بخیل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 39 و 44) (ازشرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بخیل. ممسک. لئیم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) : سخن شیرین از زفت چه آرد بر بز به پچ پچ بر، هرگز نشود فربه. رودکی. زفت شود رادمرد و، سست دلاور گر بچشد زوی و روی زرد گلستان. رودکی. به رادیش راد ماند به زفت به مردیش مرد ماند به زن. شاکر بخاری. ابوسفیان را گفتند تو نیزفدا فرست پسرت را. ابوسفیان مردی بخیل زفت بود جواب داد و گفت یک پسر کشته شد نتوانم دیگر بازخریدن تا از من، هم پسر شود و هم خواسته. (ترجمه طبری بلعمی). در شگفتم از آن دو کژدم تیز که چرا لاله اش به جفت گرفت با دو کژدم نکرد زفتی هیچ با دل من چراش بینم زفت. خسروی. چو خسرو نیاطوس را دید گفت که نیکی نجوید دل مرد زفت. فردوسی. توانگر که تا شد دلش تنگ و زفت به زیر زمین بهتر او را نهفت. فردوسی. نباید که باشد جهاندار زفت دل زفت با خاک تیره ست جفت. فردوسی. میر یوسف که با دل و کف او تنگ و زفت است نام بحر و غمام. فرخی. این جهان با دل تو تنگتر است از دل زفت و چشمۀ سوزن. فرخی. صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت تیره چون گور و تنگ چون دل زفت. عنصری. در لئیمان به طبع ممتازی در خسیسان به فعل بی جفتی منظرت به ز مخبر است پدید که به تن زفتی و به دل زفتی. علی قرط اندکانی. کجا نه زفت خواهد بود و نه راد همان بهتر که باشی راد و دلشاد. (ویس و رامین). منم درویش، با درد و بلا جفت توئی قارون بی بخشایش و زفت. (ویس و رامین). ستمکارا و زفتا روزگارا که نتوانست با هم دید ما را. (ویس و رامین). زنان هرچند زفت و ناتوانند دلاّرای دلیران جهانند. (ویس و رامین). بدی روز چون کف بخشنده باز به شب چون کف زفت بودی فراز. اسدی. به رادی دل زفت را تاب نیست دل زفت سنگیست کش آب نیست. اسدی. به رادی کشد زفت و بد مرد را کندسرخ چون لاله، رخ زرد را. اسدی. رهی سخت چون چینور تن گداز تهی چون کف زفت روز نیاز اسدی. قحط سالی یکی به کسری ̍ گفت کابر بر خلق شد به باران زفت گفت کانبار خانه بگشادیم ابر اگر زفت گشت، ما رادیم. سنائی. ای دست شاه، بی کرم بی کران تو ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای. سوزنی. راد با شعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. سوزنی. فقیه عامی و عامی فقیه، طرفه بود چو درد صافی و، زفت و نحیف و زفت و کریم. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صفی الدین موافق را چو بینی بگویش انوری خدمت همی گفت همی گفت ای به روز کودکی راد همی گفت ای بگاه خواجگی زفت. انوری. ، گرفته، ترشروی، ستیزه خوی و خشونت کننده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). گرفته. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گرفته روی. (شرفنامۀ منیری). ترشروی. گرفته. (فرهنگ فارسی معین) : چو با مردم زفت زفتی کنیم همه با خردمند جفتی کنیم فردوسی. ، بد. مقابل خوب: نویسندۀ نامه را داد و گفت که پنهان بگوی آنچه خوبست و زفت. فردوسی. ، سخت خشن و گستاخانه: بوالحسن چنان که جوابهای زفت او بودی، گفت: ای مسعدی مرا به خویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان می داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). قاید مر او را جوابی چند زفت تر بازداد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 327). بونعیم را گفت: به غلام بارگی پیش ما آمده ای. جواب زفت بازدادو سخت گستاخ بود که خداوند از من چیزها کی دیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 417) ، طعم و لذت زمخت را نیز گویند، مانند: مازو، هلیله و امثال آن و به عربی عفص خوانند. (برهان). طعم زمخت مانند طعم مازو و هلیله. عفص. (فرهنگ فارسی معین). چیزی زمخت که در خوردن گلو و کام را بگیرد و درهم کشد چون مازوو هلیله و به عربی عفص خوانند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). عفص و هر چیز که دهن را جمع کند و درهم کشد. (ناظم الاطباء)