بسودن. دست زدن. لمس کردن. دست مالیدن. بپسودن. (ناظم الاطباء). تماس کردن: کمندی بدان کنگره در ببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. چو ببسود خندان به بهرام داد فراوان برو آفرین کرد یاد. فردوسی. بمالید دستش ابر چشم و روی بر و یال ببسود وبشخود موی. فردوسی. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست. کمال (از فرهنگ ضیاء). گره ببسود زخم تیرش و گفت صاعقه است این نه تیر، واغوثاه. ابوالفرج رونی. دو دست من و دو پای من ببینید.... ببسویید ببرمجید و بدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370). و رجوع به بسودن و سودن شود.