دهن کژ نموده بانگ کردن سگ یا آواز زشت و بلند برآوردن، خانه پردود کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، فنون سواری را نیکو دانستن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
دهن کژ نموده بانگ کردن سگ یا آواز زشت و بلند برآوردن، خانه پردود کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، فنون سواری را نیکو دانستن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
درآکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (صراح). احتشاء. (یادداشت مؤلف) (ذیل اقرب الموارد) ، دستار بی زیر حنک بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عمامه بستن بدون آویزان کردن بدور گردن. و برخی گویند: عمامه بسر بستن. (از اقرب الموارد). دستار بر سر بستن. (المصادر زوزنی) ، بچه آوردن زن بعد نومیدی. و با ’باء’ متعدی شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دختر یا پسر زاییدن پس از نومیدی از بچه. (از اقرب الموارد)
درآکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (صراح). احتشاء. (یادداشت مؤلف) (ذیل اقرب الموارد) ، دستار بی زیر حنک بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عمامه بستن بدون آویزان کردن بدور گردن. و برخی گویند: عمامه بسر بستن. (از اقرب الموارد). دستار بر سر بستن. (المصادر زوزنی) ، بچه آوردن زن بعد نومیدی. و با ’باء’ متعدی شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دختر یا پسر زاییدن پس از نومیدی از بچه. (از اقرب الموارد)
فروگرفتن احسان گیرنده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی اعترار نیز آمده است. صاحب نشوءاللغه آرد: و قد جاء الاعترار فی لغتنا کالاعتراء، فقد رأینا ان المعتر هو الفقیر المعترض للمعروف من غیر ان یسأل. (نشوءاللغه ص 61) ، بچه آوردن گوسفند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچه آوردن گوسفند و انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش مادرش. (از اقرب الموارد) ، انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش هر یک. (منتهی الارب) (آنندراج). انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش مادرش. (ناظم الاطباء) ، عطا کردن کسی را آنچه را که از تو میخواهد. (از اقرب الموارد)
فروگرفتن احسان گیرنده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی اعترار نیز آمده است. صاحب نشوءاللغه آرد: و قد جاء الاعترار فی لغتنا کالاعتراء، فقد رأینا ان المعتر هو الفقیر المعترض للمعروف من غیر ان یسأل. (نشوءاللغه ص 61) ، بچه آوردن گوسفند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچه آوردن گوسفند و انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش مادرش. (از اقرب الموارد) ، انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش هر یک. (منتهی الارب) (آنندراج). انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش مادرش. (ناظم الاطباء) ، عطا کردن کسی را آنچه را که از تو میخواهد. (از اقرب الموارد)
خود را به کسی نسبت کردن. (منتخب از غیاث اللغات). خویش را به کسی واخواندن. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بازبستن و منتسب گردیدن عام است از راست و دروغ. (آنندراج) (منتهی الارب). چون واوی باشد، بازبستن و منتسب گردیدن خواه راست باشدیا دروغ. (ناظم الاطباء). بازبستن و نسبت کردن راست باشد یا دروغ. (از اقرب الموارد). انتماء. انتساب. تعزی. خویشتن را به کسی نسبت دادن. (یادداشت مؤلف) : و عرصۀ مملکت او بسلطنت گرفته و هر کس که اعتزاء به ولای او داشت. (جهانگشای جوینی). و جماعتی را که بحضرت سلطانی انتما و اعتزاء داشتند بگرفت. (جهانگشای جوینی).
خود را به کسی نسبت کردن. (منتخب از غیاث اللغات). خویش را به کسی واخواندن. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بازبستن و منتسب گردیدن عام است از راست و دروغ. (آنندراج) (منتهی الارب). چون واوی باشد، بازبستن و منتسب گردیدن خواه راست باشدیا دروغ. (ناظم الاطباء). بازبستن و نسبت کردن راست باشد یا دروغ. (از اقرب الموارد). انتماء. انتساب. تعزی. خویشتن را به کسی نسبت دادن. (یادداشت مؤلف) : و عرصۀ مملکت او بسلطنت گرفته و هر کس که اعتزاء به ولای او داشت. (جهانگشای جوینی). و جماعتی را که بحضرت سلطانی انتما و اعتزاء داشتند بگرفت. (جهانگشای جوینی).
خط استواء، استوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. (دمشقی). معدل النهار. استوای فلکی: روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه. (منسوب به منوچهری). از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را. انوری. مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا بحد استوا. خاقانی. تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟
خطِ استواء، اِسْتِوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. (دمشقی). معدل النهار. استوای فلکی: روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه. (منسوب به منوچهری). از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را. انوری. مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا بحد استوا. خاقانی. تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟
برابر یکدیگر شدن. (منتهی الارب). برابر شدن. (غیاث). برابر شدن با. برابر گردیدن. (منتهی الارب). برابری. یکسانی. همواری: استویا، با همدیگر برابر و مانند شدند. (منتهی الارب) : تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟ ، امین
برابر یکدیگر شدن. (منتهی الارب). برابر شدن. (غیاث). برابر شدن با. برابر گردیدن. (منتهی الارب). برابری. یکسانی. همواری: استویا، با همدیگر برابر و مانند شدند. (منتهی الارب) : تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟ ، امین
فروستکی فراگیری، گرد آوری، فراز آمدن، دست یافتن گرد کردن گرد فرو گرفتن فرا گرفتن از هر سوی، اشتمال شامل بودن بر در برداشتن، فراز آمدن بر دست یافتن بر چیزی
فروستکی فراگیری، گرد آوری، فراز آمدن، دست یافتن گرد کردن گرد فرو گرفتن فرا گرفتن از هر سوی، اشتمال شامل بودن بر در برداشتن، فراز آمدن بر دست یافتن بر چیزی
خطی فرضی که زمین را به دو نیمه تقسیم کند از مشرق تا مغرب، برابرشدن، برابری، یکسانی، برابری یکسانی، راست و یکسان شدن، برابر شدن، راست شدن، برابری یکسانی، معتدل گردیدن، اعتدال: استواء قامت، قرار گرفتن، استقرار. یا خط استواء. دایره ای شرقی غربی که کره زمین را بدو قسمت متساوی (شمالی جنوبی) تقسیم کند
خطی فرضی که زمین را به دو نیمه تقسیم کند از مشرق تا مغرب، برابرشدن، برابری، یکسانی، برابری یکسانی، راست و یکسان شدن، برابر شدن، راست شدن، برابری یکسانی، معتدل گردیدن، اعتدال: استواء قامت، قرار گرفتن، استقرار. یا خط استواء. دایره ای شرقی غربی که کره زمین را بدو قسمت متساوی (شمالی جنوبی) تقسیم کند