مربوط. وابسته. مرتبط. پیوسته: بشمشیر او بازبسته است گیتی عرض بازبسته است لابد بجوهر. ازرقی. هر اولی به آخری بازبسته است. (از تاریخ بیهق). چون نی بخیال بازبسته مویی ز دهان مرگ رسته. نظامی
مربوط. وابسته. مرتبط. پیوسته: بشمشیر او بازبسته است گیتی عرض بازبسته است لابد بجوهر. ازرقی. هر اولی به آخری بازبسته است. (از تاریخ بیهق). چون نی بخیال بازبسته مویی ز دهان مرگ رسته. نظامی
چیزی از کسی پس گرفتن. مسترد داشتن. استرداد کردن: او را (خالد بن ولید را) باز باید خواند و آن خواستۀ مسلمانان از او بازگرفتن. (ترجمه طبری بلعمی). و گفت خاموش باش که من حیله ساختم تا تو را بازگیرم. (قصص الانبیاء ص 81). صادق گفت:ما هر چه دادیم بازنگیریم. (تذکرهالاولیاء عطار). توان بازدادن ره نره دیو ولی باز نتوان گرفتن به ریو. سعدی (بوستان). ، واپس مانده ازطعام و جز آن. (ارمغان آصفی) (آنندراج). نیم خورده. تتمه. بقیه. (مهذب الاسماء). باقی مانده: افتاد دل چو از نظر او اجل ربود کز باز بازمانده به صیاد میرسد. سنجر کاشی (از ارمغان آصفی) (آنندراج). ، عقب مانده. واپس مانده. جداشده: بزیرش نسر طایر پر فشانده وزو چون نسر واقع بازمانده. نظامی. چون شمع جگرگداز مانده یا مرغ ز جفت بازمانده. نظامی. ، ترکه. میراث. ارث. مرده ریگ
چیزی از کسی پس گرفتن. مسترد داشتن. استرداد کردن: او را (خالد بن ولید را) باز باید خواند و آن خواستۀ مسلمانان از او بازگرفتن. (ترجمه طبری بلعمی). و گفت خاموش باش که من حیله ساختم تا تو را بازگیرم. (قصص الانبیاء ص 81). صادق گفت:ما هر چه دادیم بازنگیریم. (تذکرهالاولیاء عطار). توان بازدادن ره نره دیو ولی باز نتوان گرفتن به ریو. سعدی (بوستان). ، واپس مانده ازطعام و جز آن. (ارمغان آصفی) (آنندراج). نیم خورده. تتمه. بقیه. (مهذب الاسماء). باقی مانده: افتاد دل چو از نظر او اجل ربود کز باز بازمانده به صیاد میرسد. سنجر کاشی (از ارمغان آصفی) (آنندراج). ، عقب مانده. واپس مانده. جداشده: بزیرش نسر طایر پر فشانده وزو چون نسر واقع بازمانده. نظامی. چون شمع جگرگداز مانده یا مرغ ز جفت بازمانده. نظامی. ، ترکه. میراث. ارث. مرده ریگ
مطلق گفتن. قول. بیان سخن: چه بودی کز آن سان بجستی ز جای بما باز گو ای جهان کدخدای. فردوسی. تهمتن بدیشان چنین گفت باز که ای نامداران گردن فراز. فردوسی. اگر بازگوئی مرا این رواست که جان من اندر دم اژدهاست. فردوسی. پادشاهان محتشم و بزرگ باجد را چنین سخن باز باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است و روا داندبازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). آن غلامان خاصه تر نیکو روی خویش را بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). مرا ز ابتدای جهان بازگوی که اقرار داریم کش ابتداست. ناصرخسرو. گهرخوانمش یا عرض بازگوی کزین هر دو نامش کدامین سزاست. ناصرخسرو. و اینان را آثاری نبودست که از آن باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ از آنجا نخیزد کی باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 149). و ما را هیچ شکار بهتر از این نباشد کی تا جهان مانداز آن بازگویند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). ز مهرش بازگویم یا ز کینش ز دانش یا ز دولت یا ز دینش. نظامی. گر کسی را اهل بینی بازگوی و رنه درج نطق را مسمار کن. عطار. گفت عمرت چند سال است ای پسر بازگوی و درمدزد و می شمر. مولوی. گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چه گوید باز. سعدی (گلستان). مگر بازگویند صاحبدلان. سعدی. بازگو از نجد و از یاران نجد تا در و دیوار را آری به وجد. شیخ بهائی. ، روپوش گهواره. پارچه ای که در وقت خوابانیدن روی گهواره اندازند. (ناظم الاطباء)
مطلق گفتن. قول. بیان سخن: چه بودی کز آن سان بجستی ز جای بما باز گو ای جهان کدخدای. فردوسی. تهمتن بدیشان چنین گفت باز که ای نامداران گردن فراز. فردوسی. اگر بازگوئی مرا این رواست که جان من اندر دم اژدهاست. فردوسی. پادشاهان محتشم و بزرگ باجد را چنین سخن باز باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است و روا داندبازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). آن غلامان خاصه تر نیکو روی خویش را بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). مرا ز ابتدای جهان بازگوی که اقرار داریم کش ابتداست. ناصرخسرو. گهرخوانمش یا عرض بازگوی کزین هر دو نامش کدامین سزاست. ناصرخسرو. و اینان را آثاری نبودست که از آن باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ از آنجا نخیزد کی باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 149). و ما را هیچ شکار بهتر از این نباشد کی تا جهان مانداز آن بازگویند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). ز مهرش بازگویم یا ز کینش ز دانش یا ز دولت یا ز دینش. نظامی. گر کسی را اهل بینی بازگوی و رنه درج نطق را مسمار کن. عطار. گفت عمرت چند سال است ای پسر بازگوی و درمدزد و می شمر. مولوی. گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چه گوید باز. سعدی (گلستان). مگر بازگویند صاحبدلان. سعدی. بازگو از نجد و از یاران نجد تا در و دیوار را آری به وجد. شیخ بهائی. ، روپوش گهواره. پارچه ای که در وقت خوابانیدن روی گهواره اندازند. (ناظم الاطباء)
نجات یافتن. رها شدن: گفتند زندگی خداوند دراز باد تا از بلا و ستم دیلمان بازرسته ایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 19). خداوند راهم در این گرمی فرسنگی دو بباید رفت بر اثر هزیمتیان و رنجی دیگر کشید تا یکباره بازرهد و منزل آنجا کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی یکی از ما و زنان و بچگان ما بازنرستی. (ایضاً ص 597). گر مردی و بازرستی از من کردم یله خوه بزی و خوه میر. سوزنی. خدمتش آرد فلک چنبری بازرهد زآفت خدمتگری. نظامی. هم بصدف ده گهر پاک را بازره و بازرهان خاک را. نظامی. تا بازرهم ز نام و ننگش آزاد شوم ز صلح و جنگش. نظامی. بگشای بر او دری ز رحمت تا بازرهد ز رنج و محنت. نظامی (الحاقی). قیاس آنست سعدی کز کمندش بجان دادن توانی بازرستن. سعدی (طیبات).
نجات یافتن. رها شدن: گفتند زندگی خداوند دراز باد تا از بلا و ستم دیلمان بازرسته ایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 19). خداوند راهم در این گرمی فرسنگی دو بباید رفت بر اثر هزیمتیان و رنجی دیگر کشید تا یکباره بازرهد و منزل آنجا کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی یکی از ما و زنان و بچگان ما بازنرستی. (ایضاً ص 597). گر مردی و بازرستی از من کردم یله خوه بزی و خوه میر. سوزنی. خدمتش آرد فلک چنبری بازرهد زآفت خدمتگری. نظامی. هم بصدف ده گهر پاک را بازره و بازرهان خاک را. نظامی. تا بازرهم ز نام و ننگش آزاد شوم ز صلح و جنگش. نظامی. بگشای بر او دری ز رحمت تا بازرهد ز رنج و محنت. نظامی (الحاقی). قیاس آنست سعدی کز کمندش بجان دادن توانی بازرستن. سعدی (طیبات).
ازکاررفته، چون دست کاررفته. (آنندراج) : بر دست کاررفته نباشد گرفت و گیر چون بهله دست در کمر یار میکنم. صائب (ازآنندراج). روزی که بهله را به کمر آشناکنی از دست کاررفتۀ ما بی خبر مباش. صائب (ازآنندراج)
ازکاررفته، چون دست کاررفته. (آنندراج) : بر دست کاررفته نباشد گرفت و گیر چون بهله دست در کمر یار میکنم. صائب (ازآنندراج). روزی که بهله را به کمر آشناکنی از دست کاررفتۀ ما بی خبر مباش. صائب (ازآنندراج)
مراجعت کردن. بازگشت کردن. برگشتن. بازگشتن: دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی. سوی بزمگه بازرفتند شاد ز بزم و ز نخجیر دادند داد. فردوسی. همان لشکر ترک رفتند باز برآسوده از کین و پیکار و ساز. فردوسی. پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). پس چون من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی). امیر پوشیده گفت نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). پس خداوند یونس را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136) .زاغ بازرفت. (کلیله و دمنه). بمنزل و مقام خود بازرفتند. (تاریخ قم ص 251). و شیران او را بدیدند، پیش او بازرفتند و خاموش شدند. (تاریخ قم ص 202). از غرفه بزیر آمد تا بمنزل خود بازرود. (تاریخ قم ص 202)، بازگشتن. رجوع. مراجعت: عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز باز پدواز خویش بازشویم چون دده بازجنبد از پدواز. آغاجی. بدانگه که شد [سیاوش] پیش کاوس باز پیاده شد از اسب و بردش نماز. فردوسی. به گیو آنگهی گفت برخیز و رو سوی پهلوان سپه بازشو. فردوسی. وز آن جایگه شد سوی پارس باز جهانی همی برد پیشش نماز. فردوسی. بفرمود تا قارن نیک خواه شود باز و پاسخ گذارد ز شاه. فردوسی. تو اکنون سوی لشکرت بازشو برافراز گردن به سالار نو. فردوسی. شدندی شبانگه سوی خانه باز شده پنبه شان ریسمان طراز. فردوسی. مالها برگرفت و به بصره بازشد. (تاریخ سیستان). بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و ب خانه خود بازشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و گفت که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید. (تاریخ بیهقی). گفت ملکا تو فرمودی که از مصر بیرون شوید بزمین شام روید، خداوندا، اگر فرمان نیست به مصر بازشویم. (قصص الانبیاء ص 21). از هندوستان بمکه آمد و خانه را طواف کرد و به عرفات شدو مناجات کرد و مناسک حج را بجا آورد و به هندوستان بازشد. (قصص الانبیاء ص 23). چون پسران بازشدند و خبر ابن یامین [یعقوب را] بگفتند... (مجمل التواریخ و القصص). و قرمطیان ببصره اندر شدند... و با بسیاری مال و نعمت بازشدند. (مجمل التواریخ و القصص). بازشد از عراق خرم و شاد سیف دولت امیر شمس الدین. امیرمعزی (از آنندراج). شب سیم چون خلیفه بخفت و جعفر بجایگاه خویشتن بازشد، عباسه خویشتن را آراست و بنزدیک جعفر شد. (تاریخ بخارا). هر چه به دم آید به دود بازشود. (اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید). با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز. نظامی. بدان ره کامدم دانم شدن باز چنان کاول زدم دانم زدن ساز. نظامی. چون عامریان سخن شنیدند جز بازشدن دری ندیدند. نظامی. ، رفتن. گذشتن از جائی: من درایستادم [بونصر مشکان] و حال حسنک و رفتن بحج و از موصل راه گردانیدن و ببغداد بازنشدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی [احمد بن ابی داود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). طاهر بدیوان کم آمدی و اگر آمدی بسر شراب و نشاط بازشدی. (تاریخ بیهقی). و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرۀ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را بسیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). باز باید شدن از شر بسوی خیر بطبع نز فرازی سوی پستی چو بطمع آمده باز. ناصرخسرو. غمی کان با دلش دمساز میشد دواسبه پیش آن غم بازمیشد. نظامی. چون بازشدند سوی خانه شد در صدف دری یگانه. نظامی. ، عودت کردن. بحال نخست برگشتن. رجوع به اصل کردن: ترکمانان بیامدند... و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و به سر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی). چون خبر بملک رسید گفت تا آن خانه را خراب کردند و قصد درخت کردند بحال خویش بازشد. (قصص الانبیاء ص 191). بهمان حال دیوانگی بازشد. (نوروزنامه). به اصل بازشود فرع و هست نزد خرد مبر این حدیث مسلم هم این مثل مضروب. ادیب صابر. - بر سر چیزی بازشدن، بدان پرداختن. دیگربار بسر وقت آن رفتن: اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه به آسمان برد. (ترجمه طبری بلعمی). بقیت احوال را پیش گرفتم تا آنچه رفته باز نموده آید... آنگاه بسر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد... (تاریخ بیهقی). اکنون بسر تاریخ بازشویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و ما بحدیث یافث بازشویم. (مجمل التواریخ و القصص). نظامی بر سر افسانه شو باز که مرغ پند را تلخ آمد آواز. نظامی. ، پیوستن. منسوب شدن. رجوع کردن: اگر ایدونکه به کشتن نمرنداین پسران به نسب بازشوند این پسران با پدران. منوچهری. تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری. فرخی. هرچه عار است به بدخواه ملک بازشود و آنچه فخر است و بزرگی بملک گردد باز. فرخی. و مگر از علی الاصغر هیچ فرزندی نماند [حسین علیه السلام را] ، جمله بکربلا کشته شدند و نسب جمله حسینیان به وی بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). و نسبت پادشاهان بدو [کیومرث] بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). اگر چه همه نسل ایشان به هوشنگ و کیومرث بازشود. (مجمل التواریخ). و نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. (مجمل التواریخ و القصص)، دور شدن. بر کنار رفتن. بیک سو رفتن: بدو گفت کز پیش ما بازشو پلنگی تو در راه شیران مرو. فردوسی. نیک نگه کن بتن خویش در بازشو از سیرت خروار خویش. ناصرخسرو. ، بیخود شدن. غافل گردیدن: سر بخویشتن فروبردم تا ساعتی تفکر کنم، اندکی از خویشتن بازشدم. (اسرارالتوحید ص 309). ، جدا شدن. ول کردن. رها کردن: بازگشتم و جواب بازبردم [ابونصر مشکان] ، ابوسهل از جای نشده بود و من همه با وی افکندم اما چه کردمی که امیراز من باز نمیشد [مسعود] و نه خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 و چ فیاض ص 152)، اصطلاح خاص کالبدشناسی هنری و هنرپیشگی: هر گاه شخصی ایستاده باشد در حالیکه پاها بهم چسبیده و بازوان آویزان وکف دست بطرف جلو متوجه گردد، چنانچه یکی از اعضاء یا قسمتی از آنها در سطح موازی با سطح میانی بدن حرکت کند، آن حرکت را تا شدن و باز شدن مینامند. قطعۀمتحرک در عمل تا شدن بقطعۀ مجاور نزدیک شده و بر آن تا میگردد، در صورتیکه در عمل باز شدن دوباره تغییر محل داده و در امتداد قطعۀ مجاور قرار میگیرد. (کالبدشناسی هنری دکتر کیهانی ص 27)
مراجعت کردن. بازگشت کردن. برگشتن. بازگشتن: دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی. سوی بزمگه بازرفتند شاد ز بزم و ز نخجیر دادند داد. فردوسی. همان لشکر ترک رفتند باز برآسوده از کین و پیکار و ساز. فردوسی. پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). پس چون من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی). امیر پوشیده گفت نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). پس خداوند یونس را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136) .زاغ بازرفت. (کلیله و دمنه). بمنزل و مقام خود بازرفتند. (تاریخ قم ص 251). و شیران او را بدیدند، پیش او بازرفتند و خاموش شدند. (تاریخ قم ص 202). از غرفه بزیر آمد تا بمنزل خود بازرود. (تاریخ قم ص 202)، بازگشتن. رجوع. مراجعت: عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز باز پدواز خویش بازشویم چون دَدَه بازجنبد از پدواز. آغاجی. بدانگه که شد [سیاوش] پیش کاوس باز پیاده شد از اسب و بردش نماز. فردوسی. به گیو آنگهی گفت برخیز و رو سوی پهلوان سپه بازشو. فردوسی. وز آن جایگه شد سوی پارس باز جهانی همی برد پیشش نماز. فردوسی. بفرمود تا قارن نیک خواه شود باز و پاسخ گذارد ز شاه. فردوسی. تو اکنون سوی لشکرت بازشو برافراز گردن به سالار نو. فردوسی. شدندی شبانگه سوی خانه باز شده پنبه شان ریسمان طراز. فردوسی. مالها برگرفت و به بصره بازشد. (تاریخ سیستان). بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و ب خانه خود بازشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و گفت که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید. (تاریخ بیهقی). گفت ملکا تو فرمودی که از مصر بیرون شوید بزمین شام روید، خداوندا، اگر فرمان نیست به مصر بازشویم. (قصص الانبیاء ص 21). از هندوستان بمکه آمد و خانه را طواف کرد و به عرفات شدو مناجات کرد و مناسک حج را بجا آورد و به هندوستان بازشد. (قصص الانبیاء ص 23). چون پسران بازشدند و خبر ابن یامین [یعقوب را] بگفتند... (مجمل التواریخ و القصص). و قرمطیان ببصره اندر شدند... و با بسیاری مال و نعمت بازشدند. (مجمل التواریخ و القصص). بازشد از عراق خرم و شاد سیف دولت امیر شمس الدین. امیرمعزی (از آنندراج). شب سیم چون خلیفه بخفت و جعفر بجایگاه خویشتن بازشد، عباسه خویشتن را آراست و بنزدیک جعفر شد. (تاریخ بخارا). هر چه به دم آید به دود بازشود. (اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید). با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز. نظامی. بدان ره کامدم دانم شدن باز چنان کاول زدم دانم زدن ساز. نظامی. چون عامریان سخن شنیدند جز بازشدن دری ندیدند. نظامی. ، رفتن. گذشتن از جائی: من درایستادم [بونصر مشکان] و حال حسنک و رفتن بحج و از موصل راه گردانیدن و ببغداد بازنشدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی [احمد بن ابی داود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). طاهر بدیوان کم آمدی و اگر آمدی بسر شراب و نشاط بازشدی. (تاریخ بیهقی). و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرۀ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را بسیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). باز باید شدن از شر بسوی خیر بطبع نز فرازی سوی پستی چو بطمع آمده باز. ناصرخسرو. غمی کان با دلش دمساز میشد دواسبه پیش آن غم بازمیشد. نظامی. چون بازشدند سوی خانه شد در صدف دری یگانه. نظامی. ، عودت کردن. بحال نخست برگشتن. رجوع به اصل کردن: ترکمانان بیامدند... و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و به سر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی). چون خبر بملک رسید گفت تا آن خانه را خراب کردند و قصد درخت کردند بحال خویش بازشد. (قصص الانبیاء ص 191). بهمان حال دیوانگی بازشد. (نوروزنامه). به اصل بازشود فرع و هست نزد خرد مبر این حدیث مسلم هم این مثل مضروب. ادیب صابر. - بر سر چیزی بازشدن، بدان پرداختن. دیگربار بسر وقت آن رفتن: اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه به آسمان برد. (ترجمه طبری بلعمی). بقیت احوال را پیش گرفتم تا آنچه رفته باز نموده آید... آنگاه بسر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد... (تاریخ بیهقی). اکنون بسر تاریخ بازشویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و ما بحدیث یافث بازشویم. (مجمل التواریخ و القصص). نظامی بر سر افسانه شو باز که مرغ پند را تلخ آمد آواز. نظامی. ، پیوستن. منسوب شدن. رجوع کردن: اگر ایدونکه به کشتن نمرنداین پسران به نسب بازشوند این پسران با پدران. منوچهری. تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری. فرخی. هرچه عار است به بدخواه ملک بازشود و آنچه فخر است و بزرگی بملک گردد باز. فرخی. و مگر از علی الاصغر هیچ فرزندی نماند [حسین علیه السلام را] ، جمله بکربلا کشته شدند و نسب جمله حسینیان به وی بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). و نسبت پادشاهان بدو [کیومرث] بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). اگر چه همه نسل ایشان به هوشنگ و کیومرث بازشود. (مجمل التواریخ). و نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. (مجمل التواریخ و القصص)، دور شدن. بر کنار رفتن. بیک سو رفتن: بدو گفت کز پیش ما بازشو پلنگی تو در راه شیران مرو. فردوسی. نیک نگه کن بتن خویش در بازشو از سیرت خروار خویش. ناصرخسرو. ، بیخود شدن. غافل گردیدن: سر بخویشتن فروبردم تا ساعتی تفکر کنم، اندکی از خویشتن بازشدم. (اسرارالتوحید ص 309). ، جدا شدن. ول کردن. رها کردن: بازگشتم و جواب بازبردم [ابونصر مشکان] ، ابوسهل از جای نشده بود و من همه با وی افکندم اما چه کردمی که امیراز من باز نمیشد [مسعود] و نه خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 و چ فیاض ص 152)، اصطلاح خاص کالبدشناسی هنری و هنرپیشگی: هر گاه شخصی ایستاده باشد در حالیکه پاها بهم چسبیده و بازوان آویزان وکف دست بطرف جلو متوجه گردد، چنانچه یکی از اعضاء یا قسمتی از آنها در سطح موازی با سطح میانی بدن حرکت کند، آن حرکت را تا شدن و باز شدن مینامند. قطعۀمتحرک در عمل تا شدن بقطعۀ مجاور نزدیک شده و بر آن تا میگردد، در صورتیکه در عمل باز شدن دوباره تغییر محل داده و در امتداد قطعۀ مجاور قرار میگیرد. (کالبدشناسی هنری دکتر کیهانی ص 27)