جدول جو
جدول جو

معنی آماسیدن

آماسیدن
باد کردن عضوی از بدن، ورم کردن، آماس کردن
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با آماسیدن

آماسیدن

آماسیدن
تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. وَرَم. تورّم. تهبﱡج. حَدر. باد کردن. دروء. تَفرّق. وَرَم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متوَرم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.).
بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا