جدول جو
جدول جو

معنی اندهمند - جستجوی لغت در جدول جو

اندهمند
اندوهمند، اندوهگین، غمگین، اندوهناک، فرمگن، غمناک، مکروب
تصویری از اندهمند
تصویر اندهمند
فرهنگ فارسی عمید
اندهمند
(اَ دُ مَ)
اندوهمند. غمگین. با اندوه: کارهای اندهمند افتاد تا از طعام بازایستادند. (التفهیم ص 247) ، قرض واپس دادن، دور کردن و فرستادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اندهمند
غمگین غمناک اندوهگین
تصویری از اندهمند
تصویر اندهمند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندوهمند
تصویر اندوهمند
اندوهگین، غمگین، اندوهناک، فرمگن، غمناک، مکروب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندمند
تصویر کندمند
ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بد بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادر بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندهان
تصویر اندهان
اندوه، برای مثال به حج شدی و من از اندهان هجرانت / به گرد خانۀ تو گشته ام چو حاج دوان (مسعودسعد - ۵۳۲)، غمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندیشمند
تصویر اندیشمند
آنکه به صورت جدی و استدلالی در مورد موضوع های عام مانند فلسفه، سیاست یا علم بیندیشد، نگران، ناراحت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندهگن
تصویر اندهگن
اندوهگین، غمگین، غمناک، اندوهناک، غصه دار، دلتنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندمند
تصویر پندمند
پر از پند، برای مثال نگه کن بدین نامۀ پندمند / دل اندر سرای سپنجی مبند (فردوسی - ۷/۴۰۸)، آمیخته به پندواندرز
فرهنگ فارسی عمید
(اِ مُ)
فرانسوا والانتین آبو. نویسندۀ فرانسوی، متولد در دیز (واقع در مرت) در 1828 و متوفی بپاریس در 1885م. وی پس از انتشار تحقیقی در باب ’یونان معاصر’ و رمانی بنام ’تلّا’ که موجب مناقشات شدید شد و نیز ’مکتوبات جوانی نیک خو بدختر عمه خویش مادلین’، بتآتر توجه کرد ولی کمتر مطبوع مردمان شد. و شکست اودر نمایش گااتانه موجب شد که وی دیرزمانی از تآتردور ماند. او راست: ازدواج های پاریس. پادشاه جبال. ژرمن. مادلن. مسئلۀ رومی. حال آقاگرن. مرد گوش شکسته. صخرۀ قدیمه. و آن عنوان یک سلسله تألیفات است که پیاپی انتشار یافت: ترقی، که تحقیقی است در تحولات اجتماعی، تیرانداز، رسوا، ازدواج های ایالت، قصّۀمردی دلیر، که تألیفی است عالمانه و فصیح و مؤثر و شامل مباحث مربوط به وطن پرستی و اخلاق دموکراتیک. آبو، بجز گااتانه، کمدئی بنام ’گویری’ و چند نمایشنامۀ دیگر نوشته است و نیز وی تحقیقات بسیار در امور سیاسی و مالی و انتقادات هنری دارد که در مائۀ نوزدهم در روزنامه ای که تأسیس کرده بود منتشر شده است
لغت نامه دهخدا
دلانگله. پسر ادوارد سوم، دوک یرک (1341- 1402م.)
اول، پادشاه آنگلوساکسن (940- 946م.).
لغت نامه دهخدا
(هَِ مَ)
رود سجستان، و گویند هزار نهر در آن ریزد و آب آن نیفزاید و هزار نهر از وی جدا شود و نکاهد. (منتهی الارب) (معجم البلدان). رجوع به هیرمند شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نادهنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهرالدهر. یکی از مذاهب علمی فلکی علمای هند. (یادداشت مؤلف). مذهبی از علم نجوم هندیان مقابل ازجبهرو ارکند. قاضی صاعد اندلسی گوید: در علم نجوم هندیان را سه مذهب است: یکی سند هند، دومی ارجیهر و سومی ارکند و ما فقط اطلاع محدودی از مذهب سند هند داریم چه جماعتی از علمای مسلمین بر آن طریقه زیج کرده اند، از جمله محمد بن ابراهیم فزاری و حبش بن عبدالله بغدادی و محمد بن موسی خوارزمی و حسین بن محمد معروف به ابن آدمی و غیره و معنی سند هند بطوری که حسین بن آدمی در زیج خود آورده دهرالدهر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاریخ علوم عقلی نوشتۀ صفا ص 28، 40، 63، 112، التفیهم و ماللهند بیرونی ص 169، 185، 246 و 393 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) :
سمرقند کندمند بذینت کی افکند
از چاچ ته بهی همیشه ته خهی.
ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین).
وگرنه شود بوم ما کندمند
ز اسفندیار آن بد بدپسند.
فردوسی.
دگر دید شهری همه کندمند
در آن شهر سهمین درختی بلند.
اسدی.
رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) :
مادر بسیار فرزندی ولیک
خوار داریشان همیشه کندمند.
ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
جمع واژۀ انده باشد چنانکه جانور را جانوران و مردم را مردمان گویند این جمع بخلاف قیاس است. چه بغیر از جانور را با الف و نون جمع نتوان کرد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم). غمان. احزان. (یادداشت مؤلف) :
نشسته همه با غم و اندهان
در اندیشه ها کهتران و مهان.
فردوسی.
ز نو گریۀ دیگر آغاز کرد
در اندهان دلش باز کرد.
فردوسی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از اندهانت کبست.
اورمزدی.
نه مردلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن.
مسعودسعد.
تن به تیمارو اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید.
مسعودسعد.
به بیست سی غم و چل پنجه اندهان چون صید
به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم.
خاقانی.
کودکان آنجا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان.
مولوی.
روزی سه چهار انده او داشت هرکسی
آن سوز برطرف شد و آن اندهان نماند.
(از فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ)
حاوی نصیحت و اندرز. نصیحت آمیز. پرپند:
بدو گفت کاین نامۀ پندمند
ببر سوی دیوار حصن بلند.
فردوسی.
مگر کو (زال سام) گشاید یکی پندمند
سخن بر دل شهریار بلند.
فردوسی.
بدو گفت این نامۀ پندمند
ببر نزد آن دیو جسته ز بند.
فردوسی.
نگه کن بدین نامۀ پندمند
مکن چشم و گوش خرد را به بند.
فردوسی.
چنین گفت کاین نامۀ پندمند
بنزد دو خورشید گشته بلند...
فردوسی.
اگر شاه بیند ز رای بلند
نویسد یکی نامۀ پندمند.
فردوسی.
یکی پاسخ پندمندش دهیم
سر او فرازیم و پندش دهیم.
فردوسی.
نگه کن بدین نامۀ پندمند
دل اندر سرای سپنجی مبند.
فردوسی.
بفرمود تا نامۀ پندمند
نبشتند نزدیک آن پرگزند.
فردوسی.
فرستادمش نامۀ پندمند
دگر عهد آن شهریار بلند.
فردوسی.
دگر گفت کان نامۀ پندمند
فرستاده شد هم بکین هم به پند.
اسدی (گرشاسبنامه ص 57)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
متفکر و در فکر و اندیشه فرورفته. (ناظم الاطباء). فکرمند و فکرناک. (آنندراج). متفکر. (یادداشت مؤلف). اندیشناک. غمگین. مضطرب. نگران: آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود و اندیشمند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). آلتونتاش با وی بود اندیشمند تا در باب وی چه رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 78). غازی نیز برافتاد و این از من (خواجه احمد حسن) یاد دار و برخاست و بدیوان رفت و سخت اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230).
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
غمگینی. غمناکی: و همچنین سرد و خشک گشتن تن بسبب اندوهمندی نفس فزون از اندوهمندی نفس باشد بسبب سردی و خشکی مزاج تن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پنجم اندوهمندی و دل ناخوشی است هرگاه که مردم بی سببی ظاهر اندوهمند و ناخوش دل باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ترسانی. ترس. اضطراب: و بوزرجمهر اصیل بود و از خانه دان (خاندان) ملک و اندیشمندی انوشروان از وی بیشتر از این جهت بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ مَ)
اندوهمندی. غمگینی. و رجوع به اندوهمندی شود، کاسنی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندوزه و اندوشه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
غمگین. مهموم. مغموم. (یادداشت مؤلف). نجید. منجود. (از منتهی الارب) : طعام پیش نهاد و هرچند خوردند از آن کمتر نشد. ابولهب گفت: محمد ما را از بهر آن خواند تا این جادوی خویش ما را بنماید. پیغمبر علیه السلام از آن اندوهمند شد. (تاریخ بلعمی). و ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد (خداوند قطرب). (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ترس که ناگاهان باشد نبض را سریع ولرزان و مختلف و بی نظام کند و آنچه ناگاهان نباشد نبض را چون نبض اندوهمند کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ترسان. که ترسد. (یادداشت مؤلف) : اجابت کردم (معتصم) و پس از این اندیشمندم که هیچ شک نیست که چون روز شود او را بگیرند (بودلف را) . (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندوهمندی
تصویر اندوهمندی
غمناکی غمگینی اندوهناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندهمندی
تصویر اندهمندی
غمناکی غمگینی اندوهناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندوهمند
تصویر اندوهمند
غمگین غمناک اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیشمند
تصویر اندیشمند
متفکر، در فکر و اندیشه فرو رفته، فکرمند، فکرناک، نگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند مند
تصویر پند مند
پند آمیز پرپند مشحون از پند و اندرز
فرهنگ لغت هوشیار
خراب شده و فرو ریخته: سمرقند کند مند بدینت کی افگند ک از چاچ ته بهی، همیشه ته خهی، (ابوالینبغی. مسالک الممالک ابن خرداذبه 25)، پریشان و خراب: مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کند مند. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندهگن
تصویر اندهگن
غمگین غمناک غصه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندمند
تصویر کندمند
((کَ مَ))
ویران، بنای خراب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندیشمند
تصویر اندیشمند
((اَ مَ))
متفکر، صاحب اندیشه و تفکر
فرهنگ فارسی معین
اندیشناک، اندیشه ور، بخرد، دانا، فکور، متفکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسرده، اندوهناک، حزین، دلتنگ، غمزده، غمگین، غمین، مغموم، ملول
متضاد: شاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبادان، اکنون از این واژه مفهومی مغایر با معنی ابتدایی
فرهنگ گویش مازندرانی