جدول جو
جدول جو

معنی اصقاب - جستجوی لغت در جدول جو

اصقاب(نُ تَ / تِ)
نزدیک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
اصقاب
به تیر رس رسیدن نزدیک گردانیدن
تصویری از اصقاب
تصویر اصقاب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصلاب
تصویر اصلاب
صلب ها، شدیدها، قوی ها، سخت ها، درشت ها، کمرها، کنایه از نسل و اولاد، جمع واژۀ صلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعقاب
تصویر اعقاب
عقب ها، پشت سرها، فرزندان، نوادگان ها، پاشنۀ پاها، جمع واژۀ عقب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
صاحب، یاران
اصحاب رای: اصحاب ابوحنیفه نعمان بن ثابت که دربارۀ مسائلی که اثر یا حدیثی دربارۀ آن وجود نداشت به رای خود و قیاس رجوع می کردند، اصحاب قیاس
اصحاب قیاس: اصحاب ابوحنیفه نعمان بن ثابت که دربارۀ مسائلی که اثر یا حدیثی دربارۀ آن وجود نداشت به رای خود و قیاس رجوع می کردند، اصحاب رای
اصحاب شمال: در روایات بدکارانی که در روز قیامت نامۀ اعمالشان را در دست چپ خواهند داشت
اصحاب یمین: در روایات نیکوکارانی که در روز قیامت نامۀ اعمالشان را در دست راست خواهند داشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از القاب
تصویر القاب
لقب ها، اسامی غیر از نام اصلی که فردی به آن شهرت پیدا کند، جمع واژۀ لقب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصقاع
تصویر اصقاع
صقع ها، ناحیه ها، کرانه ها، گوش های زمین، جمع واژۀ صقع
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
پس ماندگان و پس آیندگان و پسران و اولاد. جمع واژۀ عقب. (غیاث اللغات). جمع واژۀ عقب. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). جمع واژۀ عقب، بمعنی پسر و پسر پسر. و منه: لانردهم علی اعقابهم، ای الی حالتهم الاولی. (منتهی الارب). فرزندان که پس پدر باشند. فرزندانی از پس پدر و مادر مانده. (یادداشت بخط مؤلف). اولاد و اولاد اولاد. (ناظم الاطباء) : اخلاف ما [مسعود] بجانب عراق... مشغول گردیم و وی [محمد] بغزنین... تا... طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. (تاریخ بیهقی). پس از عهد بگویی [حصیری] خان را که چون کار بدین نیکویی برفت و برکات این اعقاب را خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 212).
هزار قصر چو ایوان بنا کنی در هند
هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب.
مسعودسعد.
اولاد و اعقاب الیاس بعد از آن صحیفۀ اعقاب برخواندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 291). اعقاب و اولاد او و آنکس که در دیار هند بصدر ملک و معرض حکم باشد بر این قضیت میرود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). لاجرم حق تعالی آن مساعی حمیده سبب ثبات دولت او و اعقاب او گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 29)، مردی که بعض انگشتان پای او بر بعضی دیگر سوار باشد. (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} اسم جمع است مر عنکبوت را. (منتهی الارب). اسم جمع است برای عنکبوت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بنوبت سوار شدن یکدیگر. بنوبت برنشستن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بنوبت سوار شدن یکدیگر. (آنندراج). نوبت گذاشتن در سوار شدن با کسی. (از اقرب الموارد). نوبت کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ دِ / دَ هََ دَ / دِ)
دادن و شیر ترش خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). اصراب مال کسی را، دادن مال را به وی. (ناظم الاطباء). اصراب مال به کسی،اعطای آن به وی. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صبب. (منتهی الارب). جمع واژۀ صبب، زمین نشیب و پستی. (آنندراج). رجوع به صبب شود.
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ نُ / نِ / نَ)
در نشیب درآمدن. (منتهی الارب). اصب ّ القوم اصباباً، اخذوا فی الصبب. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، المراعی علی ماشیته اصبع، یعنی بر آن اثر نیکی است. (از قطر المحیط). شبان را گویند علی ماشیته اصبع، یعنی اثر نیکوست و کذا فی هذا الامر اصبع، ای اثر حسن. (منتهی الارب). نشانۀ نیک، (اصطلاح ریاضی) نصف سدس مقیاس را گویند (چنانکه در لفظ ظل خواهد آمد) ، و نیز نصف سدس هر یک از قطر قمر وقطر شمس و از جرم هر دو را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ظل و اصابع شود، در مساحت 6 جو است که شکم یکی به پشت دیگری چسبیده باشد. (از قطر المحیط). و رجوع به اصابع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صاحب. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 63) (دهار). جمع واژۀ صحب است و صحب جمع واژۀ صاحب. و جمع واژۀ اصحاب، اصاحیب است. (از منتهی الارب). و این جمع صاحب نیست بلکه جمعالجمع صاحب است، چرا که اسم جمع صحب است جمع صحب اصحاب است و جمع اصحاب اصاحیب می آید. (از لطایف و صراح و سعدالدین تفتازانی). و جماعتی دیگر میگویند که اصحاب جمع صاحب است و اظهار جمع ظاهر و انصار جمع ناصر و اجهال جمع جاهل، و جاراﷲ زمخشری از این انکار دارد. واﷲ اعلم. (آنندراج) (غیاث اللغات). خداوندان. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث). صاحبان. دارندگان. مالکان:
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
آنگه که بگیرد زبر و زیر بگیرد.
منوچهری.
اصحاب تاج و تخت و نگین و کلاه را
اندر جهان به خدمت تو افتخار باد.
مسعود سعد.
اگر غفلتی ورزم به نزدیک اصحاب خرد معذور نباشم. (کلیله و دمنه). خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر. (کلیله و دمنه). مکر اصحاب اغراض... بی اثر نباشد. (کلیله و دمنه). مراتب میان اصحاب مروت مشترک و متنازع است. (کلیله و دمنه).
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ فَ)
یار کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). همراه کردن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است در شعر لهبی:
فالهاوتان فکبکب فجتاوب
فالبوص فالافراع من اشقاب.
(معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوقاب
تصویر اوقاب
جمع وقب، رخت های خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقاب
تصویر انقاب
جمع نقب، سوراخ ها، جمع نقاب، روبندها دربانی گشتن و رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقاب
تصویر احقاب
بر ترک خود سوار کردن، جمع حقیق، سزاواران، جمع حقب، زمان های دراز
فرهنگ لغت هوشیار
دشوار شدن، دشوار یافتن، سختی دیدن دشوار شدن سخت شدن، دشوار یافتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
یاران، همراه کردن، صاحب کار ومصاحب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقاب
تصویر اسقاب
نزدیک آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقاب
تصویر اشقاب
جایگاهی است نزدیک مکه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صلب، پشت مازوها جمع صلب پشت ناوه ها پشت مازوها پشتها. ج صلب، یعنی استخوان پشت کهمحل نطفه مرد میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصقاع
تصویر اصقاع
ناحیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقاب
تصویر اعقاب
جمع عقب، پس ماندگان، بازماندگان، نوادگان، فرزندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از القاب
تصویر القاب
جمع لقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوقاب
تصویر اوقاب
((اَ یا اُ))
جمع وقب، گودی که در آن آب جمع شود، هر گودی در اندام مانند گودی چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از القاب
تصویر القاب
جمع لقب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعقاب
تصویر اعقاب
جمع عقب، بازماندگان، فرزندان آینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
((اَ))
جمع صاحب، یاران، دمسازان، مالکان، صاحبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
((اِ))
همراه کردن، به همراه فرستادن، یار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصعاب
تصویر اصعاب
((اِ))
دشوار شدن، دشوار یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصلاب
تصویر اصلاب
جمع صلب، پشت ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصواب
تصویر اصواب
((اَ وَ))
صواب تر، درست تر، راست تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
یاران
فرهنگ واژه فارسی سره