جدول جو
جدول جو

معنی آژندیده - جستجوی لغت در جدول جو

آژندیده
سنگ یا آجر که ملاط روی آن کشیده شده، به ملاط کرده
تصویری از آژندیده
تصویر آژندیده
فرهنگ فارسی عمید
آژندیده(ژَ دی دَ / دِ)
بملاطکرده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آژیریده
تصویر آژیریده
آگاه کرده، آماده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگنیده
تصویر آگنیده
آگنده، انباشته، پر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم، سرشک
فرهنگ فارسی عمید
پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس، کنایه از باتجربه، آب داده مثلاً فولاد آب دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنجیده
تصویر آهنجیده
بیرون کشیده شده، قد کشیده، برهیخته، آهازیده، آهیخته، فراهیخته، آهخته، برکشیده، آخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفندیدن
تصویر آفندیدن
جنگ کردن، پیکار کردن، برای مثال در دل او آن نصیحت کار کرد / ترک آفندیدن و پیکار کرد (لبیبی - لغتنامه - آفندیدن)، دشمنی کردن، خصومت ورزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسندیده
تصویر پسندیده
خوب و مرغوب، برگزیده، پسندکرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنیده
تصویر آکنیده
آکنده، پرکرده، انباشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژندیدن
تصویر آژندیدن
پر کردن درزهای سنگ یا آجر با گل یا ملاط، کشیدن گل روی سنگ یا آجر هنگام ساختن دیوار
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ گُ سَ تَ)
افندیدن.
جنگ کردن. جدال و عداوت و خصومت ورزیدن:
در دل او آن نصیحت کار کرد
ترک آفندیدن و پیکار کرد.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
بیرون کرده. برکشیده. مسلول. مشهر. آخته. آهیخته. آهخته، مسلوب. برکنده، مجذوب
لغت نامه دهخدا
(بِ دی دَ / دِ)
اشک:
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ دی دَ / دِ)
جامه یا سفال و مانند آن که هیچگاه شسته نشده و آب بدان نرسیده باشد: کوزۀ آب ندیده. کرباس آب ندیده
لغت نامه دهخدا
(کَلْ وَ / وِ کَ دَ)
آژندن. ملات و گل میان دو خشت یا آجر و سنگ گستردن دوسانیدن آن دو را
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آگاه کرده، مهیاشده
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ / پِ گُ تَ)
گل و ملاط میان دو خشت و جز آن گستردن، پیوستن آن دو را. آژندیدن
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ دَ / دِ)
پسند. پسنده. مقبول. پذیرفته. خوش آمد. خوش آیند. قبول کرده. (برهان قاطع). مطبوع. مرضی. مرضیه. مرتضی. (مهذب الاسماء) .رضی ّ. رضیه. راضیه: میان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و ابوبکر دوستی بود و ابوبکر اندر میان قریش پسندیده و بزرگوار بود و مال بسیار داشت و مردمان او را استوار داشتندی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
چنینم گوانند و اسپهبدان
گزیده پسندیده ام موبدان.
دقیقی.
چنین دان که آن دختران منند
پسندیده و دلبران منند.
فردوسی.
وزانجایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد.
فردوسی.
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای.
فردوسی.
که خرم بهشت است آنجای او
پسندید هم جای و هم رای او.
فردوسی.
همان کین و رشکش بماند نهان
پسندیده او باشد اندر جهان.
فردوسی.
بدو گفت ما را ستایش به چیست
بنزدیک هر کس پسندیده کیست.
فردوسی.
بر دادگر نیز و بر انجمن
نباشد پسندیده پیمان شکن.
فردوسی.
همه ساله خرم ز کردار خود
پسندیدۀ مردم پرخرد.
فردوسی.
صد و شصت یاقوت چون ناردان
پسندیدۀ مردم کاردان.
فردوسی.
چو شد هفت سال آمد ایوان [مدائن] بجای
پسندیدۀ خسرو [پرویز] نیک رای.
فردوسی.
چو با ما یکایک بگفت این بمرد
پسندیده جانش بیزدان سپرد.
فردوسی.
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چو پیوند فرزند پیوند نیست.
فردوسی.
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و در خور کار تو.
فردوسی.
چه گوئی پسندیده آید ترا؟
بجفتی فریبرز شاید ترا؟.
فردوسی.
پسندیده باد آن نژاد و گهر
همان مام کو چون تو زاید پسر.
فردوسی.
د دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیدۀ نیکخواه.
فردوسی.
مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). امیر احمد را گفت بشادی خرم و هشیار باش وقدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواختن گردی. (تاریخ بیهقی ص 272). اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری خوب پسندیده خدمتی کرده باشی. (تاریخ بیهقی ص 342). و این خبر به امیر بردند پسندیده آمد. (تاریخ بیهقی ص 260). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی). بوسعید سهل روزگار گذشتۀ وی را خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی). استعانت از دیگران عیب نباشد یاری و مدد به دیگران پسندیده است. عیشه راضیه، ای مرضیه یعنی زیست پسندیده و خوش. (منتهی الارب). تقییظ، پسندیده بودن چیزی برای گرمای تابستان، نغز. خوب. نیکو. نیک. مستحسن. زکی:
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند.
فردوسی.
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شاد است و سپه شاد و جهان آبادان.
فرخی.
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان.
فرخی.
پس نیکوتر و پسندیده تر آن است که میان ما دو دوست [مسعود و قدرخان] عهدی باشد و عقدی بدان پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
هنر آن پسندیده تر دان ز پیش
که دشمن پسندد بناکام خویش.
اسدی.
تا از وی شیری پسندیده تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شیر پسندیده از خون صافی تولد کند و شیر ناپسندیده یا ازخون صفرائی تولد کند یا از خون بلغمی یا از خون سودائی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بسیار باید نوشت تا خط نیکو و پسندیده آید. (نوروزنامه). شتربه آنرا [مرغزار را] پسندیده و لازم گرفت. (کلیله و دمنه)، برگزیده. (برهان قاطع). گزیده. منتخب. مختار.پسند افتاده. ممتاز:
دبیری که کار جهان دیده بود
خردمند و داناپسندیده بود.
فردوسی.
بدو پیرزن گفت کاین مرد کیست
که از زخم او بر تو باید گریست
پسندیده هوش تو بر دست اوست
که نه مغز بادش بگیتی نه پوست.
فردوسی.
دبیر پسندیده را پیش خواند
سخن هرچه بایست با او براند.
فردوسی.
بروز چهارم چو بر تخت عاج
بسر برنهاد آن پسندیده تاج.
فردوسی.
که او بود از ایران سپه پیش رو
پسندیده و خویش سالارنو.
فردوسی.
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی پور پسندیده را.
فردوسی.
دبیری بلیغی پسندیده ای
خردمند ودانا جهاندیده ای.
فردوسی.
جهاندیدگان را منم خواستار
جوان پسندیده و بردبار.
فردوسی.
بدین دوده اندر کدامست مه
جز از تو پسندیده و روزبه.
فردوسی.
بگشتاسب گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه.
فردوسی.
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او ببزم و بخوان.
فرخی.
و داود از همه فرزندان سلیمان را پسندیده تر داشت. (مجمل التواریخ والقصص).
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت.
سعدی (بوستان).
حکایت شنو، کودک نامجوی
پسندیده پی بود وفرخنده خوی.
سعدی (بوستان).
نه همه گفتار ز انسان خوش است
هرچه پسندیده بود آن خوش است
گفته که رمزیش نباشد ز بن
لحن بود زمزمۀ بی سخن.
امیرخسرو.
، ستوده (مقابل نکوهیده) .ممدوح. محمود. حمید:
ای برآوردۀ سلطان وپسندیدۀ خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر.
فرخی.
چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). و او سیرتی سپرد سخت پسندیده. (فارسنامۀ ابن البلخی). نیکوئی بهمه زبانها ستوده است و بهمه خردها پسندیده. (نوروزنامه).
از همه چیزهای بگزیده
هست جودالمقل پسندیده.
سنائی.
بر آنچه ستودۀ عقل و پسندیدۀ طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه). و پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه).
هر چه بر لفظ پسندیدۀ او رفت ورود
پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف.
سوزنی.
کار لشکرشکنی دارد و کشورگیری
درچنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
سوزنی.
، محمود:
بر آن نامها مهر بنهاد شاه
بخواندآن پسندیدۀ نیکخواه.
فردوسی.
- پسندیده حریم، نیک پیرامون:
در حریم تو امانست و ز غمها فرج است
شاد زی ای هنری حرّ پسندیده حریم.
فرخی.
- پسندیده خوی، نیکخوی. پاکیزه خوی. خوشخوی:
شادمان باد و بکام دل خویش
آن پسندیده خوی خوب سیر.
فرخی.
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی.
سعدی.
رگت در تن است ای پسندیده خوی
زمینی در آن سیصد وشصت جوی.
سعدی (بوستان).
- پسندیده رای،آنکه رای و عقیدۀ وی را تحسین کنند. نیکرای.نیکورای. خوب رای:
پسندیده رائی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.
سعدی (بوستان).
- پسندیده سیر، آنکه سیرت و کردار وی نیک بود. نیکوسیر:
جاودان شاد و تن آزادزیاد
آن نکوروی پسندیده سیر.
فرخی.
شکر باید کند ایزد را سلطان که کند
بچنین شاه نکو رسم پسندیده سیر.
فرخی.
- پسندیده کار، آنکه کارهای وی نیک و مستحسن باشد. نیکوکار:
پسندیده کاران جاوید نام
تطاول نکردند بر مال عام.
سعدی.
متطرّس، مرد ریزه کار و پسندیده کار. (منتهی الارب).
- پسندیده کیش، آنکه رفتار یا آئین نیکو دارد:
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی (بوستان).
- پسندیده گوی، آنکه گفتار وی نیکو و مطبوع و خوش آیند باشد.
- پسندیده مرد، نیکمرد:
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخنهای دانا توان یاد کرد.
فردوسی.
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید بدست تو این کار کرد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
کلیله روان مرا زنده کرد.
فردوسی.
ز لهراسب شاه آن پسندیده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی و از راه دانش مگرد.
فردوسی.
بیامد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشه هایاد کرد.
فردوسی.
- پسندیده هوش، عاقل:
چنین گفت پیری پسندیده هوش...
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آژندیدن
تصویر آژندیدن
آژندن
فرهنگ لغت هوشیار
انباشته پر مملو ممتلی، حشو در نهاده، نهان کرده پوشیده مخفی، مدفون دفین در خاک فرو برده، نگار کرده ملون منقش، مغزدار میان پر، سخت فربه با گوشتی سخت پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده وبه آن زیان رسیده باشد، باتجربه، آسیب دیده براثر آب، خیس تر نم کشیده، قرار گرفته در معرض آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفندیدن
تصویر آفندیدن
جنگ کردن، جدال وعداوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسندیده
تصویر پسندیده
مطبوع، پذیرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنجیده
تصویر آهنجیده
بیرون کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژندیدن
تصویر آژندیدن
((ژَ دَ))
ملاط کشیدن بین دو خشت یا سنگ، آژندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسندیده
تصویر پسندیده
((پَ سَ دِ))
پذیرفته، خوش آمده، برگزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آفندیدن
تصویر آفندیدن
((فَ دَ))
دشمنی کردن، جنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسندیده
تصویر پسندیده
جایز، مناسب، مجاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنگیده
تصویر آهنگیده
مقصود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنجیده
تصویر آهنجیده
انتزاعی، منتزع، مجرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبدیده
تصویر آبدیده
آواریه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گندیده
تصویر گندیده
آسن
فرهنگ واژه فارسی سره
برگزیده، حسنه، خوب، خوشایند، دلپذیر، ستوده، شایسته، مرضی، مرغوب، مستحسن، مطبوع، مطلوب، معقول، مقبول، منتخب، نیک، نیکو، هژیر
متضاد: بد، نامرغوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد