جدول جو
جدول جو

معنی اوباردن - جستجوی لغت در جدول جو

اوباردن
بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن، برای مثال به دشت ار به شمشیر بگذاردم / از آن به که ماهی بیوباردم (رودکی - ۵۴۳)، ایمن مشو از زمانه زیراک او / ماری ست که خشک و تر بیوبارد (ناصرخسرو - ۲۵۳)
تصویری از اوباردن
تصویر اوباردن
فرهنگ فارسی عمید
اوباردن(کَ دَ)
فرودادن. بلعیدن. اوباریدن. رجوع به اوباریدن شود
لغت نامه دهخدا
اوباردن
خواهد اوبارد بیوبار اوبارنده اوبارده) نا جویده فرو بردن بلع کردن بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
اوباردن((اَ دَ))
اوباریدن، بلعیدن
تصویری از اوباردن
تصویر اوباردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبارده
تصویر انبارده
انباشته، پرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوباریدن
تصویر اوباریدن
اوباردن، بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
انگاشتن، انگاردن، انگاریدن، پنداشتن، گمان کردن، خیال کردن، تصور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشاردن
تصویر افشاردن
فشار دادن، آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن، افشردن، فشردن، فشاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوشاندن
تصویر اوشاندن
افشاندن، ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، فشاندن، افتالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوباشتن
تصویر اوباشتن
انباشتن، آکندن، پر کردن، افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
انباشتن، برای مثال به یک سخن دهن ظلم را فروبندی / به یک سخا شکم آز را بینباری (ظهیرالدین فاریابی - ۱۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوبردن
تصویر اوبردن
اوباردن، بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوبارده
تصویر اوبارده
بلع شده، فروبرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(کَ گَ دَ)
پر کردن و انبار کردن چیزی از چیزی دیگر. (برهان قاطع) (آنندراج). انباشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. انبار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
تو جیحون مینبار هرگز بمشک
که من برگشایم در گنج خشک.
دقیقی.
بینبارم این رود جیحون بمشک
بمشک آب دریا کنم پاک خشک.
دقیقی.
ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر
سالی دگر بزرّ بینبارد این حصار.
فرخی.
وآنگه آن کیسه بکافور بینباری
درکشی سرش بابریشم زنگاری.
منوچهری.
اگر تو آسمان را درنوردی
همان دریا بینباری بمردی.
(ویس و رامین).
خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد.
ناصرخسرو.
بیاغارد بخون پهلوی ماهی
بینبارد بگرد افلاک گردان.
ناصرخسرو.
نه فلک را بکام بگذاریم
پنج و چهار و سه را بینباریم.
سنایی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف).
بیک سخن دهن آرزو فروبندی
بیک سخا دهن آز را بینباری
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی برمینبار جور.
نظامی.
زمین کردار اگر با من نباشد آسمان خاکی
در انبارم بسیل اشک از این هفت بنیادش.
شمس طیبی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف).
، مانند شدن:
از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
بحلق فروبردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ناجاویده فروبردن. (برهان) (ناظم الاطباء). بلع. (برهان). بلع کردن و فرو بردن. (از انجمن آرا) (آنندراج) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.
رودکی.
بدشت ار بشمشیر بگزاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.
اگرمرگ کس را نیوباردی
ز پیر و جوان خاک بسپاردی.
فردوسی.
خشم تو چون ماهی فرزند داود نبی
گو بیوبارد جهان گوید که هستم گرسنه.
منوچهری (دیوان ص 87 چ دبیرسیاقی).
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.
منوچهری.
ایمن مشو از زمانه ای را کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
چو بهمن جوانی بر آن داردت
که تنداژدهایی بیوباردت.
نظامی.
رجوع به اوبار شود.
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
ناله و زاری کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ گُ دَ)
اوباردن. اوباریدن. فروبردن. (آنندراج). بلع کردن و ناجاویده بگلو فروبردن. بلعیدن بدون جاویدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
بر من نهاد روی و بیوبرد سربسر
نیرنگ و سحر خاطر و فکرم چو اژدها.
معزی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوبارده
تصویر اوبارده
بلعیده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوشاندن
تصویر اوشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
پنداشتن تصور کردن گمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از او بردن
تصویر او بردن
خواهد او برد بیوبر اوبرنده اوبرده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوبارنده
تصویر اوبارنده
بلع کننده فرو برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوباریده
تصویر اوباریده
بلعیده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوباشتن
تصویر اوباشتن
مملو و پر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
پر شده مملو انباشته
فرهنگ لغت هوشیار
انبارد خواهد انبارد بینبارانبارنده انبارده انبارش) پر کردن انبار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
پرکردن، انبار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوباریدن
تصویر اوباریدن
بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
((~ دَ))
پر کردن، انباشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
((اِ دَ))
پنداشتن، تصور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
((اَ دِ یا دَ))
انباردن، پرشده، مملو، انباشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوساندن
تصویر اوساندن
((اَ دَ))
افشاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
ذخیره کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اوباریدن
تصویر اوباریدن
بلعیدن، ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره
آب رفتن، کوتاه شدن پارچه پس از شستن
فرهنگ گویش مازندرانی