بلند ساختن. افراختن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افراختن یعنی برآوردن و برکشیدن و بالا بردن. (مؤید از قنیه) : گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز. سوزنی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بخاک اندر اندازدت. سعدی. ، نصب کردن. بکار گذاشتن. کار گذاشتن (یادداشت مؤلف). برپای کردن. راست کردن. (یادداشت مؤلف) : در او افراشته درهای سیمین جواهرها نشانده در بلندین. شاکر بخاری. غرض من (بیهقی) آنست که... بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تاآخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی). - افراشتن چادر، زدن آن. نصب کردن و برپای داشتن آن. - افراشتن خیمه، زدن خیمه. نصب کردن و برپای کردن آن. - طارم افراشتن، بنا کردن طارم و برپای ساختن آن: چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. ، ستودن و تعریف کردن، جمع نمودن. (آنندراج)
بلند ساختن. افراختن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افراختن یعنی برآوردن و برکشیدن و بالا بردن. (مؤید از قنیه) : گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز. سوزنی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بخاک اندر اندازدت. سعدی. ، نصب کردن. بکار گذاشتن. کار گذاشتن (یادداشت مؤلف). برپای کردن. راست کردن. (یادداشت مؤلف) : در او افراشته دُرهای سیمین جواهرها نشانده در بلندین. شاکر بخاری. غرض من (بیهقی) آنست که... بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تاآخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی). - افراشتن چادر، زدن آن. نصب کردن و برپای داشتن آن. - افراشتن خیمه، زدن خیمه. نصب کردن و برپای کردن آن. - طارم افراشتن، بنا کردن طارم و برپای ساختن آن: چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. ، ستودن و تعریف کردن، جمع نمودن. (آنندراج)
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن: ز گرد سواران و از یوز و باز فرازیدن نیزه های دراز. فردوسی. دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. - برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. - سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن: روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز. منوچهری (دیوان ص 44). می و قمار و لواطه به طریق سه امام مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز. ناصرخسرو. رجوع به فراز شود
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن: ز گرد سواران و از یوز و باز فرازیدن نیزه های دراز. فردوسی. دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. - برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. - سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن: روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز. منوچهری (دیوان ص 44). می و قمار و لواطه به طریق سه امام مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز. ناصرخسرو. رجوع به فراز شود
بلند کردن. برافراشتن. برافراختن. - برفرازیدن سر به آسمان، به پایگاه بلند برآمدن از فخر: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. چون سنان رابرفرازی باشدش در صدر جای هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر. کمال اسماعیل. و رجوع به فرازیدن شود. - کلاه برفرازیدن،عزت و بزرگی یافتن. به پایگاه بلند برآمدن: ستون سپاهی و سالار شاه ز تو برفرازند گردان کلاه. فردوسی
بلند کردن. برافراشتن. برافراختن. - برفرازیدن سر به آسمان، به پایگاه بلند برآمدن از فخر: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. چون سنان رابرفرازی باشدش در صدر جای هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر. کمال اسماعیل. و رجوع به فرازیدن شود. - کلاه برفرازیدن،عزت و بزرگی یافتن. به پایگاه بلند برآمدن: ستون سپاهی و سالار شاه ز تو برفرازند گُردان کلاه. فردوسی