تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. ورم. تورّم. تهبﱡج. حدر. باد کردن. دروء. تفرّق. ورم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متورم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.). بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها. ناصرخسرو
تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. وَرَم. تورّم. تهبﱡج. حَدر. باد کردن. دروء. تَفرّق. وَرَم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متوَرم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.). بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها. ناصرخسرو
آماسیدن. تورم. تهبج. ورم کردن. باد کردن. تحدر. انتفاخ. (زوزنی). اجدار. اسمغداد. تسخید. احدار: در قسمی از داءالفیل پای برآماهد و سخت شود. - آماهیدن پی دست چاروا، انتشار. - آماهیدن جراحت، بغی. - آماهیدن مرده، اجفیظاظ. و رجوع به برآماهیدن شود
آماسیدن. تورم. تهبج. ورم کردن. باد کردن. تَحدر. انتفاخ. (زوزنی). اجدار. اسمغداد. تسخید. احدار: در قسمی از داءالفیل پای برآماهد و سخت شود. - آماهیدن پی دست چاروا، انتشار. - آماهیدن جراحت، بغی. - آماهیدن مرده، اجفیظاظ. و رجوع به برآماهیدن شود
به معنی شیر را ماست کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن) مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چیزی. (ناظم الاطباء). بستن. منعقد شدن. سفت شدن. (روغن، چربی) (فرهنگ فارسی معین). بستن چنانکه روغن در تماس با آب سرد. بستن چنانکه روغن و پیه مذاب. بستن و منعقد شدن چنانکه چربو در هوای سرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سرعت منعقد شدن چربی بر اثر سرما و کمی حرارت، عیب این روغن این است که توی دهن می ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، در تداول عامه، صورت گرفتن. تحقق یافتن. (فرهنگ فارسی معین). - ماسیدن چیزی برای کسی، فایده برای او داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ، مؤثر افتادن سخنی یا عملی: فرمایشهای شما نماسید. این حیلۀ شما نماسید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یافتن، وقتی کودکان با یکدیگر قهر می کردند اگر کسی به هوای آشتی جلو می آمد، طرف هرگاه قصد ناز کردن داشت بدو می گفت آشتی نمی ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، عقلم نمی ماسد، عقلم نمی رسد. نمی فهمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثل: پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه (نمی ماسد). (امثال و حکم ص 494). رجوع به امثال و حکم شود. ، در شاهد زیر ظاهراً به معنی چسبیدن آمده است: و هرگاه او را بسایند به روده ها اندر ماسد و بخراشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
به معنی شیر را ماست کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن) مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چیزی. (ناظم الاطباء). بستن. منعقد شدن. سفت شدن. (روغن، چربی) (فرهنگ فارسی معین). بستن چنانکه روغن در تماس با آب سرد. بستن چنانکه روغن و پیه مذاب. بستن و منعقد شدن چنانکه چربو در هوای سرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سرعت منعقد شدن چربی بر اثر سرما و کمی حرارت، عیب این روغن این است که توی دهن می ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، در تداول عامه، صورت گرفتن. تحقق یافتن. (فرهنگ فارسی معین). - ماسیدن چیزی برای کسی، فایده برای او داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ، مؤثر افتادن سخنی یا عملی: فرمایشهای شما نماسید. این حیلۀ شما نماسید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یافتن، وقتی کودکان با یکدیگر قهر می کردند اگر کسی به هوای آشتی جلو می آمد، طرف هرگاه قصد ناز کردن داشت بدو می گفت آشتی نمی ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، عقلم نمی ماسد، عقلم نمی رسد. نمی فهمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثل: پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه (نمی ماسد). (امثال و حکم ص 494). رجوع به امثال و حکم شود. ، در شاهد زیر ظاهراً به معنی چسبیدن آمده است: و هرگاه او را بسایند به روده ها اندر ماسد و بخراشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آماردن. شمردن. بحساب آوردن، مجازاً، اهمیت دادن. محلی نهادن. بروی خود آوردن: ساعتکی روی پیش دار و بهش باش کار بمن مان و برمگرد و میامار. سوزنی. تو از سر نغزی ّ و لطیفی ّ و ظریفی می دان همه افعال من و هیچ میامار. سوزنی
آماردن. شمردن. بحساب آوردن، مجازاً، اهمیت دادن. محلی نهادن. بروی خود آوردن: ساعتکی روی پیش دار و بِهُش باش کار بمن مان و برمگرد و میامار. سوزنی. تو از سر نغزی ّ و لطیفی ّ و ظریفی می دان همه افعال من و هیچ میامار. سوزنی
آماسیدن. تورم. (المصادر زوزنی). انتفاخ. منتفخ گردیدن. احطوطاء. (یادداشت مؤلف). ورم کردن. (تاج المصادر بیهقی) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکور. بقول ماه دی آبی که ساکن باشد و لاغر نیاساید شب و روز و برآماسد چو سندانها. ناصرخسرو. برطمه، برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب). رجوع به آماسیدن شود
آماسیدن. تورم. (المصادر زوزنی). انتفاخ. منتفخ گردیدن. احطوطاء. (یادداشت مؤلف). ورم کردن. (تاج المصادر بیهقی) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکور. بقول ماه دی آبی که ساکن باشد و لاغر نیاساید شب و روز و برآماسد چو سندانها. ناصرخسرو. برطمه، برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب). رجوع به آماسیدن شود
بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه)
بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه)