مخفف بیفروختن. افروختن. روشن شدن: ببد بردر دژ بدینسان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی. سه جنگ گران کرده شده در دو روز سدیگر چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی. بفرمود [اسفندیار] تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند. فردوسی. گفت [یعقوب لیث] چراغی بفروز، چون بفروخت [گفت] آبم ده. (تاریخ سیستان). غم بتولای تو بخریده ام جان بتمنای تو بفروخته. سعدی (بدایع). و رجوع به افروختن شود
مخفف بیفروختن. افروختن. روشن شدن: ببد بردر دژ بدینسان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی. سه جنگ گران کرده شده در دو روز سدیگر چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی. بفرمود [اسفندیار] تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند. فردوسی. گفت [یعقوب لیث] چراغی بفروز، چون بفروخت [گفت] آبم ده. (تاریخ سیستان). غم بتولای تو بخریده ام جان بتمنای تو بفروخته. سعدی (بدایع). و رجوع به افروختن شود
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن: برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر. سوزنی. - سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن: بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا. فردوسی. ، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن: برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر. سوزنی. - سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن: بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا. فردوسی. ، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
برافراشته. بلندشده. نصب شده: به ژرفی نگه کن که با یزدگرد چه کرد این برافراخته هفت گرد. فردوسی. ، ثبات در کارزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوام الحرب علی الرکب. اسم است ابتراک را. (اقرب الموارد). ج، برائک، کوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
برافراشته. بلندشده. نصب شده: به ژرفی نگه کن که با یزدگرد چه کرد این برافراخته هفت گرد. فردوسی. ، ثبات در کارزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوام الحرب علی الرکب. اسم است ابتراک را. (اقرب الموارد). ج، برائک، کوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
فروختن: اگر بازفروختندی به هر چه عزیزتر بازخریدیمی اما این راه بر آدمی بسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 484). هرکه را جامه ای ز مهر بدوخت چونکه بدمهر دید بازفروخت. نظامی.
فروختن: اگر بازفروختندی به هر چه عزیزتر بازخریدیمی اما این راه بر آدمی بسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 484). هرکه را جامه ای ز مهر بدوخت چونکه بدمهر دید بازفروخت. نظامی.
روشن کردن آتش و چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء). روشن کردن، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). روشن کردن وروشن شدن، کذا فی شرفنامه. و در ادات بمعنی اخیر فقط است و مراد آن روشن کردن آتش است مطلق بلکه الحقیقه بمعنی افروختن آتش مشتعل کردن است که بتازی وقد گویند و استعمال این غایت شهرتست که چون چراغ کشته شده باشد یا چراغ نباشد بگویند چراغ می فروزی اما چون روشنی چراغ کم شود نگویند که بیفروزی بلکه بگویند که روشن بکنی و آفتاب را نگویند که افروخته است و در زفان گویا مذکور است افروزیدن، افروختن، یعنی آتش برکردن است. (مؤید الفضلاء). روشن کردن و روشن شدن متعدی و لازم هر دو آید و اوروختن نیز گویند. (فرهنگ سروری). روشن شدن و روشن کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). توقید. تسعیر. (دهار). برافروختن. فروختن. شعل. اشتعال. اشعال. (یادداشت دهخدا). مصدر دیگر قلیل الاستعمال آن افروزیدن، افروزش است، چنانکه افروختم، بیفروز. (یادداشت دهخدا). این کلمه را در معنی متعدی یعنی روشن کردن بعربی اضرام و در معنی لازم یعنی روشن شدن بعربی اضطرام گویند. (یادداشت دهخدا). افروزیدن. روشن کردن آتش چراغ و جز آن. (فرهنگ فارسی معین) : بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن. عسجدی. افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. در این آتش که عشق افروخت بر من دریغا عشق خواهد سوخت خرمن. نظامی. یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت دین ودل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. حسد آنجا که آتش افروزد خرمن عقل و عافیت سوزد. میرظهیرالدین مرعشی. - آتش افروختن، توقید. تضریم. تثقیب. تأریث. (المصادر زوزنی). تأجیج. ایقاد. اشعال. (یادداشت دهخدا) : چو ابر درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از هر دو تیغ. فردوسی. بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند. فردوسی. همان بی کران آتش افروختند بهر گوشه ای آتشی سوختند. فردوسی. چو گرسیوز آن آتش افروختن از افروختن مر مرا سوختن. فردوسی. میان دو کس آتش افروختن نه عقلست و خوددر میان سوختن. سعدی. - آذر افروختن، روشن کردن آن: مگر آنکه تا دین بیاموختم همی در جهان آذر افروختم. فردوسی. مجنون ز نفیرهای مادر افروخت چو شعله های آذر. نظامی. - افروختن آتش، الهاب. ایهاج. تأجیج. (یادداشت دهخدا) : برافروختند آتش ازهر دو روی جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی. فردوسی. - افروختن آینه، صیقلی کردن آن. مصقول کردن آن. (یادداشت دهخدا). - افروختن چراغ، استصباح. اصباح. (یادداشت بخط دهخدا). - بخت افروختن، روشن شدن و تابیدن آن: چنین گفت رستم که چون رزم سخت ببود و برافروخت پیروزبخت. فردوسی. - برافروختن، آتش گرفتن. مشتعل شدن: برافروز آتشی اکنون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کنداجرام را اخگر. دقیقی. بزرگان ز تو دانش آموختند بتو تیرگی را برافروختند. فردوسی. همان جا بلند آتشی برفروخت پدر را و هر سه پسر را بسوخت. فردوسی. ز نفت سیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. گشادم در آن به افسونگری برافروختم زرّوار آذری. منوچهری. ز هرگنجی انگیخت صد گونه باغ برافروخت، بر خانه ای صد چراغ. نظامی. یک شب به دو آفتاب بگذار یک دل به دو عشق آن برافروز. خاقانی. - جان افروختن، منور ساختن آن. نورانی کردن جان: زمانی میاسای زآموختن اگر جان همی خواهی افروختن. فردوسی. - جای افروختن، روشن شدن آن: بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای. فردوسی. - جهان افروختن، روشن ساختن آن: بکشتند و خانش همی سوختند جهانی از آتش برافروختند. فردوسی. - چراغ افروختن، روشن کردن آن: چراغ دلم را چو افروختی دل دشمنان را ز نم سوختی. فردوسی. چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب. خاقانی. - چشم افروختن، روشن کردن آن: چو روی افروختی چشمم برافروز چو نعمت دادیم شکرم درآموز. نظامی. - دل افروختن، روشن کردن آن. نورانی ساختن دل: نبشتن مر او را بیاموختند دلش را بدانش برافروختند. فردوسی. بیامد همی تا دل افروزدش بکشتی همی خنجر آموزدش. فردوسی. ز دانندگان دانش آموختی دلش را بدانش برافروختی. فردوسی. دل روشن بتعلیمش برافروخت وز اوبسیار حکمتها درآموخت. نظامی. - دوده افروختن، روشن ساختن و شادان گردانیدن آن: همه دودۀ سام افروختی دل و جان بیدادگر سوختی. فردوسی. - شمع افروختن، روشن کردن آن: چو شمع از در دژ بیفروخت گفت که گشتیم با بخت بیدار جفت. فردوسی. آواز داد بخدمت کاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی ص 249). چو عیسی روح را درسی درآموز چو موسی عشق را شمعی برافروز. نظامی. - مجلس افروختن، روشن کردن و رونق دادن آن: در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلس ها برافروزد و شاعر بمقصود رسد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). برافروز ایوان مجلس ز جام که دارد گذر بر در تو رخام. ظهیر فاریابی (از شرفنامه). - مجمر افروختن، روشن کردن آن: دوصد بنده تا مجمر افروختند بر او عود و عنبر همی سوختند. فردوسی. - هور افروختن، روشن شدن و تابیدن آن: چو می خورده شد خواب را جای کرد ببالین او شمع برپای کرد بروز چهارم چو بفروخت هور شد از خواب بیدار بهرام گور. فردوسی.
روشن کردن آتش و چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء). روشن کردن، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). روشن کردن وروشن شدن، کذا فی شرفنامه. و در ادات بمعنی اخیر فقط است و مراد آن روشن کردن آتش است مطلق بلکه الحقیقه بمعنی افروختن آتش مشتعل کردن است که بتازی وقد گویند و استعمال این غایت شهرتست که چون چراغ کشته شده باشد یا چراغ نباشد بگویند چراغ می فروزی اما چون روشنی چراغ کم شود نگویند که بیفروزی بلکه بگویند که روشن بکنی و آفتاب را نگویند که افروخته است و در زفان گویا مذکور است افروزیدن، افروختن، یعنی آتش برکردن است. (مؤید الفضلاء). روشن کردن و روشن شدن متعدی و لازم هر دو آید و اوروختن نیز گویند. (فرهنگ سروری). روشن شدن و روشن کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). توقید. تسعیر. (دهار). برافروختن. فروختن. شعل. اشتعال. اشعال. (یادداشت دهخدا). مصدر دیگر قلیل الاستعمال آن افروزیدن، افروزش است، چنانکه افروختم، بیفروز. (یادداشت دهخدا). این کلمه را در معنی متعدی یعنی روشن کردن بعربی اضرام و در معنی لازم یعنی روشن شدن بعربی اضطرام گویند. (یادداشت دهخدا). افروزیدن. روشن کردن آتش چراغ و جز آن. (فرهنگ فارسی معین) : بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن. عسجدی. افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. در این آتش که عشق افروخت بر من دریغا عشق خواهد سوخت خرمن. نظامی. یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت دین ودل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. حسد آنجا که آتش افروزد خرمن عقل و عافیت سوزد. میرظهیرالدین مرعشی. - آتش افروختن، توقید. تضریم. تثقیب. تأریث. (المصادر زوزنی). تأجیج. ایقاد. اشعال. (یادداشت دهخدا) : چو ابر درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از هر دو تیغ. فردوسی. بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند. فردوسی. همان بی کران آتش افروختند بهر گوشه ای آتشی سوختند. فردوسی. چو گرسیوز آن آتش افروختن از افروختن مر مرا سوختن. فردوسی. میان دو کس آتش افروختن نه عقلست و خوددر میان سوختن. سعدی. - آذر افروختن، روشن کردن آن: مگر آنکه تا دین بیاموختم همی در جهان آذر افروختم. فردوسی. مجنون ز نفیرهای مادر افروخت چو شعله های آذر. نظامی. - افروختن آتش، الهاب. ایهاج. تأجیج. (یادداشت دهخدا) : برافروختند آتش ازهر دو روی جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی. فردوسی. - افروختن آینه، صیقلی کردن آن. مصقول کردن آن. (یادداشت دهخدا). - افروختن چراغ، استصباح. اصباح. (یادداشت بخط دهخدا). - بخت افروختن، روشن شدن و تابیدن آن: چنین گفت رستم که چون رزم سخت ببود و برافروخت پیروزبخت. فردوسی. - برافروختن، آتش گرفتن. مشتعل شدن: برافروز آتشی اکنون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کنداجرام را اخگر. دقیقی. بزرگان ز تو دانش آموختند بتو تیرگی را برافروختند. فردوسی. همان جا بلند آتشی برفروخت پدر را و هر سه پسر را بسوخت. فردوسی. ز نفت سیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. گشادم درِ آن به افسونگری برافروختم زرّوار آذری. منوچهری. ز هرگنجی انگیخت صد گونه باغ برافروخت، بر خانه ای صد چراغ. نظامی. یک شب به دو آفتاب بگذار یک دل به دو عشق آن برافروز. خاقانی. - جان افروختن، منور ساختن آن. نورانی کردن جان: زمانی میاسای زآموختن اگر جان همی خواهی افروختن. فردوسی. - جای افروختن، روشن شدن آن: بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای. فردوسی. - جهان افروختن، روشن ساختن آن: بکشتند و خانش همی سوختند جهانی از آتش برافروختند. فردوسی. - چراغ افروختن، روشن کردن آن: چراغ دلم را چو افروختی دل دشمنان را ز نم سوختی. فردوسی. چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب. خاقانی. - چشم افروختن، روشن کردن آن: چو روی افروختی چشمم برافروز چو نعمت دادیم شکرم درآموز. نظامی. - دل افروختن، روشن کردن آن. نورانی ساختن دل: نبشتن مر او را بیاموختند دلش را بدانش برافروختند. فردوسی. بیامد همی تا دل افروزدش بکشتی همی خنجر آموزدش. فردوسی. ز دانندگان دانش آموختی دلش را بدانش برافروختی. فردوسی. دل روشن بتعلیمش برافروخت وز اوبسیار حکمتها درآموخت. نظامی. - دوده افروختن، روشن ساختن و شادان گردانیدن آن: همه دودۀ سام افروختی دل و جان بیدادگر سوختی. فردوسی. - شمع افروختن، روشن کردن آن: چو شمع از در دژ بیفروخت گفت که گشتیم با بخت بیدار جفت. فردوسی. آواز داد بخدمت کاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی ص 249). چو عیسی روح را درسی درآموز چو موسی عشق را شمعی برافروز. نظامی. - مجلس افروختن، روشن کردن و رونق دادن آن: در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلس ها برافروزد و شاعر بمقصود رسد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). برافروز ایوان مجلس ز جام که دارد گذر بر در تو رخام. ظهیر فاریابی (از شرفنامه). - مجمر افروختن، روشن کردن آن: دوصد بنده تا مجمر افروختند بر او عود و عنبر همی سوختند. فردوسی. - هور افروختن، روشن شدن و تابیدن آن: چو می خورده شد خواب را جای کرد ببالین او شمع برپای کرد بروز چهارم چو بفروخت هور شد از خواب بیدار بهرام گور. فردوسی.
مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور. ز نفطسیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. برفروز آذر برزین که در این فصل شتا آذر برزین پیغمبرآذار بود. منوچهری. چنان تف ّ خنجرجهان برفروخت که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت. (گرشاسب نامه). چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد. نظامی. چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر در مجمر آنجا عود سوزد. نظامی. نبینی برق کآهن را بسوزد چراغ پیرزن چون برفروزد. نظامی. شبی مست شد آتشی برفروخت نگون بخت کالیو خرمن بسوخت. سعدی. دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ. سعدی. ، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء). - شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند. - مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی. - هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف
مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور. ز نفطسیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. برفروز آذر برزین که در این فصل شتا آذر برزین پیغمبرآذار بود. منوچهری. چنان تَف ّ خنجرجهان برفروخت که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت. (گرشاسب نامه). چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد. نظامی. چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر در مجمر آنجا عود سوزد. نظامی. نبینی برق کآهن را بسوزد چراغ پیرزن چون برفروزد. نظامی. شبی مست شد آتشی برفروخت نگون بخت کالیو خرمن بسوخت. سعدی. دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ. سعدی. ، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء). - شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند. - مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی. - هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف