اندوخته. (فرهنگ سروری) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب) (واژه نامۀ معیار جمالی) : ابواسحاق شاهی کز جنابش سلاطین سلطنت الفقده دارند. شمس فخری (از واژه نامۀ معیار جمالی و فرهنگ شعوری). ظاهراً مصحف الفغده بغین است. رجوع به الفقدن و الفختن و الفاختن شود
اندوخته. (فرهنگ سروری) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب) (واژه نامۀ معیار جمالی) : ابواسحاق شاهی کز جنابش سلاطین سلطنت الفقده دارند. شمس فخری (از واژه نامۀ معیار جمالی و فرهنگ شعوری). ظاهراً مصحف الفغده بغین است. رجوع به الفقدن و الفختن و الفاختن شود
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفندن، الفیدن، برای مثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، اَلفَختَن، اَلفَنجیدن، اَلفَخدن، اَلفاختن، اَلفَندن، اَلفیدن، برای مِثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
آلت مردی. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری). آلت تناسل و آنرا الفیه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : حکیم نورده را علتی پدید آمد که راحت از سر الفینۀ کلان باشد. سوزنی (از جهانگیری)
آلت مردی. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری). آلت تناسل و آنرا الفیه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : حکیم نورده را علتی پدید آمد که راحت از سر الفینۀ کلان باشد. سوزنی (از جهانگیری)
از اسمای محبوب است از جهت راستی قامت. (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از معشوق راست قامت. الف قامت. سروقد. راست بالا. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 32 شود: مو آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی برآید الف قدم که در الف آمدستم. باباطاهر عریان. بسیار لعبتان الف قد به پیش ما چون دال و نون شدند ز نادانی و جنون. سوزنی. شوخ الف قد من هر گه کمان کشیده پنداشتم خدنگی در خانه کمان است. کلیم (از بهار عجم). الف قدی که منم سینه چاک بالایش سپهر سبزه خوابیده است در پایش. صائب تبریزی (از بهار عجم)
از اسمای محبوب است از جهت راستی قامت. (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از معشوق راست قامت. الف قامت. سروقد. راست بالا. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 32 شود: مو آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی برآید الف قدم که در الف آمدستم. باباطاهر عریان. بسیار لعبتان الف قد به پیش ما چون دال و نون شدند ز نادانی و جنون. سوزنی. شوخ الف قد من هر گه کمان کشیده پنداشتم خدنگی در خانه کمان است. کلیم (از بهار عجم). الف قدی که منم سینه چاک بالایش سپهر سبزه خوابیده است در پایش. صائب تبریزی (از بهار عجم)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود: صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو (از جهانگیری)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود: صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو (از جهانگیری)
النقشت. پسر عمادالدوله توران یا توزان، حاکم رها و قزوین در عهد سلجوقیان. در تاریخ گزیده (چ لندن ص 446) آمده: و عمادالدوله توران رابه رها و قزوین فرستاد (ملکشاه) و بعد ازو پسرش الفقست حکومت کرد. و در جای دیگر (ص 463) چنین آمده: برادرش سلطان مسعود در سنۀ اربع عشر و خمسمائه (514 هجری قمری) بظاهر همدان با او مصاف کرد منهزم بگرگان رفت و در صفر سنۀ خمس و عشر با ری آمد اتابک شیرگیر والنقشت بن توزان از قزوین بدو پیوستند... - انتهی
النقشت. پسر عمادالدوله توران یا توزان، حاکم رها و قزوین در عهد سلجوقیان. در تاریخ گزیده (چ لندن ص 446) آمده: و عمادالدوله توران رابه رها و قزوین فرستاد (ملکشاه) و بعد ازو پسرش الفقست حکومت کرد. و در جای دیگر (ص 463) چنین آمده: برادرش سلطان مسعود در سنۀ اربع عشر و خمسمائه (514 هجری قمری) بظاهر همدان با او مصاف کرد منهزم بگرگان رفت و در صفر سنۀ خمس و عشر با ری آمد اتابک شیرگیر والنقشت بن توزان از قزوین بدو پیوستند... - انتهی
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود: بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکیست. ابوشکور. آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من و آنچه خود الفغدی بردی بکار بر نیت نیکو و پاکیزه ظن. فرخی. بدو بخش هرچند داریش دوست که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست. اسدی. بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها. ناصرخسرو. نگر نشمری ای برادر گزافه بدانش دبیری و نه شاعری را که این پیشه هایی است نیکو نهاده مرالفغدن راحت این سری را. ناصرخسرو. بصارت بیلفغد باید که تو ز خر به نیی گر بچشمی بصیر. ناصرخسرو. صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو. به آسایش خلق بخشندۀ جودی وز الفغدن نام خواهندۀ آزی. مختاری (از جهانگیری)
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود: بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکیست. ابوشکور. آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من و آنچه خود الفغدی بردی بکار بر نیت نیکو و پاکیزه ظن. فرخی. بدو بخش هرچند داریش دوست که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست. اسدی. بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها. ناصرخسرو. نگر نشمری ای برادر گزافه بدانش دبیری و نه شاعری را که این پیشه هایی است نیکو نهاده مرالفغدن راحت این سری را. ناصرخسرو. بصارت بیلفغد باید که تو ز خر به نیی گر بچشمی بصیر. ناصرخسرو. صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو. به آسایش خلق بخشندۀ جودی وز الفغدن نام خواهندۀ آزی. مختاری (از جهانگیری)
بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود: تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا. ناصرخسرو (از رشیدی). رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود
بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود: تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا. ناصرخسرو (از رشیدی). رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود
زر و یا سیم گداخته. (ناظم الاطباء). و رجوع به انفغده شود، زیورشمشیر بازکردن در خشکسالی و درویشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زیور شمشیر بازکردن یعنی فروختن در خشکسالی و درویشی. (آنندراج). کندن و بازکردن زیور شمشیر در قحط یا در هنگام درویشی. (از اقرب الموارد)
زر و یا سیم گداخته. (ناظم الاطباء). و رجوع به انفغده شود، زیورشمشیر بازکردن در خشکسالی و درویشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زیور شمشیر بازکردن یعنی فروختن در خشکسالی و درویشی. (آنندراج). کندن و بازکردن زیور شمشیر در قحط یا در هنگام درویشی. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از الفغدن. اندوخته بود از هر جنس. (فرهنگ اسدی). اندوخته. (فرهنگ اوبهی). اندوخته. مدخر. الفنجیده. الفخته. بیلفغده. بیلفنجیده. رجوع به الفاختن و الفخته شود: بکردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خود همی خوردمی. ابوشکور. بیلفنج وز الفغدۀ خویش خور گلو را ز رسی بسر برمبر. ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس). شیر غژم آورد جست از جای خویش و آمد این خرگوش را الفغده پیش. رودکی
نعت مفعولی از الفغدن. اندوخته بود از هر جنس. (فرهنگ اسدی). اندوخته. (فرهنگ اوبهی). اندوخته. مدخر. الفنجیده. الفخته. بیلفغده. بیلفنجیده. رجوع به الفاختن و الفخته شود: بکردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خود همی خوردمی. ابوشکور. بیلفنج وز الفغدۀ خویش خور گلو را ز رسی بسر برمبر. ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس). شیر غژم آورد جست از جای خویش و آمد این خرگوش را الفغده پیش. رودکی
بمعنی کسب. (فرهنگ اوبهی خطی). بمعنی الفخدن. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 122 الف) (از فرهنگ میرزاابراهیم) : تو بی تمیز بر الفقدن ثواب مرا اگر بدانی مزدور رایگان شده ای. ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری و فرهنگ سروری). صاحب فرهنگ نظام در این بیت الفغدن را بغین آورده است و ظاهراً بغین باید باشد، چه قاف در کلمات فارسی نمیآید. رجوع به الفغدن و الفاختن شود
بمعنی کسب. (فرهنگ اوبهی خطی). بمعنی الفخدن. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 122 الف) (از فرهنگ میرزاابراهیم) : تو بی تمیز بر الفقدن ثواب مرا اگر بدانی مزدور رایگان شده ای. ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری و فرهنگ سروری). صاحب فرهنگ نظام در این بیت الفغدن را بغین آورده است و ظاهراً بغین باید باشد، چه قاف در کلمات فارسی نمیآید. رجوع به الفغدن و الفاختن شود