جدول جو
جدول جو

معنی الفقده - جستجوی لغت در جدول جو

الفقده(اَ فَ دَ / دِ)
اندوخته. (فرهنگ سروری) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب) (واژه نامۀ معیار جمالی) :
ابواسحاق شاهی کز جنابش
سلاطین سلطنت الفقده دارند.
شمس فخری (از واژه نامۀ معیار جمالی و فرهنگ شعوری).
ظاهراً مصحف الفغده بغین است. رجوع به الفقدن و الفختن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الفغده
تصویر الفغده
اندوخته، اندوخته شده، برای مثال به کردار نیکی همی کردمی / وز الفغدۀ خود همی خوردمی (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفندن، الفیدن، برای مثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفندن
تصویر الفندن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفیدن
تصویر الفیدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
اندوخته شده، ذخیره شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لافنده
تصویر لافنده
لاف زننده،، لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ)
آلت مردی. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری). آلت تناسل و آنرا الفیه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
حکیم نورده را علتی پدید آمد
که راحت از سر الفینۀ کلان باشد.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ قَ / اَ لِ قَدد)
از اسمای محبوب است از جهت راستی قامت. (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از معشوق راست قامت. الف قامت. سروقد. راست بالا. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 32 شود:
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی الف قدی برآید
الف قدم که در الف آمدستم.
باباطاهر عریان.
بسیار لعبتان الف قد به پیش ما
چون دال و نون شدند ز نادانی و جنون.
سوزنی.
شوخ الف قد من هر گه کمان کشیده
پنداشتم خدنگی در خانه کمان است.
کلیم (از بهار عجم).
الف قدی که منم سینه چاک بالایش
سپهر سبزه خوابیده است در پایش.
صائب تبریزی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
صورتی است از الفغدن یا الفخدن بمعنی کسب کردن و اندوختن و گرد آوردن. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف و استینگاس و الفاختن و الفختن شود.
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ تَ)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود:
صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد
در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
النقشت. پسر عمادالدوله توران یا توزان، حاکم رها و قزوین در عهد سلجوقیان. در تاریخ گزیده (چ لندن ص 446) آمده: و عمادالدوله توران رابه رها و قزوین فرستاد (ملکشاه) و بعد ازو پسرش الفقست حکومت کرد. و در جای دیگر (ص 463) چنین آمده: برادرش سلطان مسعود در سنۀ اربع عشر و خمسمائه (514 هجری قمری) بظاهر همدان با او مصاف کرد منهزم بگرگان رفت و در صفر سنۀ خمس و عشر با ری آمد اتابک شیرگیر والنقشت بن توزان از قزوین بدو پیوستند... - انتهی
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
بمعنی الفغدن. (استینگاس). رجوع به الفغدن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ خوَرْ / خُرْ دَ)
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود:
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکیست.
ابوشکور.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
و آنچه خود الفغدی بردی بکار
بر نیت نیکو و پاکیزه ظن.
فرخی.
بدو بخش هرچند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست.
اسدی.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشه هایی است نیکو نهاده
مرالفغدن راحت این سری را.
ناصرخسرو.
بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نیی گر بچشمی بصیر.
ناصرخسرو.
صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو.
به آسایش خلق بخشندۀ جودی
وز الفغدن نام خواهندۀ آزی.
مختاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کِکَ دَ)
بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود:
تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا.
ناصرخسرو (از رشیدی).
رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ تَ / تِ)
نعت مفعولی از الفختن. اندوخته و جمعکرده. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). اندوخته. (فرهنگ رشیدی). گردکرده شده و جمعکرده شده. (مؤید الفضلاء). اندوخته و محصول. (ناظم الاطباء). الفخده. الفنجیده. (فرهنگ رشیدی). رجوع به الفختن و الفاختن شود:
غزی کو بغارت ببندد میان
ز الفختۀ خویش بیند زیان.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(یَ فَ دَ / دِ)
الفغده. مدّخر. الفنجیده. بیلفنجیده. (یادداشت مؤلف). اندوخته و جمعکرده. رجوع به الفغده شود
لغت نامه دهخدا
شعبه ای است از طایفه ای درناحیۀ سراوان، از طوایف کرمان و بلوچستان مرکب از 50 خانوار. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 97 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
زر و یا سیم ذوب شده.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از الفخدن. اندوخته. جمعکرده شده. (از فرهنگ رشیدی). الفخته. الفنجیده. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
زر و یا سیم گداخته. (ناظم الاطباء). و رجوع به انفغده شود، زیورشمشیر بازکردن در خشکسالی و درویشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زیور شمشیر بازکردن یعنی فروختن در خشکسالی و درویشی. (آنندراج). کندن و بازکردن زیور شمشیر در قحط یا در هنگام درویشی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از الفغدن. اندوخته بود از هر جنس. (فرهنگ اسدی). اندوخته. (فرهنگ اوبهی). اندوخته. مدخر. الفنجیده. الفخته. بیلفغده. بیلفنجیده. رجوع به الفاختن و الفخته شود:
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغدۀ خود همی خوردمی.
ابوشکور.
بیلفنج وز الفغدۀ خویش خور
گلو را ز رسی بسر برمبر.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس).
شیر غژم آورد جست از جای خویش
و آمد این خرگوش را الفغده پیش.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(کِ خوَرْ / خُرْ دَ)
بمعنی کسب. (فرهنگ اوبهی خطی). بمعنی الفخدن. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 122 الف) (از فرهنگ میرزاابراهیم) :
تو بی تمیز بر الفقدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شده ای.
ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری و فرهنگ سروری).
صاحب فرهنگ نظام در این بیت الفغدن را بغین آورده است و ظاهراً بغین باید باشد، چه قاف در کلمات فارسی نمیآید. رجوع به الفغدن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از الفندن. کسب کرده شده. اندوخته شده. جمع کرده شده. رجوع به الفندن و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از الفغده
تصویر الفغده
اسم الفغدن، اندوخته جمع کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الف قد
تصویر الف قد
کشیده اندام، سربلند برگزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
اسم الفختن، اندوخته جمع کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لافنده
تصویر لافنده
آنکه خودستایی کند، آنکه دعوی باطل کند جمع لاغندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
((اَ فَ دَ))
جمع کردن، فراهم آوردن، ذخیره کردن، بهره بردن، سود بردن، اندوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
((اَ فَ تَ))
اندوخته، جمع کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
((اَ فَ دَ))
اندوختن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفینه
تصویر الفینه
((اَ نِ یا نَ))
آلت مردی، نره، احلیل
فرهنگ فارسی معین