جدول جو
جدول جو

معنی پندمند

پندمند
پر از پند، برای مثال نگه کن بدین نامۀ پندمند / دل اندر سرای سپنجی مبند (فردوسی - ۷/۴۰۸)، آمیخته به پندواندرز
تصویری از پندمند
تصویر پندمند
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با پندمند

پندمند

پندمند
حاوی نصیحت و اندرز. نصیحت آمیز. پرپند:
بدو گفت کاین نامۀ پندمند
ببر سوی دیوار حصن بلند.
فردوسی.
مگر کو (زال سام) گشاید یکی پندمند
سخن بر دل شهریار بلند.
فردوسی.
بدو گفت این نامۀ پندمند
ببر نزد آن دیو جسته ز بند.
فردوسی.
نگه کن بدین نامۀ پندمند
مکن چشم و گوش خرد را به بند.
فردوسی.
چنین گفت کاین نامۀ پندمند
بنزد دو خورشید گشته بلند...
فردوسی.
اگر شاه بیند ز رای بلند
نویسد یکی نامۀ پندمند.
فردوسی.
یکی پاسخ پندمندش دهیم
سر او فرازیم و پندش دهیم.
فردوسی.
نگه کن بدین نامۀ پندمند
دل اندر سرای سپنجی مبند.
فردوسی.
بفرمود تا نامۀ پندمند
نبشتند نزدیک آن پرگزند.
فردوسی.
فرستادمش نامۀ پندمند
دگر عهد آن شهریار بلند.
فردوسی.
دگر گفت کان نامۀ پندمند
فرستاده شد هم بکین هم به پند.
اسدی (گرشاسبنامه ص 57)
لغت نامه دهخدا

کندمند

کندمند
ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مِثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بدِ بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادرِ بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
کندمند
فرهنگ فارسی عمید

پندمنت

پندمنت
هی پولیت. شاعر ایتالیائی. مولد، وِرُن بسال 1753م. وفات در 1828
لغت نامه دهخدا

کندمند

کندمند
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) :
سمرقند کندمند بذینت کی افکند
از چاچ ته بهی همیشه ته خهی.
ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین).
وگرنه شود بوم ما کندمند
ز اسفندیار آن بد بدپسند.
فردوسی.
دگر دید شهری همه کندمند
در آن شهر سهمین درختی بلند.
اسدی.
رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) :
مادر بسیار فرزندی ولیک
خوار داریشان همیشه کندمند.
ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

هندمند

هندمند
رود سجستان، و گویند هزار نهر در آن ریزد و آب آن نیفزاید و هزار نهر از وی جدا شود و نکاهد. (منتهی الارب) (معجم البلدان). رجوع به هیرمند شود
لغت نامه دهخدا