هریک از اجزای متحرک پنجگانه دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک. بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. انگل: که کس در جهان مشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام دست نقاش همی نقش نگارد بقلم. فرخی. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود دردم در دست من انگشت. عسجدی. ز صد انگشت ناید کار یک سر نه از سیصد ستاره کار یک خور. (ویس و رامین). گر بهر انگشت چراغی کند هیچ مبر ظن که در ظلمت است. ناصرخسرو. شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم. خاقانی. - انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 227). - انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعۀ عاج، پنجۀ مرجان، ماشورۀ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 51). - انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن: شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود. - انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن. - انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه: گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند. صائب (از آنندراج). - انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج) : همچو طفلی که بود در کف استاد کفش ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا. قدسی (از آنندراج). - انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن: از جفایت علم ناله برافراشته شد آه انگشت امانی است که برداشته دل. میرزا حبیب الله (از آنندراج). - انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف). - انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن. -