- باهوتن
بئوتن
معنی باهوتن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
ترک کردن، رها کردن، واگذاشتن، وانهادن، واهلیدن، هلیدن، بدرود گفتن، چپ دادن، یله کردن
سوزاندن، برای مثال چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو / مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود (ناصرخسرو - ۳۲)
بهمان، برای اشاره به یک شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم به کار می رود، فلان مثلاً فلان و بهمان
(مُ لَ عَ)
لغت نامه دهخدا
هشتن. گذاشتن. واگذار کردن:
جهان را بدان بازهل کافرید
وز او آمد این چرخ گردان پدید.
فردوسی.
سخنها دراز است و کاری درشت
به یزدان کنون بازهشتیم پشت.
فردوسی.
بازهل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را.
نظامی (مخزن الاسرار ص 77).
و رجوع به هشتن شود
جهان را بدان بازهل کافرید
وز او آمد این چرخ گردان پدید.
فردوسی.
سخنها دراز است و کاری درشت
به یزدان کنون بازهشتیم پشت.
فردوسی.
بازهل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را.
نظامی (مخزن الاسرار ص 77).
و رجوع به هشتن شود
(تَهْ کَ دَ)
لغت نامه دهخدا
بالستن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء). دعا کردن در حق دیگری. (آنندراج) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181)
(تَ / تِ کَ دَ)
لغت نامه دهخدا
افزودن. بالیدن. نموکردن. بزرگ شدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزرگ شدن و برآمدن و نموکردن:
این نسب پیوسته او را بوده است
کز شهنشاهان مه بالوده است.
مولوی (ازجهانگیری) (از شعوری).
و رجوع به بالیدن شود.
این نسب پیوسته او را بوده است
کز شهنشاهان مه بالوده است.
مولوی (ازجهانگیری) (از شعوری).
و رجوع به بالیدن شود.
(لَ)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در نواحی دینور، گفته اند میانۀ بالوان و بالوانه که آن هم در نواحی دینور است، چهارفرسخ است. (مرآت البلدان ج 1 ص 161) (از معجم البلدان)
بهمان مرادف فلان (برهان قاطع) متتابع فلان که چیزی مجهول و غیر معلوم باشد (آنندراج) :
ز مطرب سرود آرزویم نخواهم
نگویم فلانی تو یا باهمانی
علی بن حسن باخرزی (از فرهنگ جهانگیری و شعوری)
رجوع به فلان و بهمان شود، (بکسرحرف آخر یعنی ’دال’، حرف اضافۀ مرکب و گاه حرف ربطمرکب) اگرچه با وصف (آنندراج) با وجود اینها با همه اینها با این وجودها و رجوع به وجود شود
ز مطرب سرود آرزویم نخواهم
نگویم فلانی تو یا باهمانی
علی بن حسن باخرزی (از فرهنگ جهانگیری و شعوری)
رجوع به فلان و بهمان شود، (بکسرحرف آخر یعنی ’دال’، حرف اضافۀ مرکب و گاه حرف ربطمرکب) اگرچه با وصف (آنندراج) با وجود اینها با همه اینها با این وجودها و رجوع به وجود شود
(تُ)
لغت نامه دهخدا
نام دریاچۀبزرگی است در مجارستان که 75 هزارگز طول و 8 هزارگزعرض دارد و بوسیلۀ رود سیو و چند مرداب به دانوب متصل میشود. این دریاچه به آلمانی ’پلاتن سی’ خوانده میشود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206 شود
(سَ)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری چاه بهار در جلگه. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از باران. محصول آن حبوبات و ذرت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز که در 21 هزارگزی جنوب باختر بانه واقع ودارای 20 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ج 5)، آنکه صفت خوب دارد، باخوی، خوش اخلاق، باحقیقت:
یکیست با صفت و بیصفت بگوئیمش
نه چیز و چیز بگویش که مان چنین فرمود،
ناصرخسرو،
، در تداول عامه، آنکه نیکی دیگران درباره خود بیاد دارد، حقشناس و نمک شناس در مقابل نمک نشناس و بی صفت، و رجوع به صفت شود
یکیست با صفت و بیصفت بگوئیمش
نه چیز و چیز بگویش که مان چنین فرمود،
ناصرخسرو،
، در تداول عامه، آنکه نیکی دیگران درباره خود بیاد دارد، حقشناس و نمک شناس در مقابل نمک نشناس و بی صفت، و رجوع به صفت شود
واگذاشتن (گر یکی دم تو بغفلت و اهلیش او رود فرسنگها سوی حشیش) (مثنوی)
رشد و نمو کردن چادری که درون آن از گاز پر سازند و به هوا رها کنند
((فَ تَ))
فرهنگ فارسی معین
فرآورده های بلوری مات به صورت ظروف و اشیاء تزیینی نیمه شفاف که از نوعی خاک چینی ساخته شده اند
