جدول جو
جدول جو

معنی آماسیدن - جستجوی لغت در جدول جو

آماسیدن
باد کردن عضوی از بدن، ورم کردن، آماس کردن
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
آماسیدن
(کَ / کِ نِ / نَ دَ)
تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. ورم. تورّم. تهبﱡج. حدر. باد کردن. دروء. تفرّق. ورم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متورم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.).
بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
آماسیدن
باد کردن ورم کردن تورم
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آماسیدن
((دَ))
باد کردن، ورم کردن
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
فرهنگ فارسی معین
آماسیدن
تورم کردن، ورم کردن
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماسیدن
تصویر ماسیدن
سفت شدن، منجمد شدن، بستن و سفت شدن روغن در روی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماییدن
تصویر آماییدن
آمودن، ساختن، آراستن، در رشته کشیدن، آماده کردن، آمیختن، درهم کردن، آراسته شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
آماسیدن، باد کردن عضوی از بدن، ورم کردن، آماس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
به حساب آوردن، آمار کردن، شمردن، آماردن، برای مثال تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی / می دان همه افعال من و هیچ میامار (سوزنی - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
ورم کرده، بادکرده، پف کرده
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ رَ / رِ شُ دَ)
آماسیدن. تورم. تهبج. ورم کردن. باد کردن. تحدر. انتفاخ. (زوزنی). اجدار. اسمغداد. تسخید. احدار: در قسمی از داءالفیل پای برآماهد و سخت شود.
- آماهیدن پی دست چاروا، انتشار.
- آماهیدن جراحت، بغی.
- آماهیدن مرده، اجفیظاظ.
و رجوع به برآماهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
متورّم. منتفخ. متهبج. آماهیده. بادکرده. ورم کرده. پف کرده. برآماسیده. تمیده: باثعالشفه، آماسیده لب. (ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
به معنی شیر را ماست کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن) مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چیزی. (ناظم الاطباء). بستن. منعقد شدن. سفت شدن. (روغن، چربی) (فرهنگ فارسی معین). بستن چنانکه روغن در تماس با آب سرد. بستن چنانکه روغن و پیه مذاب. بستن و منعقد شدن چنانکه چربو در هوای سرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سرعت منعقد شدن چربی بر اثر سرما و کمی حرارت، عیب این روغن این است که توی دهن می ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، در تداول عامه، صورت گرفتن. تحقق یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
- ماسیدن چیزی برای کسی، فایده برای او داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
، مؤثر افتادن سخنی یا عملی: فرمایشهای شما نماسید. این حیلۀ شما نماسید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یافتن، وقتی کودکان با یکدیگر قهر می کردند اگر کسی به هوای آشتی جلو می آمد، طرف هرگاه قصد ناز کردن داشت بدو می گفت آشتی نمی ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، عقلم نمی ماسد، عقلم نمی رسد. نمی فهمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثل:
پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه (نمی ماسد). (امثال و حکم ص 494). رجوع به امثال و حکم شود.
، در شاهد زیر ظاهراً به معنی چسبیدن آمده است: و هرگاه او را بسایند به روده ها اندر ماسد و بخراشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ گُ تَ)
آماردن. شمردن. بحساب آوردن، مجازاً، اهمیت دادن. محلی نهادن. بروی خود آوردن:
ساعتکی روی پیش دار و بهش باش
کار بمن مان و برمگرد و میامار.
سوزنی.
تو از سر نغزی ّ و لطیفی ّ و ظریفی
می دان همه افعال من و هیچ میامار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آماسیدن. تورم. (المصادر زوزنی). انتفاخ. منتفخ گردیدن. احطوطاء. (یادداشت مؤلف). ورم کردن. (تاج المصادر بیهقی) :
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور.
بقول ماه دی آبی که ساکن باشد و لاغر
نیاساید شب و روز و برآماسد چو سندانها.
ناصرخسرو.
برطمه، برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب). رجوع به آماسیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آماهیده
تصویر آماهیده
متورم ورم کرده باد کرده آماهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسیدگی
تصویر آماسیدگی
حالت و کیفیت آماسیده تورم انتفاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسنده
تصویر آماسنده
ورم کرده باد کرده آماهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسانیدن
تصویر آماسانیدن
سبب ورم شدن ایجاد تورم توریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبانیدن
تصویر آبانیدن
ستودن، مدح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماساندن
تصویر آماساندن
آماسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمرزیدن
تصویر آمرزیدن
بخشودن خدا گناه بنده را (مخصوصا پس از مرگ) غفران مغفرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلاییدن
تصویر آلاییدن
آلودن
فرهنگ لغت هوشیار
بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
متورم ورم کرده باد کرده آماهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآماسیدن
تصویر برآماسیدن
متورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماسیدن
تصویر ماسیدن
((دَ))
منجمد شدن، سفت شدن، صورت گرفتن، تحقق یافتن، فایده داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
((دَ))
شمردن، به حساب آوردن، اهمیت دادن، به روی خود آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
((دَ))
ایجاد برآمدگی کردن، متورم کردن، آماهانیدن، آماهیدن، آماسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابداء، ابتداء، شروع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
متورم
فرهنگ واژه فارسی سره
بستن، منجمدشدن، خشک شدن، لخته شدن، نفع داشتن، بهره بردن، عاید شدن، مثمر واقع شدن، نتیجه دادن، به ثمر رسیدن، تحقق یافتن، قد دادن، رسیدن، ناگفته ماندن، ادا نشدن، انجام نشدن، ناتمام ماندن، بی حرکت ماندن 01 رس
فرهنگ واژه مترادف متضاد