جدول جو
جدول جو

معنی ببسودن - جستجوی لغت در جدول جو

ببسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
تصویری از ببسودن
تصویر ببسودن
فرهنگ فارسی عمید
ببسودن
(چَ / چِ تَ)
بسودن. دست زدن. لمس کردن. دست مالیدن. بپسودن. (ناظم الاطباء). تماس کردن:
کمندی بدان کنگره در ببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
چو ببسود خندان به بهرام داد
فراوان برو آفرین کرد یاد.
فردوسی.
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال ببسود وبشخود موی.
فردوسی.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست.
کمال (از فرهنگ ضیاء).
گره ببسود زخم تیرش و گفت
صاعقه است این نه تیر، واغوثاه.
ابوالفرج رونی.
دو دست من و دو پای من ببینید.... ببسویید ببرمجید و بدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370). و رجوع به بسودن و سودن شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهسودان
تصویر بهسودان
(پسرانه)
نام فرمانروای دیلمان در سده سوم یزدگردی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بزدودن
تصویر بزدودن
زدودن، پاک کردن، پاکیزه ساختن، زداییدن، پاک کردن زنگ از فلز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
بوسه زدن، بوسه گرفتن، ماچ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبسیدن
تصویر تبسیدن
گرم شدن، بی تاب شدن از شدت گرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالودن
تصویر بالودن
بالیدن، نمو کردن، بزرگ شدن، تناور گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخشودن
تصویر بخشودن
از گناه کسی درگذشتن، عفو کردن، گذشت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمردن، رنجیدن، گداختن، بخس، پخسیدن، پخس، برای مثال ای نگارین ز تو رهیت گسست / دلش را گو ببخس و گو بگداز (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشخودن
تصویر بشخودن
خراشیدن، مجروح کردن، به ناخن کندن، ریش کردن، خراشیدن با ناخن یا دندان، شخودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخنودن
تصویر بخنودن
غریدن، رعد و برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، پرماس، برماسیدن، برای مثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، برای مثال نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی - ۱/۸)،
مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بپسودن
تصویر بپسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ببسوده
تصویر ببسوده
سوده، دست مالیده، دست مالی شده
فرهنگ فارسی عمید
(سِ دَ)
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود:
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.
فردوسی.
بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.
ناصرخسرو.
بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی).
- حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً).
- قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ/ بِ کَ دَ)
بمعنی سودن. (از جهانگیری). لمس کردن. دریافتن:
بخاک وادی آن چهره ای که آبله کرد
بآستین حریر ارچه نرم بیسودی.
سوزنی.
کوه بیسود زخم تیرش گفت
صاعقه است این نه شیر واغوثا.
ابوالفرج رونی.
اما این کلمه دگرگون شدۀ ببسودن است. رجوع به ببسودن و سودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ لَ)
سودن:
کجا آنکه برسود تاجش بابر
کجا آنکه بودی شکارش هزبر.
فردوسی.
و رجوع به سودن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ / دِ)
دست زده. لمس کرده. دست مالیده. مس نموده.
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ کَ دَ)
بپسودان. لمس. لامسه کردن. (برهان قاطع). لمس کردن. (ناظم الاطباء). برمجیدن. برمخیدن.
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دی دَ)
بودن. دیر کشیدن. گذشتن (زمان) : چون یک زمان ببود سلمه فراز رسید با اسب و سلاح کافران. (ترجمه طبری بلعمی) ، امضا و گذراندن کاری را، جزم کردن نیت را. (از اقرب الموارد). نیت کردن. عزم کردن. در دل گرفتن. (یادداشت مؤلف) ، جزم و نیت کردن روزه از شب. (از اقرب الموارد) : لاصیام لمن لایبت الصیام من اللیل، نیست روزه مر کسی را که نیت و عزم نکند آن را از شب. (ناظم الاطباء).
- البته (از ال + بت + ه) یکبار بریدن. (آنندراج).
- ، مأخوذ از تازی بصورت قید تأکید بجای بیقین. بیگمان. حتماً و مانند اینها
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبسیدن
تصویر تبسیدن
بی تاب شدن از شدت گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهودن
تصویر برهودن
سوختن ومتغیر شدن رنگ از حرارت آتش، بیهودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسیدن
تصویر برسیدن
وصل، رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآسودن
تصویر برآسودن
استراحت کردن آسایش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
ماچ و بوسه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمرده، گداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخشودن
تصویر بخشودن
رحم کردن شفقت کردن، بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
رشد و نمو کردن چادری که درون آن از گاز پر سازند و به هوا رها کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسودنی
تصویر بسودنی
لمس کردنی، ملموس
فرهنگ لغت هوشیار
دست نهادن، لمس کردن، سودن مالیدن، یا قوت بسودن (قوه بسودن) قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
فرساینده فرسوده فرسایش) ساییدن مالیدن، کهنه کردن، پوسیده کردن، زدودن، محو کردن نابود کردن، کاستن کم کردن، لگد زدن، آزار رسانیدن اذیت کردن، ساییده شدن 10 کهنه شدن، پوسیده شدن، عاجز شدن مانده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
((بَ دَ))
دست سائیدن، سودن، لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسودنی
تصویر بسودنی
ملموس
فرهنگ واژه فارسی سره
بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن، آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد