جدول جو
جدول جو

معنی زفت - جستجوی لغت در جدول جو

زفت
مادۀ سیالی که از درخت صنوبر بیرون می آید و مصرف دارویی داشته، زفت رومی، صمغ، قیر که از نفت گرفته می شود، زفت بحری
زفت یابس: صمغ خشک شدۀ درخت صنوبر
تصویری از زفت
تصویر زفت
فرهنگ فارسی عمید
زفت
بخیل، ممسک، لئیم، خسیس، برای مثال صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت / تار چون گور و تنگ چون دل زفت (عنصری - ۳۶۳)
کنایه از ترش رو
کنایه از زمخت
طعم تند و تیز و گس، ویژگی چیزی که طعم تند و تیز داشته باشد
تصویری از زفت
تصویر زفت
فرهنگ فارسی عمید
زفت
درشت، فربه، ستبر، هنگفت، برای مثال چنان خار در گل ندیدم که رفت / که پیکان او در سپرهای زفت (سعدی۱ - ۱۳۷ حاشیه)
تصویری از زفت
تصویر زفت
فرهنگ فارسی عمید
زفت
(زَ)
پری، خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زفت
(تَ مَ کُ)
ریختن سخن را در گوش کسی، پر کردن، به خشم آوردن، راندن. دور کردن، بازداشتن، تکلیف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دشوار نمودن، مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، در تعب انداختن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زفت
(زَ)
درشت و فربه باشد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). فربه. قوی جثه. (انجمن آرا) (آنندراج). فربه. (فرهنگ رشیدی). ضخم و فربه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 44). درشت. فربه. (از غیاث اللغات). تناور. فربه. (شرفنامۀ منیری) :
چون درآمد کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 44).
فقیه عامی و، عامی فقیه، طرفه بود
چو درد صافی و زفت و نحیف و زفت و کریم.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری، دربرش خرگوش زفت.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 28).
باز چون شب می شود آن گاو زفت
می شود لاغر که آوه رزق رفت.
مولوی.
، گنده. سطبر. (جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). ستبر. (فرهنگ فارسی معین) (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث اللغات) :
این همه زاری عاشق بنمود و ننهفت
وآنچ معشوقۀ او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با اوننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری و زفرقت زفت
اینچنین سنگدلی، بی حق و بی حرمت جفت
شاه مسعود مبیناد بیفتاده براه.
منوچهری (حاشیۀ برهان چ معین).
چنان خار در گل ندیدم که رفت
که پیکان او در سپرهای زفت.
بوستان (از شرفنامۀمنیری).
زآن عمامه زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه اندر دست او.
مولوی.
، بزرگ. والامقام:
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا بشب...
تا به شب نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا...
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید...
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد؟
این رئیسی زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 364).
، سفت و هنگفت را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). سفت. (فرهنگ فارسی معین). محکم. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). محکم. استوار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را.
مولوی.
از هلیله قبض شد، اطلاق زفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت.
مولوی.
مرد کم گوینده را مغزیست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت.
مولوی.
قفل زفت است و گشاینده خدا
دست در تسلیم زن و اندر رضا.
مولوی.
، سخت. (غیاث اللغات). سخت. صعب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خزان بد شده ز ابرو از باد زفت
سر کوهسار و زمین زربفت.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
راه بی یار زفت باشد زفت
جز به آب، آب کی تواند رفت.
سنائی.
هر دو از گورش روان گشتند تفت
تابمصر از بهر آن پیکار زفت.
مولوی.
، پر. مالامال. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (از غیاث اللغات) :
بر چرخ ماه رفتم از چاه زفت و ژرف
هرگز کسی ندیده عجب تر ز کار من.
ناصرخسرو.
در کمین است خرد می نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پیرک طرار دهید.
مولوی (جهانگیری).
، بسیار. فراوان:
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقی است زفت.
مولوی.
، انبوه. سترک:
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند.
مولوی (یاد داشت بخط مرحوم دهخدا).
، غلیظ و سطبر. صفت دود و گرد و خاک. مقابل تنک و رقیق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
طلایه چو گرد سپه دید زفت
بپیچید سوی فرامرز تفت.
فردوسی.
، طعم تیز و مزۀ تیز را نیز گویند که زبان را بگزد. (برهان) (از ناظم الاطباء). تیز طعم. تند مزه که زبان را بگزد. (فرهنگ فارسی معین). طعم تیز که زبان را بگزد. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
زفت
(زُ)
بخیل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 39 و 44) (ازشرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بخیل. ممسک. لئیم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) :
سخن شیرین از زفت چه آرد بر
بز به پچ پچ بر، هرگز نشود فربه.
رودکی.
زفت شود رادمرد و، سست دلاور
گر بچشد زوی و روی زرد گلستان.
رودکی.
به رادیش راد ماند به زفت
به مردیش مرد ماند به زن.
شاکر بخاری.
ابوسفیان را گفتند تو نیزفدا فرست پسرت را. ابوسفیان مردی بخیل زفت بود جواب داد و گفت یک پسر کشته شد نتوانم دیگر بازخریدن تا از من، هم پسر شود و هم خواسته. (ترجمه طبری بلعمی).
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش به جفت گرفت
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی.
چو خسرو نیاطوس را دید گفت
که نیکی نجوید دل مرد زفت.
فردوسی.
توانگر که تا شد دلش تنگ و زفت
به زیر زمین بهتر او را نهفت.
فردوسی.
نباید که باشد جهاندار زفت
دل زفت با خاک تیره ست جفت.
فردوسی.
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفت است نام بحر و غمام.
فرخی.
این جهان با دل تو تنگتر است
از دل زفت و چشمۀ سوزن.
فرخی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تیره چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان به فعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی.
کجا نه زفت خواهد بود و نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشاد.
(ویس و رامین).
منم درویش، با درد و بلا جفت
توئی قارون بی بخشایش و زفت.
(ویس و رامین).
ستمکارا و زفتا روزگارا
که نتوانست با هم دید ما را.
(ویس و رامین).
زنان هرچند زفت و ناتوانند
دلاّرای دلیران جهانند.
(ویس و رامین).
بدی روز چون کف بخشنده باز
به شب چون کف زفت بودی فراز.
اسدی.
به رادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست.
اسدی.
به رادی کشد زفت و بد مرد را
کندسرخ چون لاله، رخ زرد را.
اسدی.
رهی سخت چون چینور تن گداز
تهی چون کف زفت روز نیاز
اسدی.
قحط سالی یکی به کسری ̍ گفت
کابر بر خلق شد به باران زفت
گفت کانبار خانه بگشادیم
ابر اگر زفت گشت، ما رادیم.
سنائی.
ای دست شاه، بی کرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای.
سوزنی.
راد با شعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام.
سوزنی.
فقیه عامی و عامی فقیه، طرفه بود
چو درد صافی و، زفت و نحیف و زفت و کریم.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
صفی الدین موافق را چو بینی
بگویش انوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به روز کودکی راد
همی گفت ای بگاه خواجگی زفت.
انوری.
، گرفته، ترشروی، ستیزه خوی و خشونت کننده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). گرفته. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گرفته روی. (شرفنامۀ منیری). ترشروی. گرفته. (فرهنگ فارسی معین) :
چو با مردم زفت زفتی کنیم
همه با خردمند جفتی کنیم
فردوسی.
، بد. مقابل خوب:
نویسندۀ نامه را داد و گفت
که پنهان بگوی آنچه خوبست و زفت.
فردوسی.
، سخت خشن و گستاخانه: بوالحسن چنان که جوابهای زفت او بودی، گفت: ای مسعدی مرا به خویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان می داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). قاید مر او را جوابی چند زفت تر بازداد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 327). بونعیم را گفت: به غلام بارگی پیش ما آمده ای. جواب زفت بازدادو سخت گستاخ بود که خداوند از من چیزها کی دیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 417) ، طعم و لذت زمخت را نیز گویند، مانند: مازو، هلیله و امثال آن و به عربی عفص خوانند. (برهان). طعم زمخت مانند طعم مازو و هلیله. عفص. (فرهنگ فارسی معین). چیزی زمخت که در خوردن گلو و کام را بگیرد و درهم کشد چون مازوو هلیله و به عربی عفص خوانند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). عفص و هر چیز که دهن را جمع کند و درهم کشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زفت
(زِ)
نوعی از قیر باشد و آن چیزی است سیاه و چسبنده که از درخت صنوبر حاصل شود و بر سر کچلان چسبانند و در عربی نیز به کسر اول همین معنی دارد. وآن سه نوع است یکی زفت رومی و آن براق و صاف و املس می باشد و از روم می آورند و بعضی گویند همین زفت است نهایتش به رومی شهرت دارد. و دیگری زفت تر و آن آبکی و روان می باشد و آن را در مرهم ها بکار برند و آن از قبیل قیر است و از انواع صنوبر گیرند. نوع سیم، زفت خشک است و آن را بیشتر از تنوّب و ارز گیرند که بوتۀ کبر و صنوبر نر باشد. صنوبر نر بجهت آن گویند که باری ندارد و مطلق آن گرم و خشک است. (برهان). بعضی آن را از یونانی ’اسفالتوس’ (قیر) مأخوذ دانسته اند. (حاشیۀ برهان چ معین). صمغ حاصل از گیاهان مختلف که بر روی پارچه می مالند و بمنظور تداوی جلدی بر موضع مورد نظر می چسبانند. (فرهنگ فارسی معین). سقزی سیاه و چسبنده که بر سر کچلان اندازند و بر خنور و کشتی مالند تا آب از آنها نزهد. (ناظم الاطباء). هیدروکربورهای جامد معدنی که به نام قیرهای معدنی استخراج می شوند. و در تداوی جهت مالیدن روی پوست در موضع ضرب دیده بنام مومیائی مصرف می کردند. (فرهنگ فارسی معین). قیر یا قطران و یا نوعی از قیر. (ناظم الاطباء). صمغی سیاه چسبنده که از درخت صنوبر حاصل شود، اما صاحب تحفه به کسر راء آورده و بمعنی قیر گفته. و بعضی گویند قیر نیست اما به قیرشبیه است... (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ترجمه ضریر انطاکی و ترجمه صیدنه شود.
- زفت ابیض، زفت که از درخت صنوبر گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زفت السفن، بعضی گویند او زفتی باشد که از دیواره های کشتی تراشند، مانند راتینج مخلوط به موم است. بعضی گفته اند که زفت السفن همان ابوقیما باشد و بعضی صمغالتنوب را زفت السفن نام داده اند. زوبضا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زفت بحری، شبیه به قطران سیاه و سیال و از زمین مثل نفت حاصل شود و صنف سیال قیر است و کشتی را به آن استحکام می دهند و داخل مراهم می کنند و بهترین او، صاف و نرم است... (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- زفت بری، زفت جبلی و آن از درخت قضم قریش ترابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و زفت جبلی شود.
- زفت جبلی، زفت یابس است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- زفت رطب، صمغ خمیری شکل حاصل از گیاهان مختلف. (فرهنگ فارسی معین). رطوبت سائله از درخت صنوبر بی بار که قسم نر است و رطوبت باردار آن که غیر درخت چلغوزه است و مسمی به تنوب است، حاصل می شود و منجمد او راتیانج است و آنچه از درخت شربین که از اصناف سرو است و ثمرش مانند سرو از آن کوچکتر است بهم رسد، قطران نامند... (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود.
- ، قیرهای معدنی که به حالت خمیری استخراج می شوند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اختیارات بدیعی و الفاظ الادویه شود.
- زفت رومی، مومیایی. (فرهنگ فارسی معین). زفت رومی شامل زفت یابس و زفت بحری است و از مطلق او اکثر زفت بحری مراد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی، الفاظ الادویه و زفت بحری شود.
- زفت یابس، مومیایی. (فرهنگ فارسی معین). زفت یابس، زفت رطب... است که بخودی خود خشک شود یا به طبخ خشک کنند... و تجفیف او زیاده از رطب... (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی، الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
زفت
نوعی از قیر باشد و آن چیزیست سیاه و چسبنده که از درخت صنوبر حاصل شود و بر سر کچلان چسبانند درشت و فربه و قوی جثه را گویند بخیل، لئیم، خسیس، زمخت
فرهنگ لغت هوشیار
زفت
((زِ فْ))
نوعی صمغ گیاهی که بر روی پارچه می مالند، و برای معالجه بر موضع مورد نظر می چسبانند
تصویری از زفت
تصویر زفت
فرهنگ فارسی معین
زفت
((زَ فْ))
درشت، ستبر، پر، لبریز، تندمزه
تصویری از زفت
تصویر زفت
فرهنگ فارسی معین
زفت
((زُ فْ))
خسیس، بخیل، ترشروی، تندخو
تصویری از زفت
تصویر زفت
فرهنگ فارسی معین
زفت
اگر بیند که زفت بر جراحت نهاد و درست گردید، دلیل که از کسی خیر و راحت یابد. اگر بیند که جامه او زفت آلوده گردید، دلیل که از وی کاری در وجود آید که بدنامی از آنجا حاصل آید. جابر مغربی
زفت درخواب، غم و اندوه و محنت بود. اگر بیند که زفت داشت یا کسی بدو داد، دلیل است در رنج و اندوه گرفتار شود. اگر بیند که زفت خورد، دلیل که غم و اندیشه او به سبب عیالان است. اگر بیند که زفت فروخت یا کسی بدو بخشید یا ازخانه بیرون افکند، دلیل است از غم و اندوه خلاصی یابد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
زفت
قیر مشمع آلوده به قیر جهت بهبود درد عضلات و استخوان ها –.، فریاد و شیون ناشی از درد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عفت
تصویر عفت
(دخترانه)
پاکدامنی، پرهیزکاری، پارسایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آفت
تصویر آفت
(دخترانه)
بلا، بلیه، کنایه از زیبایی و عشوه گری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زفت یابس
تصویر زفت یابس
صمغ خشک شدۀ درخت صنوبر
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
درشتی. ستبری. (ناظم الاطباء). غلظ. غلظت. کلفتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یارم از زفتی سه چندان بد که من
هم به لطف و هم به خوبی هم به تن.
مولوی.
، هنگفتی، تندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
فظ. (تاج المصادر بیهقی). درشت خوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زفت و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زُ تُ زُ)
دون. سفله. بخیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و زفت و زکور.
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تو گرسنه ای و من نیم، زفت و زکور
چندانکه خوهی بخور نه تلخ است و نه شور.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به زکور و ژکور شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
مقابل رادی و جوانمردی. بخل. بخول. مقابل کرم. امساک. ممسکی. لئامت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حرص. طمع. (ناظم الاطباء) :
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی.
جهان تنگ دیدیم بر تنگ خوی
مرا آز و زفتی نکرد آرزوی.
فردوسی.
به پیران چنین گفت کای پهلوان
تو بگشای بند از سلیح گران
ابا گنج و دینار جفتی مکن
ز بهرسلیح ایچ زفتی مکن.
فردوسی.
گر او بازگردد تو زفتی مکن
هنر جوی و با آز جفتی مکن.
فردوسی.
ای به زفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری.
لبیبی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
زدوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ.
فرخی.
هر کجا او بود نیارد گشت
زفتی و نیستی به صد فرسنگ.
فرخی.
سخنها هرچه گفتی راست گفتی
نکردی با من اندر مهر زفتی.
(ویس و رامین).
یکی خیره رائی دوم بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی.
اسدی (گرشاسبنامه).
گرجود ورزد او به هجای تو
من در هجای تو نکنم زفتی.
سوزنی.
آباد و خرم است به تو عالم هنر
وز جود تست عالم زفتی خراب و تل.
سوزنی.
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری.
سوزنی.
ماه را با زفتی و رادی چکار
در پی خورشید پوید سایه وار.
مولوی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زفتی ندیده چشم کس از من به وقت جود
لا، ناشنوده گوش کس از من گه سؤال.
مجد همگر.
، ناکسی. (ناظم الاطباء) ، سختی. قساوت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خشونت. زمختی:
سخن گفت از دوزخ و از بهشت
بدست اندرون تخم زفتی بکشت.
دقیقی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اگر برتری باید و مهتری
نیابی به زفتی وگندآوری.
فردوسی.
همه رای توبرتری جستن است
نهان تو چون رنگ اهریمن است
به گیتی همه تخم زفتی مکار
بترس از گزند و بد روزگار.
فردوسی.
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
به ایران بجز تخم زفتی نکشت.
فردوسی.
کسی کو ندارد همی تخم و گاو
تو با او به تندی و زفتی مکاو.
فردوسی.
ای امیری که در زمانۀ تو
نیست شد نام زفتی و بیداد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(زِ)
تاریک و سیاه مانند زفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
فظاظت. درشتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
در بعض فرهنگها و ازجمله در صحاح هندوشاه آن را سنگ آبخورده معنی کرده اند. ظاهراً این کلمه مصحف آبرفت باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از بفت
تصویر بفت
بافت بافته: زربفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفت
تصویر آفت
عارضه، علت، بلا، بلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفت رومی
تصویر زفت رومی
مومیائی: آبدارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفتتر
تصویر زفتتر
ابخل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زفتی
تصویر زفتی
اکدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افت
تصویر افت
نزول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زفر
تصویر زفر
صفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آفت
تصویر آفت
آسیب، آگفت، گزند
فرهنگ واژه فارسی سره
خشونت، درشت، زمختی، ستبر، فربه، امساک، بخل، خست، لئامت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیار بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
میوه ی رسیده و درشت و پرآب
فرهنگ گویش مازندرانی