پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن) ، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست که تو بر لشکر بدخواهانش بگمار مرا. منطقی. جود هلاک خزانه باشد و هر روز تازه هلاکی تو بر خزانه گماری. فرخی. هر جاکه مهوسی چو فرهاد شیرین صفتی بر او گمارد. سعدی (ترجیعات). - جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفتۀ آن شدن: هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد. سعدی (طیبات). - دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن: اگر دیده به گردون بر گمارد ز بیمش پاره پاره گردد آور. ابوشعیب
پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن) ، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا. منطقی. جود هلاک خزانه باشد و هر روز تازه هلاکی تو بر خزانه گماری. فرخی. هر جاکه مهوسی چو فرهاد شیرین صفتی بر او گمارد. سعدی (ترجیعات). - جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفتۀ آن شدن: هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد. سعدی (طیبات). - دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن: اگر دیده به گردون بر گمارد ز بیمش پاره پاره گردد آور. ابوشعیب
از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن، ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکار کردن. بخشم آوردن. آزرده شدن. رنجیدن: آزار بیش بینی از گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ای دل من زو بهر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس. فردوسی. از این پس بر و بوم مرز ترا نیازارم ازبهر ارز ترا. فردوسی. میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی. فردوسی. نیازارد او را کسی زین سپس کز او یافتم در جهان داد و بس. فردوسی. چو من حق فرزند بگذاردم کسی را بگیتی نیازاردم شما هم بر این عهد من بگذرید... فردوسی. به ره بر کسی تا نیازاردش وز آن دشمنان نیز نشماردش. فردوسی. یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش. فردوسی. بشهری کجا برگذشتی سپاه نیازاردی کشتمندی براه. فردوسی. بدیوانها شاد بگذاردند کز آن پس کسی را نیازاردند. فردوسی. نیازارم آن را که پیوند تست هم آن را کجا خویش و فرزند تست. فردوسی. خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری. منوچهری. یار چون خار ترا زود بیازارد گر نخواهی که بیازارد، مازارش. ناصرخسرو. آزردن ما زمانه خو دارد مازار ازو گرت بیازارد. ناصرخسرو. گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟ ناصرخسرو. گر بخواهی کت نیازارد کسی بر سر گنج کم آزاری نشین. ناصرخسرو. از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد. ناصرخسرو. اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم. ناصرخسرو. آزار کس نجویم و از هر چیز از دوستان خویش نیازارم. مسعودسعد. و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ). گوئی اندر پناه وصل شوم تو شوی گر فراق بگذارد وصل هم نازموده ای که بلطف خون بریزد که موی نازارد. انوری. یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان). همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد. سعدی
از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن، ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکار کردن. بخشم آوردن. آزرده شدن. رنجیدن: آزار بیش بینی از گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ای دل من زو بهر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس. فردوسی. از این پس بر و بوم مرز ترا نیازارم ازبهر ارز ترا. فردوسی. میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی. فردوسی. نیازارد او را کسی زین سپس کز او یافتم در جهان داد و بس. فردوسی. چو من حق فرزند بگذاردم کسی را بگیتی نیازاردم شما هم بر این عهد من بگذرید... فردوسی. به ره بر کسی تا نیازاردش وز آن دشمنان نیز نشماردش. فردوسی. یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش. فردوسی. بشهری کجا برگذشتی سپاه نیازاردی کشتمندی براه. فردوسی. بدیوانها شاد بگذاردند کز آن پس کسی را نیازاردند. فردوسی. نیازارم آن را که پیوند تست هم آن را کجا خویش و فرزند تست. فردوسی. خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری. منوچهری. یار چون خار ترا زود بیازارد گر نخواهی که بیازارد، مازارش. ناصرخسرو. آزردن ما زمانه خو دارد مازار ازو گرت بیازارد. ناصرخسرو. گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟ ناصرخسرو. گر بخواهی کت نیازارد کسی بر سر گنج کم آزاری نشین. ناصرخسرو. از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد. ناصرخسرو. اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم. ناصرخسرو. آزار کس نجویم و از هر چیز از دوستان خویش نیازارم. مسعودسعد. و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ). گوئی اندر پناه وصل شوم تو شوی گر فراق بگذارد وصل هم نازموده ای که بلطف خون بریزد که موی نازارد. انوری. یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان). همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد. سعدی
آچاریدن. چاشنی و آچار بطعام زدن: عذرطرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدار راست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو. دیو است جهان که زهر قاتل را در نوش بمکرمی بیاچارد. ناصرخسرو. فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه زبهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد. ناصرخسرو. ، در بعض فرهنگها به این کلمه معنی درآمیختن و آمیختن مطلق داده و ظاهراً در معنی شواهد فوق و امثال آن بخطا رفته اند
آچاریدن. چاشنی و آچار بطعام زدن: عذرطرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدار راست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو. دیو است جهان که زهر قاتل را در نوش بمکرمی بیاچارد. ناصرخسرو. فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه زبهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد. ناصرخسرو. ، در بعض فرهنگها به این کلمه معنی درآمیختن و آمیختن مطلق داده و ظاهراً در معنی شواهد فوق و امثال آن بخطا رفته اند
شمردن. شماره کردن. شمریدن. شماریدن. تعداد کردن. احصاء. تعداد. حصر. (یادداشت مؤلف) : زین پیش همی روز شمردی گه آن بود گاه است که اکنون قدح باده شماری. فرخی. که گر زین سو بدان در بنگرد مرد بدان سو در زمین بشمارد ارزن. منوچهری. تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی زیرا که چون منی را تزویرگر شماری. منوچهری. رجوع به شمردن شود. - برشماردن، شمردن. برشمردن. به شماره درآوردن: اگر برشمارد کسی رنج تو به گیتی فزون آیداز گنج تو. فردوسی. - دم شماردن، نفس شمردن. کنایه از عمر گذراندن: به آسان گذاری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گذار. نظامی. ، در عداد آوردن. پذیرفتن. فرض کردن. پنداشتن: به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد. ناصرخسرو. آنرا که چنین زنیش بفریبد شاید که خرد به مرد نشمارد. ناصرخسرو. کسی کو زیان کسان سود خویش شمارد، منه سوی وی پای پیش. ناصرخسرو. دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. شمارند اهل دل این نکته را راست که کج با کج گراید راست با راست. جامی. - به دست چپ شماردن، شمار به دست چپ کردن. کنایه از شمار صدها و هزاران تن. (ازآنندراج) : دل یاد کند فضایل او چندانکه به دست چپ شمارد. خاقانی. ، پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. حساب کردن. (یادداشت مؤلف) : گهر گر شماری تو بیش از هنر ز بهر هنر شد گرامی گهر. ابوشکور بلخی. ور بشمارید چون ستاره چه باک است پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم. ناصرخسرو. چو بینند کاری به دستت درست حریصت شمارند و دنیاپرست. سعدی (بوستان). - به کس نشماردن، به کس نشمردن. اعتنا نکردن. ناچیز وحقیر شمردن کسی را: ز تخمی که هستی فرودآرمت ازین پس به کس نیز نشمارمت. فردوسی. - غنیمت شماردن، وقت مناسب را از دست ندادن: وگر کامرانی درآید ز پای غنیمت شمارند فضل خدای. سعدی (بوستان). - فرصت شماردن، فرصت شمردن. وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن: ز خود بهتری جوی و فرصت شمار که با چون خودی گم کنی روزگار. سعدی (بوستان). ، دادن. بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار. رودکی. ، گفتن. شرح دادن. بیان کردن. (یادداشت مؤلف) : سخنهای بیهوده کم می شمار ترا با سخنهای شاهان چه کار. فردوسی. ، شناختن. (یادداشت مؤلف)
شمردن. شماره کردن. شمریدن. شماریدن. تعداد کردن. احصاء. تعداد. حصر. (یادداشت مؤلف) : زین پیش همی روز شمردی گه آن بود گاه است که اکنون قدح باده شماری. فرخی. که گر زین سو بدان در بنگرد مرد بدان سو در زمین بشمارد ارزن. منوچهری. تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی زیرا که چون منی را تزویرگر شماری. منوچهری. رجوع به شمردن شود. - برشماردن، شمردن. برشمردن. به شماره درآوردن: اگر برشمارد کسی رنج تو به گیتی فزون آیداز گنج تو. فردوسی. - دم شماردن، نفس شمردن. کنایه از عمر گذراندن: به آسان گذاری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گذار. نظامی. ، در عداد آوردن. پذیرفتن. فرض کردن. پنداشتن: به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد. ناصرخسرو. آنرا که چنین زنیش بفریبد شاید که خرد به مرد نشمارد. ناصرخسرو. کسی کو زیان کسان سود خویش شمارد، مَنِه سوی وی پای پیش. ناصرخسرو. دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. شمارند اهل دل این نکته را راست که کج با کج گراید راست با راست. جامی. - به دست چپ شماردن، شمار به دست چپ کردن. کنایه از شمار صدها و هزاران تن. (ازآنندراج) : دل یاد کند فضایل او چندانکه به دست چپ شمارد. خاقانی. ، پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. حساب کردن. (یادداشت مؤلف) : گهر گر شماری تو بیش از هنر ز بهر هنر شد گرامی گهر. ابوشکور بلخی. ور بشمارید چون ستاره چه باک است پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم. ناصرخسرو. چو بینند کاری به دستت درست حریصت شمارند و دنیاپرست. سعدی (بوستان). - به کس نشماردن، به کس نشمردن. اعتنا نکردن. ناچیز وحقیر شمردن کسی را: ز تخمی که هستی فرودآرمت ازین پس به کس نیز نشمارمت. فردوسی. - غنیمت شماردن، وقت مناسب را از دست ندادن: وگر کامرانی درآید ز پای غنیمت شمارند فضل خدای. سعدی (بوستان). - فرصت شماردن، فرصت شمردن. وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن: ز خود بهتری جوی و فرصت شمار که با چون خودی گم کنی روزگار. سعدی (بوستان). ، دادن. بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار. رودکی. ، گفتن. شرح دادن. بیان کردن. (یادداشت مؤلف) : سخنهای بیهوده کم می شمار ترا با سخنهای شاهان چه کار. فردوسی. ، شناختن. (یادداشت مؤلف)
آماردن. شمردن. بحساب آوردن، مجازاً، اهمیت دادن. محلی نهادن. بروی خود آوردن: ساعتکی روی پیش دار و بهش باش کار بمن مان و برمگرد و میامار. سوزنی. تو از سر نغزی ّ و لطیفی ّ و ظریفی می دان همه افعال من و هیچ میامار. سوزنی
آماردن. شمردن. بحساب آوردن، مجازاً، اهمیت دادن. محلی نهادن. بروی خود آوردن: ساعتکی روی پیش دار و بِهُش باش کار بمن مان و برمگرد و میامار. سوزنی. تو از سر نغزی ّ و لطیفی ّ و ظریفی می دان همه افعال من و هیچ میامار. سوزنی
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی