بسفته. سفته. بمعنی دست زده و مالیده و لمس و لامسه باشد. (برهان). دست زده شده. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). بدست زده باشد. (لغت فرس اسدی). بدست زده و مالیده باشد. (اوبهی) (معیار جمالی). دست زده و دست ساییده. (فرهنگ خطی). لمس کرده شده و ساییده و دست نهاده شده. (ناظم الاطباء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده باشد. (سروری). لمس و لامسه. (مؤید الفضلاء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده و آن را بسفته و سفته نیز گویند و سوده و سفته تبدیل یکدیگرند و بمعنی ساییده نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1ورق 195 و 221 شود.
بسفته. سفته. بمعنی دست زده و مالیده و لمس و لامسه باشد. (برهان). دست زده شده. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). بدست زده باشد. (لغت فرس اسدی). بدست زده و مالیده باشد. (اوبهی) (معیار جمالی). دست زده و دست ساییده. (فرهنگ خطی). لمس کرده شده و ساییده و دست نهاده شده. (ناظم الاطباء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده باشد. (سروری). لمس و لامسه. (مؤید الفضلاء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده و آن را بسفته و سفته نیز گویند و سوده و سفته تبدیل یکدیگرند و بمعنی ساییده نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1ورق 195 و 221 شود.
سوده. فرسوده: نپوشد جز بدو عالم ز خز و توز پیراهن نگردد جز که از خورشید برسوده گریبانش. ناصرخسرو، خاموش شدن از اندوه و خشم یا روی درهم کشیدن، تیزی نظر، نکته های رنگارنگ. (آنندراج)
سوده. فرسوده: نپوشد جز بدو عالم ز خز و توز پیراهن نگردد جز که از خورشید برسوده گریبانش. ناصرخسرو، خاموش شدن از اندوه و خشم یا روی درهم کشیدن، تیزی نظر، نکته های رنگارنگ. (آنندراج)
بسودن. دست زدن. لمس کردن. دست مالیدن. بپسودن. (ناظم الاطباء). تماس کردن: کمندی بدان کنگره در ببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. چو ببسود خندان به بهرام داد فراوان برو آفرین کرد یاد. فردوسی. بمالید دستش ابر چشم و روی بر و یال ببسود وبشخود موی. فردوسی. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست. کمال (از فرهنگ ضیاء). گره ببسود زخم تیرش و گفت صاعقه است این نه تیر، واغوثاه. ابوالفرج رونی. دو دست من و دو پای من ببینید.... ببسویید ببرمجید و بدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370). و رجوع به بسودن و سودن شود.
بسودن. دست زدن. لمس کردن. دست مالیدن. بپسودن. (ناظم الاطباء). تماس کردن: کمندی بدان کنگره در ببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. چو ببسود خندان به بهرام داد فراوان برو آفرین کرد یاد. فردوسی. بمالید دستش ابر چشم و روی بر و یال ببسود وبشخود موی. فردوسی. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست. کمال (از فرهنگ ضیاء). گره ببسود زخم تیرش و گفت صاعقه است این نه تیر، واغوثاه. ابوالفرج رونی. دو دست من و دو پای من ببینید.... ببسویید ببرمجید و بدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370). و رجوع به بسودن و سودن شود.