جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با لافیدن

لافیدن

لافیدن
لاف زدن، دعوی بی اصل کردن، برای مِثال با خرابات نشینان ز کرامات ملاف / هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد (حافظ - ۲۵۸)، خودستایی کردن
لافیدن
فرهنگ فارسی عمید

لافیدن

لافیدن
خودستایی کردن: باخرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. (حافظ. 85)
فرهنگ لغت هوشیار

لافیدن

لافیدن
لاف زدن. سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن:
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف.
اسدی.
چه لافی که من یک چمانه بخوردم
چه فضل است پس مر ترا بر چمانه.
ناصرخسرو.
به غوغای نادان چه غره شوی
چه لافی که ما بر سر منبریم.
ناصرخسرو.
زین قد چو تیر و الف چه لافی
کاین زود شود چون کمان و چون لام.
ناصرخسرو.
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل برفته چیز چه نازی.
ناصرخسرو.
نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و میلافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنّارم.
سوزنی.
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم.
خاقانی.
ز جیب موسوی لافی و پس چون اُمّت موسی
نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی.
خاقانی.
سکندر بدو گفت چندان ملاف
مران بیهده پیش مردان گزاف.
نظامی.
چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم.
نظامی.
زن ار سیم تن نی که روئین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است.
نظامی.
زر دو حرف است هر دو بی پیوند
زین پراکنده چند لافی چند.
نظامی.
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز.
مولوی.
یکی از عقل میلافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم.
حافظ.
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد.
حافظ
لغت نامه دهخدا

شافیدن

شافیدن
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی
فرهنگ لغت هوشیار

الفیدن

الفیدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، اَلفَختَن، اَلفَنجیدن، اَلفَخدن، اَلفاختن، اَلفَغدن، اَلفَندن
الفیدن
فرهنگ فارسی عمید

لاییدن

لاییدن
نالیدن، زوزه کشیدن، برای مِثال پنجه در صید برده ضیغم را / چه تفاوت کند که سگ لاید (سعدی - ۱۴۶)، هرزه گفتن
لاییدن
فرهنگ فارسی عمید

بافیدن

بافیدن
بافتن، تار و پود را لا به لای هم کردن در پارچه بافی یا قالی بافی و سایر چیزهای بافتنی، چند رشته موی یا نخ را به هم تابیدن
بافیدن
فرهنگ فارسی عمید