جدول جو
جدول جو

معنی بالودن

بالودن
بالیدن، نمو کردن، بزرگ شدن، تناور گشتن
تصویری از بالودن
تصویر بالودن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بالودن

بالودن

بالودن
رشد و نمو کردن چادری که درون آن از گاز پر سازند و به هوا رها کنند
فرهنگ لغت هوشیار

بالودن

بالودن
افزودن. بالیدن. نموکردن. بزرگ شدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزرگ شدن و برآمدن و نموکردن:
این نسب پیوسته او را بوده است
کز شهنشاهان مه بالوده است.
مولوی (ازجهانگیری) (از شعوری).
و رجوع به بالیدن شود.
لغت نامه دهخدا

بالیدن

بالیدن
نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن، فخر کردن مباهات کردن
بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار

بالیدن

بالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، کَوالیدَن، گُوالیدَن
تناور گشتن
فخر کردن
بالیدن
فرهنگ فارسی عمید

پالودن

پالودن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن
ذوب کردن
ریختن
از میان برداشتن
صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن، برای مِثال ره داور پاک بنمودشان / از آلودگی سر بپالودشان (فردوسی - ۱/۷۶)، تراوش کردن
ذوب شدن
ریخته شدن
از میان رفتن
پالیدَن
پالودن
فرهنگ فارسی عمید