جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند، پارازیت، کنایه از کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند، طفیلی انگله، دکمه، منگوله، حلقه، جادکمه، انگول، انگیل
جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند، پارازیت، کنایه از کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند، طفیلی اَنگَله، دکمه، منگوله، حلقه، جادکمه، اَنگول، اَنگیل
زغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، آلاس، شگال، زگال، فحم، اشبو برای مثال گر دست به دل برنهم از سوختن دل / انگشت شود بی شک در دست من انگشت (عسجدی - ۲۴)
زُغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، آلاس، شُگال، زُگال، فَحم، اَشبو برای مِثال گر دست به دل برنهم از سوختن دل / انگِشت شود بی شک در دست من انگُشت (عسجدی - ۲۴)
هر یک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است، در ریاضیات واحد اندازه گیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلی متر، کنایه از مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود انگشت اشاره: کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت شهادت: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت سبابه: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت زنهار: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت حلقه: انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند انگشت بنصر: انگشت حلقه، انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند انگشت خرد: انگشت کوچک دست انگشت کهین: انگشت کوچک دست، انگشت خرد انگشت خنضر: انگشت کوچک دست، انگشت خرد انگشت شست: انگشت بزرگ دست انگشت ابهام: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت نر: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت مهین: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت میانه: انگشت وسطی دست
هر یک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است، در ریاضیات واحد اندازه گیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلی متر، کنایه از مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود انگشت اشاره: کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت شهادت: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت سبابه: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت زنهار: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت حلقه: انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند انگشت بنصر: انگشت حلقه، انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند انگشت خُرد: انگشت کوچک دست انگشت کِهین: انگشت کوچک دست، انگشت خُرد انگشت خنضر: انگشت کوچک دست، انگشت خُرد انگشت شست: انگشت بزرگ دست انگشت ابهام: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت نر: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت مِهین: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت میانه: انگشت وسطی دست
کراهت، ننگ، عار، زیان، ضرر، خسارت، نقصان انفت داشتن: کراهت داشتن، ننگ و عار داشتن انفت کردن: کراهت داشتن، ننگ و عار داشتن، انفت داشتن، برای مثال هر آینه انفت کرده باشد از دانش / کسی که جز به ثنای تو باشدش مفخر (عثمان مختاری - ۲۰۶)
کراهت، ننگ، عار، زیان، ضرر، خسارت، نقصان انفت داشتن: کراهت داشتن، ننگ و عار داشتن انفت کردن: کراهت داشتن، ننگ و عار داشتن، انفت داشتن، برای مِثال هر آینه انفت کرده باشد از دانش / کسی که جز به ثنای تو باشدش مفخر (عثمان مختاری - ۲۰۶)
بیل پهن که با آن زمین را هموار کنند، آلتی آهنی که پیلبانان با آن پیل را می رانند، کجک، برای مثال پیل مستم مغزم از انگژ بیاشوبید از آنک / گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم (خاقانی - ۲۵۰ حاشیه)
بیل پهن که با آن زمین را هموار کنند، آلتی آهنی که پیلبانان با آن پیل را می رانند، کجک، برای مِثال پیل مستم مغزم از انگژ بیاشوبید از آنک / گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم (خاقانی - ۲۵۰ حاشیه)
محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال. اخگر کشته. (برهان قاطع). آتش زغال. (انجمن آرا). زغال. فحم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات). زگال مرده و سیاه شده. (شرفنامۀ منیری). زگال آهنگران. (نسخه ای از اسدی). فحم فحیم. (منتهی الارب). زوال. زغال. زگال. (یادداشت مؤلف). آلاس. بجال. اشتوا. اشتو. بک. (ناظم الاطباء) : سطیح گفت تاریکی دیدی و از میان تاریکی انگشتی بیرون آمد سیاه و بر زمین افتاد و آتش گشت و همه مردمان یمن را بسوخت و خاکستر گردانید. (ترجمه تاریخ طبری). انگشت بر روش بمانند تگرگ است پولاد بر گردن او همچون لادست. ابوطاهر خسروانی. به خروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندر زدند. فردوسی. از او صد رش انگشت و آهن یکی پراکنده مس در میان اندکی. فردوسی. سرد آهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خردۀ انگشت. عنصری. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود در دم در دست من انگشت. عسجدی (از انجمن آرا). از انگشت بدشان همه پیرهن دمان تار و تاریک دود از دهن. (گرشاسب نامه ص 186). بچهره چو انگشت هریک برنگ ولیکن بتیزی چو آتش بجنگ. (گرشاسب نامه ص 59). چو انگشت گشت آتش و رفت دود ببردند خاکستر هر دو زود. (گرشاسب نامه ص 144). دل اوست انگشت و کینش شد آتش ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر. قطران. گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. معزی. حال این نوع...همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت شود. و هرگاه چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد انگشت شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروختۀ بی هیزم است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 295). هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب غرچۀ هیزم شکن تبر زده یکبار. سوزنی. آتش از انگشت بین سر برزده روم از هندوستان برخاسته. خاقانی. شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. چو انگشت سیه روگشت اخگر تو آن انگشت جز اخگر میندیش. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 335). بر درختی که پرگره شد و زشت درزنند آتش و کنند انگشت. اوحدی. وآنچه بی بار بود و کج رو و زشت ساختندش به بیشه ها انگشت. اوحدی. ور وسمه کنی بر ابروی زشت چون سبزه بود به روی انگشت. امیرخسرو دهلوی. - انگشت فروش، فحام. (دهار). زغال فروش. - گرد از انگشت برانگیختن، آهی چون دود یا هوایی تیره از سینه برآوردن. (یادداشت مؤلف). غبار سیاه برانگیختن. هوا را تیره و تار ساختن: هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی
محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال. اخگر کشته. (برهان قاطع). آتش زغال. (انجمن آرا). زغال. فحم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات). زگال مرده و سیاه شده. (شرفنامۀ منیری). زگال آهنگران. (نسخه ای از اسدی). فحم فحیم. (منتهی الارب). زوال. زغال. زگال. (یادداشت مؤلف). آلاس. بجال. اشتوا. اشتو. بک. (ناظم الاطباء) : سطیح گفت تاریکی دیدی و از میان تاریکی انگشتی بیرون آمد سیاه و بر زمین افتاد و آتش گشت و همه مردمان یمن را بسوخت و خاکستر گردانید. (ترجمه تاریخ طبری). انگشت بر روش بمانند تگرگ است پولاد بر گردن او همچون لادست. ابوطاهر خسروانی. به خروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندر زدند. فردوسی. از او صد رش انگشت و آهن یکی پراکنده مس در میان اندکی. فردوسی. سرد آهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خردۀ انگشت. عنصری. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود در دم در دست من انگشت. عسجدی (از انجمن آرا). از انگشت بدشان همه پیرهن دمان تار و تاریک دود از دهن. (گرشاسب نامه ص 186). بچهره چو انگشت هریک برنگ ولیکن بتیزی چو آتش بجنگ. (گرشاسب نامه ص 59). چو انگشت گشت آتش و رفت دود ببردند خاکستر هر دو زود. (گرشاسب نامه ص 144). دل اوست انگشت و کینش شد آتش ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر. قطران. گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. معزی. حال این نوع...همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت شود. و هرگاه چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد انگشت شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروختۀ بی هیزم است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 295). هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب غرچۀ هیزم شکن تبر زده یکبار. سوزنی. آتش از انگشت بین سر برزده روم از هندوستان برخاسته. خاقانی. شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. چو انگشت سیه روگشت اخگر تو آن انگشت جز اخگر میندیش. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 335). بر درختی که پرگره شد و زشت درزنند آتش و کنند انگشت. اوحدی. وآنچه بی بار بود و کج رو و زشت ساختندش به بیشه ها انگشت. اوحدی. ور وسمه کنی بر ابروی زشت چون سبزه بود به روی انگشت. امیرخسرو دهلوی. - انگشت فروش، فحام. (دهار). زغال فروش. - گرد از انگشت برانگیختن، آهی چون دود یا هوایی تیره از سینه برآوردن. (یادداشت مؤلف). غبار سیاه برانگیختن. هوا را تیره و تار ساختن: هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی
کسی را گویند که صحبت او مکروه طبیعت باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کسی که صبحت او مکروه طبیعت باشد و او در اختلاط و مصاحبت ابرام و اصرار نماید. (آنندراج) (از انجمن آرا). مرد ناشناس گستاخ. (ناظم الاطباء). سرخر. موی دماغ. طفیلی. سربار. (یادداشت مؤلف) : دل بغم گفتا که انگل وا شود غم دلم را دوستداری می کند. ملا محیی (از انجمن آرا) (از آنندراج). - انگل کسی شدن، بار بی فائده او گشتن. (یادداشت مؤلف).
کسی را گویند که صحبت او مکروه طبیعت باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کسی که صبحت او مکروه طبیعت باشد و او در اختلاط و مصاحبت ابرام و اصرار نماید. (آنندراج) (از انجمن آرا). مرد ناشناس گستاخ. (ناظم الاطباء). سرخر. موی دماغ. طفیلی. سربار. (یادداشت مؤلف) : دل بغم گفتا که انگل وا شود غم دلم را دوستداری می کند. ملا محیی (از انجمن آرا) (از آنندراج). - انگل کسی شدن، بار بی فائده او گشتن. (یادداشت مؤلف).
انگشت. و انگولک و انگولک کردن از همین کلمه انگل انگشت است. (یادداشت مؤلف). - اردشیر درازانگل، بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او اردشیر بود کی اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند. و بروایتی درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم. (مجمل التواریخ)
انگشت. و انگولک و انگولک کردن از همین کلمه انگل انگشت است. (یادداشت مؤلف). - اردشیر درازانگل، بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او اردشیر بود کی اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند. و بروایتی درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم. (مجمل التواریخ)
صمغ. شلم. صمغ درگیلاس، آلبالو، آلو، زردآلو، گوجه و میوه های دیگر. (یادداشت مؤلف). صمغ و مادۀ چسبندۀ لزجی که از درختان مخصوصاً درختان آلو و آلوچه و گوجه خارج می شود ودر برابر هوا انجماد می یابد. (فرهنگ فارسی معین)
صمغ. شَلَم. صمغ درگیلاس، آلبالو، آلو، زردآلو، گوجه و میوه های دیگر. (یادداشت مؤلف). صمغ و مادۀ چسبندۀ لزجی که از درختان مخصوصاً درختان آلو و آلوچه و گوجه خارج می شود ودر برابر هوا انجماد می یابد. (فرهنگ فارسی معین)
هریک از اجزای متحرک پنجگانه دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک. بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. انگل: که کس در جهان مشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام دست نقاش همی نقش نگارد بقلم. فرخی. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود دردم در دست من انگشت. عسجدی. ز صد انگشت ناید کار یک سر نه از سیصد ستاره کار یک خور. (ویس و رامین). گر بهر انگشت چراغی کند هیچ مبر ظن که در ظلمت است. ناصرخسرو. شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم. خاقانی. - انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 227). - انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعۀ عاج، پنجۀ مرجان، ماشورۀ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 51). - انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن: شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود. - انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن. - انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه: گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند. صائب (از آنندراج). - انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج) : همچو طفلی که بود در کف استاد کفش ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا. قدسی (از آنندراج). - انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن: از جفایت علم ناله برافراشته شد آه انگشت امانی است که برداشته دل. میرزا حبیب الله (از آنندراج). - انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف). - انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن. -
هریک از اجزای متحرک پنجگانه دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک. بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. اَنگُل: که کس در جهان مشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام دست نقاش همی نقش نگارد بقلم. فرخی. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود دردم در دست من اِنگشت. عسجدی. ز صد انگشت ناید کار یک سر نه از سیصد ستاره کار یک خور. (ویس و رامین). گر بهر انگشت چراغی کند هیچ مبر ظن که در ظلمت است. ناصرخسرو. شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم. خاقانی. - انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 227). - انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعۀ عاج، پنجۀ مرجان، ماشورۀ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 51). - انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن: شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود. - انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن. - انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه: گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند. صائب (از آنندراج). - انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج) : همچو طفلی که بود در کف استاد کفش ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا. قدسی (از آنندراج). - انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن: از جفایت علم ناله برافراشته شد آه انگشت امانی است که برداشته دل. میرزا حبیب الله (از آنندراج). - انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف). - انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن. -
هر یک از اجزای متحرک پنجه دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است انگشت به دهان: بسیار متعجب و حیران از هر انگشت کسی هزار هنر ریختن: بسیار هنرمند و کاردان بودن
هر یک از اجزای متحرک پنجه دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است انگشت به دهان: بسیار متعجب و حیران از هر انگشت کسی هزار هنر ریختن: بسیار هنرمند و کاردان بودن
گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند، موجود زنده ای که روی پوست، داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند، طفیلی، سرخر، مزاحم، سربار
گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند، موجود زنده ای که روی پوست، داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند، طفیلی، سرِخر، مزاحم، سربار