - زن گرانبار، زنی که به زادن نزدیک باشد
مفسر و مدرس و دانشمند و عالم که مسائل شرعیه را حل نماید. (آنندراج). مرد دانائی که حل کند اشکالات مذهبی و مسائل قانون و مشکلات علوم را، و مفسر و مدرس. استاد صنعت و یا شغل. (ناظم الاطباء).
مفسر و مدرس و دانشمند و عالم که مسائل شرعیه را حل نماید. (آنندراج). مرد دانائی که حل کند اشکالات مذهبی و مسائل قانون و مشکلات علوم را، و مفسر و مدرس. استاد صنعت و یا شغل. (ناظم الاطباء).