بخیل، ممسک، لئیم، خسیس، برای مثال صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت / تار چون گور و تنگ چون دل زفت (عنصری - ۳۶۳) کنایه از ترش رو کنایه از زمخت طعم تند و تیز و گس، ویژگی چیزی که طعم تند و تیز داشته باشد
بخیل، ممسک، لئیم، خسیس، برای مِثال صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت / تار چون گور و تنگ چون دل زفت (عنصری - ۳۶۳) کنایه از ترش رو کنایه از زمخت طعم تند و تیز و گس، ویژگی چیزی که طعم تند و تیز داشته باشد
آسیب، آفت، آزار، رنج، بلا، محنت، برای مثال دین روز ای روی تو آگفت دین / می خور و شادی کن و خرم نشین (مسعودسعد - ۵۵۰)، گفتم که مرو چو این بگفتم که برفت / رفتم که دمید صبح و آمد آگفت (ابوالفرج رونی - ۱۶۱)
آسیب، آفت، آزار، رنج، بلا، محنت، برای مِثال دین روز ای روی تو آگفت دین / می خور و شادی کن و خرم نشین (مسعودسعد - ۵۵۰)، گفتم که مرو چو این بگفتم که برفت / رفتم که دمید صبح و آمد آگفت (ابوالفرج رونی - ۱۶۱)
نوعی از قیر باشد و آن چیزی است سیاه و چسبنده که از درخت صنوبر حاصل شود و بر سر کچلان چسبانند و در عربی نیز به کسر اول همین معنی دارد. وآن سه نوع است یکی زفت رومی و آن براق و صاف و املس می باشد و از روم می آورند و بعضی گویند همین زفت است نهایتش به رومی شهرت دارد. و دیگری زفت تر و آن آبکی و روان می باشد و آن را در مرهم ها بکار برند و آن از قبیل قیر است و از انواع صنوبر گیرند. نوع سیم، زفت خشک است و آن را بیشتر از تنوّب و ارز گیرند که بوتۀ کبر و صنوبر نر باشد. صنوبر نر بجهت آن گویند که باری ندارد و مطلق آن گرم و خشک است. (برهان). بعضی آن را از یونانی ’اسفالتوس’ (قیر) مأخوذ دانسته اند. (حاشیۀ برهان چ معین). صمغ حاصل از گیاهان مختلف که بر روی پارچه می مالند و بمنظور تداوی جلدی بر موضع مورد نظر می چسبانند. (فرهنگ فارسی معین). سقزی سیاه و چسبنده که بر سر کچلان اندازند و بر خنور و کشتی مالند تا آب از آنها نزهد. (ناظم الاطباء). هیدروکربورهای جامد معدنی که به نام قیرهای معدنی استخراج می شوند. و در تداوی جهت مالیدن روی پوست در موضع ضرب دیده بنام مومیائی مصرف می کردند. (فرهنگ فارسی معین). قیر یا قطران و یا نوعی از قیر. (ناظم الاطباء). صمغی سیاه چسبنده که از درخت صنوبر حاصل شود، اما صاحب تحفه به کسر راء آورده و بمعنی قیر گفته. و بعضی گویند قیر نیست اما به قیرشبیه است... (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ترجمه ضریر انطاکی و ترجمه صیدنه شود. - زفت ابیض، زفت که از درخت صنوبر گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زفت السفن، بعضی گویند او زفتی باشد که از دیواره های کشتی تراشند، مانند راتینج مخلوط به موم است. بعضی گفته اند که زفت السفن همان ابوقیما باشد و بعضی صمغالتنوب را زفت السفن نام داده اند. زوبضا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زفت بحری، شبیه به قطران سیاه و سیال و از زمین مثل نفت حاصل شود و صنف سیال قیر است و کشتی را به آن استحکام می دهند و داخل مراهم می کنند و بهترین او، صاف و نرم است... (از تحفۀ حکیم مؤمن). - زفت بری، زفت جبلی و آن از درخت قضم قریش ترابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و زفت جبلی شود. - زفت جبلی، زفت یابس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - زفت رطب، صمغ خمیری شکل حاصل از گیاهان مختلف. (فرهنگ فارسی معین). رطوبت سائله از درخت صنوبر بی بار که قسم نر است و رطوبت باردار آن که غیر درخت چلغوزه است و مسمی به تنوب است، حاصل می شود و منجمد او راتیانج است و آنچه از درخت شربین که از اصناف سرو است و ثمرش مانند سرو از آن کوچکتر است بهم رسد، قطران نامند... (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود. - ، قیرهای معدنی که به حالت خمیری استخراج می شوند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اختیارات بدیعی و الفاظ الادویه شود. - زفت رومی، مومیایی. (فرهنگ فارسی معین). زفت رومی شامل زفت یابس و زفت بحری است و از مطلق او اکثر زفت بحری مراد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی، الفاظ الادویه و زفت بحری شود. - زفت یابس، مومیایی. (فرهنگ فارسی معین). زفت یابس، زفت رطب... است که بخودی خود خشک شود یا به طبخ خشک کنند... و تجفیف او زیاده از رطب... (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی، الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود
نوعی از قیر باشد و آن چیزی است سیاه و چسبنده که از درخت صنوبر حاصل شود و بر سر کچلان چسبانند و در عربی نیز به کسر اول همین معنی دارد. وآن سه نوع است یکی زفت رومی و آن براق و صاف و املس می باشد و از روم می آورند و بعضی گویند همین زفت است نهایتش به رومی شهرت دارد. و دیگری زفت تر و آن آبکی و روان می باشد و آن را در مرهم ها بکار برند و آن از قبیل قیر است و از انواع صنوبر گیرند. نوع سیم، زفت خشک است و آن را بیشتر از تنوّب و ارز گیرند که بوتۀ کبر و صنوبر نر باشد. صنوبر نر بجهت آن گویند که باری ندارد و مطلق آن گرم و خشک است. (برهان). بعضی آن را از یونانی ’اسفالتوس’ (قیر) مأخوذ دانسته اند. (حاشیۀ برهان چ معین). صمغ حاصل از گیاهان مختلف که بر روی پارچه می مالند و بمنظور تداوی جلدی بر موضع مورد نظر می چسبانند. (فرهنگ فارسی معین). سقزی سیاه و چسبنده که بر سر کچلان اندازند و بر خنور و کشتی مالند تا آب از آنها نزهد. (ناظم الاطباء). هیدروکربورهای جامد معدنی که به نام قیرهای معدنی استخراج می شوند. و در تداوی جهت مالیدن روی پوست در موضع ضرب دیده بنام مومیائی مصرف می کردند. (فرهنگ فارسی معین). قیر یا قطران و یا نوعی از قیر. (ناظم الاطباء). صمغی سیاه چسبنده که از درخت صنوبر حاصل شود، اما صاحب تحفه به کسر راء آورده و بمعنی قیر گفته. و بعضی گویند قیر نیست اما به قیرشبیه است... (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ترجمه ضریر انطاکی و ترجمه صیدنه شود. - زفت ابیض، زفت که از درخت صنوبر گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زفت السفن، بعضی گویند او زفتی باشد که از دیواره های کشتی تراشند، مانند راتینج مخلوط به موم است. بعضی گفته اند که زفت السفن همان ابوقیما باشد و بعضی صمغالتنوب را زفت السفن نام داده اند. زوبضا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زفت بحری، شبیه به قطران سیاه و سیال و از زمین مثل نفت حاصل شود و صنف سیال قیر است و کشتی را به آن استحکام می دهند و داخل مراهم می کنند و بهترین او، صاف و نرم است... (از تحفۀ حکیم مؤمن). - زفت بری، زفت جبلی و آن از درخت قضم قریش ترابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و زفت جبلی شود. - زفت جبلی، زفت یابس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - زفت رطب، صمغ خمیری شکل حاصل از گیاهان مختلف. (فرهنگ فارسی معین). رطوبت سائله از درخت صنوبر بی بار که قسم نر است و رطوبت باردار آن که غیر درخت چلغوزه است و مسمی به تنوب است، حاصل می شود و منجمد او راتیانج است و آنچه از درخت شربین که از اصناف سرو است و ثمرش مانند سرو از آن کوچکتر است بهم رسد، قطران نامند... (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود. - ، قیرهای معدنی که به حالت خمیری استخراج می شوند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اختیارات بدیعی و الفاظ الادویه شود. - زفت رومی، مومیایی. (فرهنگ فارسی معین). زفت رومی شامل زفت یابس و زفت بحری است و از مطلق او اکثر زفت بحری مراد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی، الفاظ الادویه و زفت بحری شود. - زفت یابس، مومیایی. (فرهنگ فارسی معین). زفت یابس، زفت رطب... است که بخودی خود خشک شود یا به طبخ خشک کنند... و تجفیف او زیاده از رطب... (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی، الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود
حاجت که خواهند: ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد. دقیقی. ز یزدان خواستن آنجمله آیفت که تا نرسد مر او را هیچ آکفت. زراتشت بهرام. ز حق آیفت میخواهد بزاری کند شکر ره پرهیزکاری. زراتشت بهرام. - آیفت کردن، آیفت بردن، آیفت خواستن، تمنی کردن. خواهش و درخواست کردن چیزی را. حاجت خواستن. عرض حاجت. درخواستن. سؤال چیزی
حاجت که خواهند: ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد. دقیقی. ز یزدان خواستن آنجمله آیفت که تا نرسد مر او را هیچ آکفت. زراتشت بهرام. ز حق آیفت میخواهد بزاری کند شکر ره پرهیزکاری. زراتشت بهرام. - آیفت کردن، آیفت بردن، آیفت خواستن، تمنی کردن. خواهش و درخواست کردن چیزی را. حاجت خواستن. عرض حاجت. درخواستن. سؤال چیزی
آسیب. صدمه. آزار. آفت. رنج. بلا. عاهت. مصیبت. فتنه. فساد: چون صبح برافکند ردای زربفت بنشست بصد حیله و برخاست بتفت گفتم که مرو جز این نگفتم که برفت دیدم که دمید صبح و آمد آگفت (کذا). ابوالفرج رونی. دین ورز ای روی تو آگفت دین می خور و شادی کن و خرم نشین. مسعودسعد. شاها ادبی کن فلک بدخو را کآگفت رسانید رخ نیکو را گر گوی غلط رفت بچوگانش زن ور اسب خطا کرد بمن بخش او را. معزّی (دیوان ص 799). برگرفت از ره بهشت آگفت در پیغمبری ببست و برفت. مختاری. باز گفت این سخن سه بارو برفت بنگر او را که چون گرفت آگفت. سنائی. بنالم از غم این روزگار و این آگفت که هر چه بد سبب شادی و نشاط برفت سپید شد سر اقبال و سال روی بتافت زمانه حال بشولیده کرد و بخت بخفت. سید ابوطالب (از تاریخ بیهق). و آن را آکفت با کاف تازی و نیز بکسر گاف ضبط کرده اند. در شعر منقول از تاریخ بیهق گاف مضموم و در رباعی رونی و بیت سنائی و مختاری ظاهراً مفتوح آمده است. - آگفت دیده، مئوف. آفت رسیده
آسیب. صدمه. آزار. آفت. رنج. بلا. عاهت. مصیبت. فتنه. فساد: چون صبح برافکند ردای زربفت بنشست بصد حیله و برخاست بتفت گفتم که مرو جز این نگفتم که برفت دیدم که دمید صبح و آمد آگفت (کذا). ابوالفرج رونی. دین ورز ای روی تو آگفت دین می خور و شادی کن و خرم نشین. مسعودسعد. شاها ادبی کن فلک بدخو را کآگفت رسانید رخ نیکو را گر گوی غلط رفت بچوگانش زن ور اسب خطا کرد بمن بخش او را. معزّی (دیوان ص 799). برگرفت از ره بهشت آگفت در پیغمبری ببست و برفت. مختاری. باز گفت این سخن سه بارو برفت بنگر او را که چون گرفت آگفت. سنائی. بنالم از غم این روزگار و این آگفت که هر چه بد سبب شادی و نشاط برفت سپید شد سر اقبال و سال روی بتافت زمانه حال بشولیده کرد و بخت بخفت. سید ابوطالب (از تاریخ بیهق). و آن را آکفت با کاف تازی و نیز بکسر گاف ضبط کرده اند. در شعر منقول از تاریخ بیهق گاف مضموم و در رباعی رونی و بیت سنائی و مختاری ظاهراً مفتوح آمده است. - آگفت دیده، مئوف. آفت رسیده
بخیل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 39 و 44) (ازشرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بخیل. ممسک. لئیم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) : سخن شیرین از زفت چه آرد بر بز به پچ پچ بر، هرگز نشود فربه. رودکی. زفت شود رادمرد و، سست دلاور گر بچشد زوی و روی زرد گلستان. رودکی. به رادیش راد ماند به زفت به مردیش مرد ماند به زن. شاکر بخاری. ابوسفیان را گفتند تو نیزفدا فرست پسرت را. ابوسفیان مردی بخیل زفت بود جواب داد و گفت یک پسر کشته شد نتوانم دیگر بازخریدن تا از من، هم پسر شود و هم خواسته. (ترجمه طبری بلعمی). در شگفتم از آن دو کژدم تیز که چرا لاله اش به جفت گرفت با دو کژدم نکرد زفتی هیچ با دل من چراش بینم زفت. خسروی. چو خسرو نیاطوس را دید گفت که نیکی نجوید دل مرد زفت. فردوسی. توانگر که تا شد دلش تنگ و زفت به زیر زمین بهتر او را نهفت. فردوسی. نباید که باشد جهاندار زفت دل زفت با خاک تیره ست جفت. فردوسی. میر یوسف که با دل و کف او تنگ و زفت است نام بحر و غمام. فرخی. این جهان با دل تو تنگتر است از دل زفت و چشمۀ سوزن. فرخی. صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت تیره چون گور و تنگ چون دل زفت. عنصری. در لئیمان به طبع ممتازی در خسیسان به فعل بی جفتی منظرت به ز مخبر است پدید که به تن زفتی و به دل زفتی. علی قرط اندکانی. کجا نه زفت خواهد بود و نه راد همان بهتر که باشی راد و دلشاد. (ویس و رامین). منم درویش، با درد و بلا جفت توئی قارون بی بخشایش و زفت. (ویس و رامین). ستمکارا و زفتا روزگارا که نتوانست با هم دید ما را. (ویس و رامین). زنان هرچند زفت و ناتوانند دلاّرای دلیران جهانند. (ویس و رامین). بدی روز چون کف بخشنده باز به شب چون کف زفت بودی فراز. اسدی. به رادی دل زفت را تاب نیست دل زفت سنگیست کش آب نیست. اسدی. به رادی کشد زفت و بد مرد را کندسرخ چون لاله، رخ زرد را. اسدی. رهی سخت چون چینور تن گداز تهی چون کف زفت روز نیاز اسدی. قحط سالی یکی به کسری ̍ گفت کابر بر خلق شد به باران زفت گفت کانبار خانه بگشادیم ابر اگر زفت گشت، ما رادیم. سنائی. ای دست شاه، بی کرم بی کران تو ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای. سوزنی. راد با شعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. سوزنی. فقیه عامی و عامی فقیه، طرفه بود چو درد صافی و، زفت و نحیف و زفت و کریم. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صفی الدین موافق را چو بینی بگویش انوری خدمت همی گفت همی گفت ای به روز کودکی راد همی گفت ای بگاه خواجگی زفت. انوری. ، گرفته، ترشروی، ستیزه خوی و خشونت کننده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). گرفته. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گرفته روی. (شرفنامۀ منیری). ترشروی. گرفته. (فرهنگ فارسی معین) : چو با مردم زفت زفتی کنیم همه با خردمند جفتی کنیم فردوسی. ، بد. مقابل خوب: نویسندۀ نامه را داد و گفت که پنهان بگوی آنچه خوبست و زفت. فردوسی. ، سخت خشن و گستاخانه: بوالحسن چنان که جوابهای زفت او بودی، گفت: ای مسعدی مرا به خویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان می داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). قاید مر او را جوابی چند زفت تر بازداد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 327). بونعیم را گفت: به غلام بارگی پیش ما آمده ای. جواب زفت بازدادو سخت گستاخ بود که خداوند از من چیزها کی دیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 417) ، طعم و لذت زمخت را نیز گویند، مانند: مازو، هلیله و امثال آن و به عربی عفص خوانند. (برهان). طعم زمخت مانند طعم مازو و هلیله. عفص. (فرهنگ فارسی معین). چیزی زمخت که در خوردن گلو و کام را بگیرد و درهم کشد چون مازوو هلیله و به عربی عفص خوانند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). عفص و هر چیز که دهن را جمع کند و درهم کشد. (ناظم الاطباء)
بخیل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 39 و 44) (ازشرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بخیل. ممسک. لئیم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) : سخن شیرین از زفت چه آرد بر بز به پچ پچ بر، هرگز نشود فربه. رودکی. زفت شود رادمرد و، سست دلاور گر بچشد زوی و روی زرد گلستان. رودکی. به رادیش راد ماند به زفت به مردیش مرد ماند به زن. شاکر بخاری. ابوسفیان را گفتند تو نیزفدا فرست پسرت را. ابوسفیان مردی بخیل زفت بود جواب داد و گفت یک پسر کشته شد نتوانم دیگر بازخریدن تا از من، هم پسر شود و هم خواسته. (ترجمه طبری بلعمی). در شگفتم از آن دو کژدم تیز که چرا لاله اش به جفت گرفت با دو کژدم نکرد زفتی هیچ با دل من چراش بینم زفت. خسروی. چو خسرو نیاطوس را دید گفت که نیکی نجوید دل مرد زفت. فردوسی. توانگر که تا شد دلش تنگ و زفت به زیر زمین بهتر او را نهفت. فردوسی. نباید که باشد جهاندار زفت دل زفت با خاک تیره ست جفت. فردوسی. میر یوسف که با دل و کف او تنگ و زفت است نام بحر و غمام. فرخی. این جهان با دل تو تنگتر است از دل زفت و چشمۀ سوزن. فرخی. صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت تیره چون گور و تنگ چون دل زفت. عنصری. در لئیمان به طبع ممتازی در خسیسان به فعل بی جفتی منظرت به ز مخبر است پدید که به تن زفتی و به دل زفتی. علی قرط اندکانی. کجا نه زفت خواهد بود و نه راد همان بهتر که باشی راد و دلشاد. (ویس و رامین). منم درویش، با درد و بلا جفت توئی قارون بی بخشایش و زفت. (ویس و رامین). ستمکارا و زفتا روزگارا که نتوانست با هم دید ما را. (ویس و رامین). زنان هرچند زفت و ناتوانند دلاَّرای دلیران جهانند. (ویس و رامین). بدی روز چون کف بخشنده باز به شب چون کف زفت بودی فراز. اسدی. به رادی دل زفت را تاب نیست دل زفت سنگیست کش آب نیست. اسدی. به رادی کشد زفت و بد مرد را کندسرخ چون لاله، رخ زرد را. اسدی. رهی سخت چون چینور تن گداز تهی چون کف زفت روز نیاز اسدی. قحط سالی یکی به کسری ̍ گفت کابر بر خلق شد به باران زفت گفت کانبار خانه بگشادیم ابر اگر زفت گشت، ما رادیم. سنائی. ای دست شاه، بی کرم بی کران تو ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای. سوزنی. راد با شعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. سوزنی. فقیه عامی و عامی فقیه، طرفه بود چو درد صافی و، زفت و نحیف و زفت و کریم. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صفی الدین موافق را چو بینی بگویش انوری خدمت همی گفت همی گفت ای به روز کودکی راد همی گفت ای بگاه خواجگی زفت. انوری. ، گرفته، ترشروی، ستیزه خوی و خشونت کننده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). گرفته. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گرفته روی. (شرفنامۀ منیری). ترشروی. گرفته. (فرهنگ فارسی معین) : چو با مردم زفت زفتی کنیم همه با خردمند جفتی کنیم فردوسی. ، بد. مقابل خوب: نویسندۀ نامه را داد و گفت که پنهان بگوی آنچه خوبست و زفت. فردوسی. ، سخت خشن و گستاخانه: بوالحسن چنان که جوابهای زفت او بودی، گفت: ای مسعدی مرا به خویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان می داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). قاید مر او را جوابی چند زفت تر بازداد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 327). بونعیم را گفت: به غلام بارگی پیش ما آمده ای. جواب زفت بازدادو سخت گستاخ بود که خداوند از من چیزها کی دیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 417) ، طعم و لذت زمخت را نیز گویند، مانند: مازو، هلیله و امثال آن و به عربی عفص خوانند. (برهان). طعم زمخت مانند طعم مازو و هلیله. عفص. (فرهنگ فارسی معین). چیزی زمخت که در خوردن گلو و کام را بگیرد و درهم کشد چون مازوو هلیله و به عربی عفص خوانند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). عفص و هر چیز که دهن را جمع کند و درهم کشد. (ناظم الاطباء)