جدول جو
جدول جو

معنی الفخدن - جستجوی لغت در جدول جو

الفخدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
فرهنگ فارسی عمید
الفخدن
(کِکَ دَ)
بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود:
تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا.
ناصرخسرو (از رشیدی).
رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود
لغت نامه دهخدا
الفخدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
فرهنگ لغت هوشیار
الفخدن
((اَ فَ دَ))
جمع کردن، فراهم آوردن، ذخیره کردن، بهره بردن، سود بردن، اندوختن
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الفغده
تصویر الفغده
اندوخته، اندوخته شده، برای مثال به کردار نیکی همی کردمی / وز الفغدۀ خود همی خوردمی (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفندن، الفیدن، برای مثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
اندوخته شده، ذخیره شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفاختن
تصویر الفاختن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفغدن، الفندن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفختن
تصویر الفختن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن، برای مثال آنکه مرادش درم الفختن است / پیشۀ او سوختن و سختن است (امیرخسرو۱ - ۱۰۰)، رو بخور و هم بده ورنه شوی پشیمان / هرکه نخورد و نداد هیچ نیلفخت (رودکی - لغت فرس۱ - الفخت حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لافیدن
تصویر لافیدن
لاف زدن، دعوی بی اصل کردن، برای مثال با خرابات نشینان ز کرامات ملاف / هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد (حافظ - ۲۵۸)، خودستایی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفندن
تصویر الفندن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفیدن
تصویر الفیدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ رَ تَ)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود:
صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد
در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
صورتی است از الفغدن یا الفخدن بمعنی کسب کردن و اندوختن و گرد آوردن. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف و استینگاس و الفاختن و الفختن شود.
لغت نامه دهخدا
(کِ خوَرْ / خُرْ دَ)
بمعنی کسب. (فرهنگ اوبهی خطی). بمعنی الفخدن. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 122 الف) (از فرهنگ میرزاابراهیم) :
تو بی تمیز بر الفقدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شده ای.
ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری و فرهنگ سروری).
صاحب فرهنگ نظام در این بیت الفغدن را بغین آورده است و ظاهراً بغین باید باشد، چه قاف در کلمات فارسی نمیآید. رجوع به الفغدن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ خوَرْ / خُرْ دَ)
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود:
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکیست.
ابوشکور.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
و آنچه خود الفغدی بردی بکار
بر نیت نیکو و پاکیزه ظن.
فرخی.
بدو بخش هرچند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست.
اسدی.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشه هایی است نیکو نهاده
مرالفغدن راحت این سری را.
ناصرخسرو.
بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نیی گر بچشمی بصیر.
ناصرخسرو.
صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو.
به آسایش خلق بخشندۀ جودی
وز الفغدن نام خواهندۀ آزی.
مختاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از الفخدن. اندوخته. جمعکرده شده. (از فرهنگ رشیدی). الفخته. الفنجیده. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ گِ رِ تَ)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ میرزا ابراهیم). اندوختن. (از فرهنگ اسدی). در نسخه ای از فرهنگ اسدی ذیل الفخت آمده: الفخت چنان بود که گویی بیندوخت و گرد آورد - انتهی. کسب کردن. گرد کردن. الفغدن. الفیدن. الفنجیدن. فعل ماضی آن الفخت و بیلفخت و بلفخت بمعنی بیندوخت. (از فرهنگ اسدی) (از فرهنگ رشیدی) (از هفت قلزم) :
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش رابکوش تو یک لخت
بخور و بده که پر پشیمان نبود
هرکه بخورد و بداد از آنک بیلفخت.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
اگر قارون شوی زالفختن مال
شوی در زیر پای خاک پامال.
ابوشکور (از انجمن آرا).
آنکه مرادش درم الفختن است
پیشۀ او سوختن و سختن است.
امیرخسرو (از جهانگیری).
بجز وی کیست کاندر پادشاهی
بعدل و داد نام نیک الفخت.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ تَ / تِ شُ دَ)
مرکّب از: ب + الفختن، جمع کردن و اندوختن. (از برهان) (آنندراج)، رجوع به الفختن شود، زن محض بی خیر. (منتهی الارب) : امراءه بلقعه، زنی که از هر خیر و نیکی خالی باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)، بلقع. و رجوع به بلقع شود
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ / رِ کَ / کِ دَ)
اندوختن. (فرهنگ رشیدی). اندوختن و جمع کردن. (فرهنگ جهانگیری). کسب کردن و جمع کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). کسب کردن و گرد کردن. (شرفنامۀ منیری). بهم رسانیدن و اندوختن و جمع کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع). الفختن. الفخدن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ رشیدی). الفیدن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَ رَ)
رجوع به الف شود
لغت نامه دهخدا
خودستایی کردن: باخرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. (حافظ. 85)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلفیدن
تصویر سلفیدن
سرفه کردن، پولی به عنوان رشوه یا تعارف پرداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الزیدن
تصویر الزیدن
هضم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفاختن
تصویر الفاختن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
اسم الفختن، اندوخته جمع کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفغده
تصویر الفغده
اسم الفغدن، اندوخته جمع کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلفختن
تصویر بلفختن
جمع کردن و اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفختن
تصویر الفختن
((اَ فَ تَ))
اندوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
((اَ فَ دَ))
اندوختن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
((اَ فَ تَ))
اندوخته، جمع کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفاختن
تصویر الفاختن
((اَ تَ))
اندوختن، الفختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلفیدن
تصویر سلفیدن
((سُ لْ دَ))
سرفه کردن، پولی به عنوان رشوه یا تعارف پرداختن، پولی را به اجبار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لافیدن
تصویر لافیدن
((دَ))
لاف زدن
فرهنگ فارسی معین