جدول جو
جدول جو

معنی افروزنده - جستجوی لغت در جدول جو

افروزنده
روشن کننده، درخشنده، درخشان
تصویری از افروزنده
تصویر افروزنده
فرهنگ فارسی عمید
افروزنده(اَ زَ دَ / دِ)
تابان. درخشان. (ناظم الاطباء). درخشنده. درخشان.
لغت نامه دهخدا
افروزنده
روشن کننده، درخشنده درخشان، مشتعل کننده
تصویری از افروزنده
تصویر افروزنده
فرهنگ لغت هوشیار
افروزنده((اَ زَ دِ))
روشن کننده، درخشنده، مشتعل کننده
تصویری از افروزنده
تصویر افروزنده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروهنده
تصویر فروهنده
(دخترانه)
نیکوسیرت و خوبروی، نام فرشته ای است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
(دخترانه)
بالابرنده و افرازنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
(دخترانه)
درخشان، درخشنده، روشن، تابان، روشن کننده، افروزنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افروزاندن
تصویر افروزاندن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروختن، فروختن، افروزیدن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، فروختن، افروزاندن، افروزان، افروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرازیده
تصویر افرازیده
افراخته، افراشته، بالابرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افژولنده
تصویر افژولنده
برانگیزاننده، پریشان کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروزاننده
تصویر افروزاننده
روشن کننده، درخشان کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندوزنده
تصویر اندوزنده
ذخیره کننده، پس انداز کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، بالابرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشنده
تصویر فروشنده
کسی که چیزی را می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
افروزنده، روشن کننده، درخشنده، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرازنده
تصویر افرازنده
بلند کننده، بالابرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهنده
تصویر فروهنده
خوب رو، نیکو سیرت
با ادب
فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، امشاسپند، طایر قدس، ملک، فریشته، امهراسپند، طایر فلک
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ دَ / دِ)
افروختگی. روشنائی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ دِ)
دهی است از دهستان کاغه بخش دورود شهرستان بروجرد. محلی جلگه و معتدل است. و 350 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، پردازنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء) ، فارغ. (یادداشت دهخدا). فارغ از کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ دَ / دِ)
تقاضاکننده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان) (مجمع الفرس) (فرهنگ رشیدی) ، بچۀ خرمابن را از مادر جداکرده جای دیگر نشاندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ناسره و ناروا گردانیدن درهم را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ دَ / دِ)
بلندکننده، سخن بد گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غیبت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غیبت کسی کردن. (آنندراج) ، شتر خردسال دادن، تنک و باریک گردانیدن شمشیر را، تیز کردن شمشیر را، فرش گستردن جهت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گسترانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، فراشناک گردیدن جای، قفل کردن در را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). در قفل کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ یَ / هی یَ مَ دَ)
افروخته شدن، تار ابریشمی که در آلات موسیقی بکار میبرند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ تَ)
سوزاندن.
لغت نامه دهخدا
(فَدَ / دِ)
فروزنده. رجوع به فروزنده شود، همانند کوه برف در فربهی و سپیدی:
تنش چون کوه برفین تاب میداد
ز حسرت شاه را برفاب میداد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ دَ / دِ)
آن که می اندوزد
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
افروختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
تصویری از افژولنده
تصویر افژولنده
بر انگیزاننده، پریشان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزاندن
تصویر افروزاندن
روشن کردن درخشان ساختن، مشتعل کردن شعله ور ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
افروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
افروزنده، روشن کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
افرازنده بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده بند کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افژولنده
تصویر افژولنده
((اَ لَ دِ))
تحریک کننده، پریشان کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
((فُ زَ دِ))
روشن کننده
فرهنگ فارسی معین
پرفروغ، درخشان، روشن، فروغمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد