جدول جو
جدول جو

معنی استن - جستجوی لغت در جدول جو

استن
ستون، پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، پشتیبان، تکیه گاه، برای مثال استن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است (مولوی - ۱۱۸)
تصویری از استن
تصویر استن
فرهنگ فارسی عمید
استن
واحد اندازه گیری نیرو در اصول m.t.s، برابر ۱۰۸ دین یا هزار نیوتن
تصویری از استن
تصویر استن
فرهنگ فارسی عمید
استن
(کَ رَ / رِ کَ دَ)
هستن. مصدر مفروض که زمان حال آن صرف شود اینچنین: استم، استی، است، استیم، استید، استند. و گاه بجای آنها: ام، ای، است، ایم، اید، اند بکار برند. و نیز مشتقات این مصدر در آخر صیغ از ماضی مطلق درآید: ستم، نمایان و ناپدید شدن: استن السراب، نمایان و ناپدید شد سراب، سکیزیدن. (تاج المصادر بیهقی). برجستن اسب و توسنی کردن: استن الفرس، سنون کردن داروئی را. چون سنون بکار بردن: و اذا استن به (بانیسون) مسحوقاً... نفع من البخر. (ابن البیطار)، استنان بسنت کسی، بروش او رفتن. استیار. راه و سنّت کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
استن
(اَ تَ)
بیخ درخت پوسیده. استان. یا درختی که در بیخ آن تفرق و پراکندگی باشد و از دور بر شکل کالبد مردم نماید. استنه، یکی استن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
استن
(اُ تُ)
مخفف استون. ستون. (جهانگیری). رکن. (غیاث) (انجمن آرا). اسطوانه. ستون عمارت. (برهان) (مؤید الفضلاء). پالار. (برهان). عماد:
گریۀ ابرست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب.
مولوی.
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است.
مولوی.
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزد همچو ارباب عقول.
مولوی.
معجز موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن باخبر.
مولوی (از جهانگیری).
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی ّ یمین آن دو است.
مولوی.
هر ستونی اشکننده آن دگر
استن آب اشکننده هر شرر.
مولوی.
جبرئیلی را بر استن بسته ای
پروبالش را به صد جا خسته ای.
مولوی (مثنوی دفتر 3 ص 24).
استن حنانه آمد در حنین.
مولوی.
رجوع به اساطین شود
لغت نامه دهخدا
استن
(اُ تُ)
بقولی نام یکی از حکام قدیم طبرستان و برخی استندار و استنداریه را از آن مشتق دانند. رجوع به استندار و سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 26 بخش انگلیسی شود، تیر خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
استن
(اِ تَ)
هانری کنت د... امیرالبحر فرانسوی، مولد 1729 م. در کاخ راول (اورنی). وی در هندوستان و آمریکا برخلاف انگلستان قیام کرد و در 1794 او را سر بریدند
ژان. نقاش هلندی، مولد لیدن (1626- 1679 میلادی). او در نقاشی های خود مستان و عربده جویان و صحنه های هزل آمیز را تجسم داده است
لغت نامه دهخدا
استن
(اِ تِ)
واحد قوه ایست در سلسلۀ ام. ت. اس. و آن قوه ایست که چون بر جرم یک تن وارد آید آنرا دارای واحد شتاب این سلسله کند، نبطی شدن. (تاج المصادر بیهقی). نبطی شدن قوم، بیرون آوردن چیزی. (منتهی الارب). طلب ظهور امری کردن، چیدن، استنبط الفقیه، اذا استخرج الفقه الباطن بفهمه و اجتهاده. (منتهی الارب). الاستنباط اصطلاحاً استخراج المعانی من النصوص بفرط الذهن و قوه القریحه. (تعریفات جرجانی) : تا وی آن را بخرد و عقل خود استنباط کردی. (تاریخ بیهقی ص 100) ، استنبط (مجهولاً) ، یعنی آشکارا شد بعد پنهان شدن. (منتهی الارب).
- علم استنباط المعادن و المیاه،و هو علم یبحث فیه عن تعیین محل المعدن و المیاه اذالمعدنیات لابد لها من علامات یعرف بها عروقها و هو من فروع علم الفراسه. (کشف الظنون).
- علم استنباطالمیاه، و هو علم تتعرف منه کیفیه استخراج المیاه الکامنه فی الارض و اظهارها و منفعته احیاء الارضین المیته و افلاحها. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
استن
((اُ تُ))
استون، ستون، رکن
تصویری از استن
تصویر استن
فرهنگ فارسی معین
استن
((اَ س ِ تُ))
استون، مایعی است بی رنگ، فرار، سریع التبخیر و قابل اشتعال، با بوی اتری که از تقطیر یکی از استات ها به دست می آید و مانند یک حلال بکار می رود
تصویری از استن
تصویر استن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاستن
تصویر خاستن
بلند شدن، برپا شدن، ایستادن، برخاستن، خیزیدن
ظاهر شدن
از میان رفتن
نشئت گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاستن
تصویر کاستن
کم کردن، برای مثال هرچه از دونان به منّت خواستی / در تن افزودیّ و از جان کاستی (سعدی - ۱۱۲)، کم شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ نِ)
کرسی کانتن مز، از ناحیت وردون در ساحل رود مز، دارای 3183 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد و فولادسازی دارد
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
بهمرسیدن. پیدا شدن. (آنندراج). بعمل آمدن. حاصل شدن. ظهور کردن. مصدر دیگر آن خیزیدن است:
بخیزد یکی تندگرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نغام.
رودکی.
هر آن کینه کز دل بود خاسته
نبیندش هرگز کسی کاسته.
ابوشکور بلخی.
ز دیدار خیزد هزار آرزوی.
ابوشکور بلخی.
دیگر آن مردگان بودند که در ایام دانیال علیه السلام بدعای وی زنده شدند و اینان آنکه خدای عزّ و جل ّ گفت: ’الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت’ (قرآن 243/2) تا آخر آیه و سبب آن این بود که بشهر ایشان اندر مرگ افتاد و وبا خاست و خلق از این بیماری و وبا بمردند... (ترجمه طبری بلعمی). و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد. (حدود العالم). و از نشابور جامه های گوناگون خیزد. (حدودالعالم). و (از ناحیت تبت) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه... (حدود العالم). از شوش جامه و عمامۀ خز خیزد. و ترنج از دست انبوی. (حدود العالم). رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیکجای گرد شود. آن را خابور خوانند. (حدود العالم).
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهۀ پیل کوس.
فردوسی.
همان آرزوی پدر خیزدم
چو ایمن شوم دل برانگیزدم.
فردوسی.
ز هر سو فراوان خریدار خاست.
فردوسی.
چو باشیر زور آورش خاست جنگ.
فردوسی.
ز مردی چه خیزد گه کارزار
که پرورده مرغش بود خواستار.
فردوسی.
یکی شیر شرزه بچنگال تیز
ز جنگش کجا خاستی رستخیز.
فردوسی.
گوئی بخدمت توبدین جایگه رسید
کو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست.
فرخی.
تا ز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طایف ادیم.
فرخی.
چو بانگ خیزد کآمد امیر یعقوب
ز هیچ جانور از بیم بر نیاید دم.
فرخی.
پسران خاست چنین پیش رو اندر هر باب.
فرخی.
نه نیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیز چندان دیبا بخیزد از ششتر.
عنصری.
ابن بدان کردم تا فتنه نخیزد. (تاریخ سیستان). علم دوستی و حرمت داشت سلاطین آل سلجوق بود که در روی زمین علما خاستند. (تاریخ سیستان). سپهسالاری بود عرب را بدرگاه امیر خراسان بانگ برآورد بپارسی گفت: آباد باد آن شهر که چنین مردم خیزد و پرورد. (تاریخ سیستان). رسول را برنشاندند و آوردند. آواز بوق و کوس و دهل و کاسه پیل بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
نه هر آهوئی را بود مشک ناب
نه از هر صدف در خیزد خوشاب.
اسدی.
سپاهی که جانش گرامی بود
از او ننگ خیزد نه نامی بود.
اسدی.
از فلک خیزد بدی در طبع او ناید بدی.
قطران.
اگر از تو کار بستن خیزد خود پسند آمد.
(قابوس نامه).
مرآمیزش گوهران را بگوی
سبب چه که چندین صور زو بخاست.
ناصرخسرو.
آنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون.
ناصرخسرو.
و هرگاه که طعام از معده فروگذرد و ثفل آنجا رسد که ریش است روده را درد خیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سحج را که از اسهال صفرائی خیزد سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر استفراغ ناکرده درد خیزد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند دماغ گرم را از هوای گرم و ازآفتاب و از طعام و از شراب گرم سردرد خیزد و خواب او سبک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این سینیز شهرکی است نزدیک ساحل دریا و در آنجا کتاب بسیار باشد و از آنجا جامۀ سینیزی خیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114) .پادشاهی نتوان کرد الا بلشکر و لشکر نتوان داشت الا بمال و مال نخیزد الا از عمارت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 5). انیوران شهرکی است که از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). و از آن ناحیت ابریشم خیزد از آنچ درخت توت بسیار باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122). پس میان ایشان گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی اوبیعت کردیم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 77).
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحرنفع و ضر.
مسعودسعد.
مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد. اکنون از آن زمین برنج می خیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمی خیزد. (نوروزنامۀ خیام). شراب ریحانی... باد بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه). از خوردن وی (جو) خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه).
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر.
سوزنی.
نی از غبار خاسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
انوری.
فضل و هنر است مایۀ مرد
از خلعت و از کمر چه خیزد.
جمال الدین عبدالرزاق.
گوئی اندر کشور ما بر نمیخیزد وفا
یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست.
خاقانی.
گر شادی دل ز زعفران خاست.
خاقانی.
وانچه خیزد ز مطبخ چو منی.
نظامی.
و از او بزرگتر پادشاه و عادلتر بعهد ما نخاست. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و مهذب خضری گفتند او را ندیمی بود ظریف و فاضل درهمه انواع که مثل او در آن معنی بهیچ عهد نخاست و از علم و ادب و فقه و بلاغت با بهره. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
کفراز آن خاست که در کائنات
کوکبۀ عشق تو تأثیر کرد.
عطار.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی.
نیست یک رنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال.
مولوی.
بلبل بستانسرا صبح نشان می دهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام.
سعدی (طیبات).
نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان نه بقوت تاده خراب نشود گفتند از این قدر چه خرابی خیزد. (گلستان سعدی).
نه هر سنگ که از بدخشان خیزد گوهر است و نه هر نی که از مصر روید شکر. (نفثهالمصدور زیدری).
مرا اسباب عشرت از دل دیوانه میخیزد
شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد.
صائب (از آنندراج).
خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد
رگ ابری است که از چشمۀ حیوان خیزد.
صائب (از آنندراج).
، حاصل آمدن به بسیاری:
از سمندور تا بخیزد عود
تا همی ساج خیزد از سندور.
خسروی.
، متفرع گشتن. نشأت کردن: ’کار از کار خیزد’.
، بعث. برخاستن مرده. حشر:
یک سو کنمش چادر، یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
، بلند شدن. قیام کردن:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
بادخنک از جانب خوارزم وزان است.
منوچهری.
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن.
منوچهری.
فراوان مرا حاسدان خاستند
ز هر گوشه ای و ز هر کشوری.
منوچهری.
روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست.
ناصرخسرو.
زبان بربند باری زین خرافات
بخیز ازجا که فی التأخیر آفات.
جامی.
صد کوه به دل چگونه خیزم
صد خار به پای چون گریزم.
مکتبی شیرازی.
- برخاستن، بلند شدن. قیام کردن:
ز صحرا سیل ها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
- حدیث امری برخاستن، چیزی مورد بحث قرار گرفتن: من که عبدالغفارم ایستاده بودم حدیث آن شیران برخاست و هر کس ستایش می گفت. (تاریخ بیهقی).
، زایل شدن. از بین رفتن:
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان، پاسبانی.
فرخی.
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نوشته آمد پیش.
سعدی (گلستان).
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
هر که عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست.
سعدی (طیبات).
، ظاهر شدن. پدید آمدن: علماء بزرگ برخاستند از سیستان اندر باب فقه و ادب. (تاریخ سیستان).
ز بود بنده و نابود از چه برخیزد
کجا رضای تو نبود نبود و بود مباد.
خاقانی.
- از دست خاستن، از دست... برآمدن. میسر شدن:
چو گفتمش که دلم را نگاهدار بگفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگهدارد.
حافظ.
- بانگ برخاستن، صدا بلند شدن، برآمدن صدا:
زدرگاه برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس.
فردوسی.
- برپای خاستن، ایستادن، مقابل نشستن: هرکه آنجا بودند همه برپای خاستند و بایستادند. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
- برخاستن آتش، شعله ور شدن و مشتعل گشتن آن:
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.
منوچهری.
- برنخاستن، از بین نرفتن. محو نشدن: هنوز کینه و حرب از میان ایشان برنخاست و نخیزدهرگز. (مجمل التواریخ و القصص). آنچه از شهری در این وقت بجور و ظلم حاصل میکنند در آن روزگار از اقلیمی برنخاستی. (راحهالصدور راوندی). و اصل کشتن صید و غیر آن ذبح است و عروق چهارگانه بریدن... الا آنکه متعذر باشد عقر و جراحت روا بود... تا قدرت ذبح برنخیزد جراحت نشاید. (راحهالصدور راوندی). گشودن شهر انطاکیه از دست هیچ سلطان و پادشاه مسلمان برنخاسته است. (راحهالصدور).
- ، بلند نشدن. قیام نکردن.
- بوی (رائحه) خاستن، ساطع شدن. استشمام گردیدن. فائح شدن:
خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن.
حافظ.
- پویه (بویه) خاستن، آرزوی چیزی در شخص ایجاد شدن:
چون مرا بویۀ درگاه تو خیزد چکنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان.
فرخی.
- تک خاستن،تاختن دویدن:
چو هنگام عزایم زی معزم
بتک خیزند ثعبانان ریمن.
منوچهری.
- خاستن سوی دشمن، قیام کردن. آماده برای حمله شدن. به جنگ دشمن رفتن. نهضت برای جنگ کردن. نهود. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به برخاستن شود.
- دیرخاستن، دیر بیدار شدن. دیر از خواب بلند گشتن:
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه مرد یابد ملک و نه بر ملوک ظفر.
- شکم... خاستن، آماسیدن. متورم شدن:
تاک رز را دید آبستن چو داهان
شکمش خاسته همچو دم روباهان.
منوچهری.
- غو خاستن، بلند شدن بانگ، فریاد برخاستن:
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد بره چار ببر دمان.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ دَ)
بمعنی زائیدن. (آنندراج) (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ کَ / کِ دَ)
کاهیده شدن. (انجمن آرا). اکراء. (تاج المصادر بیهقی). خسر. (تاج المصادر بیهقی). خساره. خسران. (دهار). نقصان یافتن. کم شدن. تقلیل. مقابل فزودن و افزودن. کاهیدن. کاهانیدن. کاهش، لازم و متعدی آید:
کنون خوان و می باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن.
فردوسی.
کی عیب سرزلف بت از کاستن است
چه جای به غم نشستن و خاستن است.
عنصری.
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است
ای فزوده ز چرا چاره نیابی تو ز کاست.
ناصرخسرو.
هیچ کارم نیست جز جان کاستن
بر امید لعل جان افزای تو.
عطار.
ما بمردیم و بکلی کاستیم
بانگ حق آمد همه برخاستیم.
مولوی.
بحرهای جمال گیرد کاست.
آذری.
، کم کردن. تفریق کردن. (فرهنگستان) ، کاستن ماه، محق. امحاق. تمحق. (منتهی الارب). تغییر ماه ازحالت بدر بهلال:
و رجوع به ’کاست’ و ’کاهیدن’ و ’کاهش’ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ /َ-َسْ تَ)
استند. صیغۀ سوم شخص جمع از استن. هستند، نقد کردن دین خواستن، اندک اندک بیرون آوردن خواستن آنرا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ نَ)
یکی استن. رجوع به استن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تُ)
بزبان استنی: ااستی، استونی. مملکتی اروپائی در ساحل بالتیک که از طرف شمال به خلیج فنلاند و از طرف جنوب به لتونی و از مشرق بروسیه محدود است، بمساحت 47550 گز مربع و دارای یک میلیون و دویست هزار سکنه. پایتخت آن تالین که در قدیم روال مینامیدند و شهر مهم آن تارتو و ناروا میباشد. مردم استنی به فلاحت و تربیت اغنام و صنایع چوب اشتغال دارند. استنی را در قرن دوازدهم تتن ها و در قرن شانزدهم سوئدی ها تسخیر کردند و بسال 1721 میلادی بروسیه الحاق شد. در سال 1918 میلادی استنی استقلال خود را اعلام داشت ولی لشکریان استنی برای دفاع از کشور خود از سال 1918 تا 1919 میلادی با آلمانی ها و سپس با روس ها جنگیدند و استقلال خود را حفظ کردند. در جنگ جهانگیر دوم این مملکت نیز با دیگر ممالک کوچک ساحل بالتیک به مملکت روسیۀ شوروی ملحق شدند، ولی امروزه مستقلند
لغت نامه دهخدا
تصویری از استدن
تصویر استدن
گرفتن چیزی ستدن ستادن اخذ کردن، تسخیر کردن تصرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
روسی رواد: زمین پست وبلند پرآب و سبزه کلاک زمین مسطح و پهناور علفزار جلگه بزرگ علفزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استم
تصویر استم
صیغه اول شخص مفرد از مصدر (استن) ام هستم جور جفا ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
استاد از استاییدن یعنی ستایش کن، ستایش کننده ستاینده. آموزنده آموزگار معلم (مطلقا)، در اصطلاح امروز درجه ایست دانشگاهی بالاتر از دانشیار، ماهر حاذق سر رشته دار در کاری، خط یا نقطه یا سطحی که آنرا ماء خذ کار قرار دهند الگو دلیل، مقیاس فلزات قیمتی که ملاک مسکوکات محسوب میشود، عنوانی بود برای برخی درجه داران در سپاه ینی چری عثمانی. استاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاستن
تصویر کاستن
کم شدن، کاهیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکن
تصویر اسکن
ازروسی چاو ارزبرگ اسکناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاستن
تصویر خاستن
بهمرسیدن، بعمل آمدن، حاصل شدن، ظهور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاستن
تصویر کاستن
((سْ تَ))
کم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاستن
تصویر خاستن
((تَ))
برپا شدن، بلند شدن، پدید آمدن، عاید شدن، فایده داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استر
تصویر استر
قاطر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استان
تصویر استان
ایالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بستن
تصویر بستن
انعقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رستن
تصویر رستن
خلاصی یافتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاستن
تصویر کاستن
تقلیل دادن، کسر کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زاستن
تصویر زاستن
تولید کردن، تولید
فرهنگ واژه فارسی سره
برخاستن، بلند شدن، اوج گرفتن
متضاد: نشستن، پدید آمدن، پیدا شدن، حاصل شدن، ظاهر شدن، نشات گرفتن، به پا خاستن، بلند شدن، قیام کردن، برخاستن، ازبین رفتن، زایل شدن، ناپدیدگشتن، رستن، روییدن، بار آمدن، پرورش یافتن 01 ت
فرهنگ واژه مترادف متضاد