بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن، برای مثال به دشت ار به شمشیر بگذاردم / از آن به که ماهی بیوباردم (رودکی - ۵۴۳)، ایمن مشو از زمانه زیراک او / ماری ست که خشک و تر بیوبارد (ناصرخسرو - ۲۵۳)
بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن، برای مِثال به دشت ار به شمشیر بگذاردم / از آن بِه که ماهی بیوباردم (رودکی - ۵۴۳)، ایمن مشو از زمانه زیراک او / ماری ست که خشک و تر بیوبارد (ناصرخسرو - ۲۵۳)
فشردن. (آنندراج). افشردن. (فرهنگ فارسی معین) : هر گلی پژمرده میگردد ز دهر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. یکی دست بگرفت و بفشاردش پی و استخوانها بیازاردش. فردوسی. فرودآمد از اسب و بفشارد دست پر از خنده بر تخت زرین نشست. فردوسی. تعویذ وفا برون کن از گردن ورنه به جفا گلوت بفشارد. ناصرخسرو. ، خلانیدن و فروبردن چیزی را نیز گفته اند در جایی. (برهان)
فشردن. (آنندراج). افشردن. (فرهنگ فارسی معین) : هر گلی پژمرده میگردد ز دهر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. یکی دست بگرفت و بفشاردش پی و استخوانها بیازاردش. فردوسی. فرودآمد از اسب و بفشارد دست پر از خنده بر تخت زرین نشست. فردوسی. تعویذ وفا برون کن از گردن ورنه به جفا گلوت بفشارد. ناصرخسرو. ، خلانیدن و فروبردن چیزی را نیز گفته اند در جایی. (برهان)
فشردن. چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصۀ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج). افشاردن. فشردن. پالودن. (ناظم الاطباء). فشار دادن. آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن. عصاره گرفتن. افشره گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). شپلیدن و افشاردن مرادف این است. (میرزا ابراهیم). افشاردن. (شرفنامۀ منیری). فشاردن. ضغط. (یادداشت مؤلف). تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است. (تاریخ بیهقی ص 199). قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه). چرخ است کبوده ای بداغش افشرده بزیر ران دولت. خاقانی. چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو. نظامی. - انگور افشردن، اعتصار. (یادداشت مؤلف). - فروافشردن، خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن: شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی). ، بازایستادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، درآویخته نشدن شکار در دام صیاد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از قطر المحیط) ، رهایی یافتن و خلاص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رستن و رهایی یافتن از چیزی و خلاص شدن. (آنندراج)
فشردن. چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصۀ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج). افشاردن. فشردن. پالودن. (ناظم الاطباء). فشار دادن. آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن. عصاره گرفتن. افشره گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). شپلیدن و افشاردن مرادف این است. (میرزا ابراهیم). افشاردن. (شرفنامۀ منیری). فشاردن. ضغط. (یادداشت مؤلف). تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است. (تاریخ بیهقی ص 199). قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه). چرخ است کبوده ای بداغش افشرده بزیر ران دولت. خاقانی. چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو. نظامی. - انگور افشردن، اعتصار. (یادداشت مؤلف). - فروافشردن، خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن: شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی). ، بازایستادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، درآویخته نشدن شکار در دام صیاد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از قطر المحیط) ، رهایی یافتن و خلاص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رستن و رهایی یافتن از چیزی و خلاص شدن. (آنندراج)
منضغطکرده. منضغطشده. (ناظم الاطباء) ، فشار داده شده که عربی آن عصیر است. (فرهنگ شعوری). فشرده. فشارده. فشار داده شده. (فرهنگ فارسی معین) : اول از خونابۀ غم زینت دلها دهد آنگه از افشردۀ دل زیب دامنها کند. طالب آملی (از آنندراج). و رجوع به افشره شود
منضغطکرده. منضغطشده. (ناظم الاطباء) ، فشار داده شده که عربی آن عصیر است. (فرهنگ شعوری). فشرده. فشارده. فشار داده شده. (فرهنگ فارسی معین) : اول از خونابۀ غم زینت دلها دهد آنگه از افشردۀ دل زیب دامنها کند. طالب آملی (از آنندراج). و رجوع به افشره شود
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بُن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.