جدول جو
جدول جو

معنی افساردن - جستجوی لغت در جدول جو

افساردن
(کِ کِ کَ دَ)
افشاردن. پالودن.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چفساندن
تصویر چفساندن
چسباندن، وصل کردن و پیوند کردن دو چیز به وسیلۀ ماده ای چسبناک، نسبت دادن اتهامی به کسی، خود را به کسی علاقمند یا وابسته نشان دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشاردن
تصویر افشاردن
فشار دادن، آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن، افشردن، فشردن، فشاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
افسون، رام کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاسپردن
تصویر فاسپردن
بازسپردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
انباشتن، برای مثال به یک سخن دهن ظلم را فروبندی / به یک سخا شکم آز را بینباری (ظهیرالدین فاریابی - ۱۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، فشاندن، اوشاندن، افتالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
انگاشتن، انگاردن، انگاریدن، پنداشتن، گمان کردن، خیال کردن، تصور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افسردن
تصویر افسردن
پژمرده شدن، دلسرد شدن، اندوهگین شدن، یخ بستن، منجمد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوباردن
تصویر اوباردن
بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن، برای مثال به دشت ار به شمشیر بگذاردم / از آن به که ماهی بیوباردم (رودکی - ۵۴۳)، ایمن مشو از زمانه زیراک او / ماری ست که خشک و تر بیوبارد (ناصرخسرو - ۲۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفساندن
تصویر تفساندن
داغ کردن، بسیار گرم کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ دَ اُ دَ)
سرد شدن. یخ بستن. منجمد گردیدن. (برهان) (مؤید) (آنندراج). بربسته شدن. منجمد شدن. (شرفنامه منیری). سرد شدن هر چیزی. (میرزا ابراهیم). انجماد. بستن. یخ بستن. جمود. فسردن. (یادداشت مؤلف) :
زان عقیقین میی که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت.
رودکی.
اندر این سال بمرو ترک آمد بسیار... و زهیر با ترک حرب کرد و سرما بود چنانچه دست از شمشیر افسردی وهم بشکم گوسفند همی کردند و بدست اندر همی گرفتند تا شمشیر بگشادی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
یکی مرد برنا فروبرده بود (اژدها)
بخون و بزهر اندر افسرده بود.
فردوسی.
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری.
منوچهری.
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم.
مسعود سعد.
گفت این راز را نگوئی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زاد آن زمان که در من مرد.
سنائی.
آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده.
خاقانی.
بسکه کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من.
مولوی.
چون خدا خواهد که یک تن بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد.
مولوی.
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(کِ شُ دَ)
خستن. مجروح کردن. افگاردن (با کاف پارسی). رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ خوا / خا دَ)
گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ کَ دَ)
فگاردن. خستن. مجروح کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ زَ دَ)
شپلیدن. (از آنندراج). فشار دادن. (ناظم الاطباء) :
بمستی و بهشیاری بگاه خواب وبیداری
همی تا از منش پالان و افسارست افشارم.
سوزنی.
آرزو دارم که در آغوش تنگ آرم ترا
هرقدر افشرده ای دل را بیفشارم ترا.
؟ (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
پنداشتن تصور کردن گمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسردن
تصویر افسردن
سرد شدن، یخ بستن، منجمد گردیدن، بربسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاسپردن
تصویر فاسپردن
بازسپردن بسپردن تسلیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفساندن
تصویر تفساندن
گرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خواهد اوبارد بیوبار اوبارنده اوبارده) نا جویده فرو بردن بلع کردن بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
پرکردن، انبار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسار زدن
تصویر افسار زدن
مهار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
رام کردن، افسون کردن، غلبه کردن در سحر و جادو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسردن
تصویر افسردن
((اَ سُ دَ))
پژمردن، اندوهگین شدن، منجمد گشتن، دلسرد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
((اَ دَ))
ریختن و پاشیدن، کنایه از خرج کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
((اَ دَ))
رام کردن، مسخّر داشتن، جادو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
((اِ دَ))
پنداشتن، تصور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
((~ دَ))
پر کردن، انباشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوساندن
تصویر اوساندن
((اَ دَ))
افشاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوباردن
تصویر اوباردن
((اَ دَ))
اوباریدن، بلعیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاسپردن
تصویر فاسپردن
((س پُ دَ))
باز سپردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
ذخیره کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
منتشر کردن، انتشار، ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره