جدول جو
جدول جو

معنی زفت

زفت
(زَ)
درشت و فربه باشد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). فربه. قوی جثه. (انجمن آرا) (آنندراج). فربه. (فرهنگ رشیدی). ضخم و فربه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 44). درشت. فربه. (از غیاث اللغات). تناور. فربه. (شرفنامۀ منیری) :
چون درآمد کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 44).
فقیه عامی و، عامی فقیه، طرفه بود
چو درد صافی و زفت و نحیف و زفت و کریم.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری، دربرش خرگوش زفت.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 28).
باز چون شب می شود آن گاو زفت
می شود لاغر که آوه رزق رفت.
مولوی.
، گنده. سطبر. (جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). ستبر. (فرهنگ فارسی معین) (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث اللغات) :
این همه زاری عاشق بنمود و ننهفت
وآنچ معشوقۀ او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با اوننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری و زفرقت زفت
اینچنین سنگدلی، بی حق و بی حرمت جفت
شاه مسعود مبیناد بیفتاده براه.
منوچهری (حاشیۀ برهان چ معین).
چنان خار در گل ندیدم که رفت
که پیکان او در سپرهای زفت.
بوستان (از شرفنامۀمنیری).
زآن عمامه زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه اندر دست او.
مولوی.
، بزرگ. والامقام:
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا بشب...
تا به شب نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا...
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید...
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد؟
این رئیسی زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 364).
، سفت و هنگفت را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). سفت. (فرهنگ فارسی معین). محکم. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). محکم. استوار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را.
مولوی.
از هلیله قبض شد، اطلاق زفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت.
مولوی.
مرد کم گوینده را مغزیست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت.
مولوی.
قفل زفت است و گشاینده خدا
دست در تسلیم زن و اندر رضا.
مولوی.
، سخت. (غیاث اللغات). سخت. صعب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خزان بد شده ز ابرو از باد زفت
سر کوهسار و زمین زربفت.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
راه بی یار زفت باشد زفت
جز به آب، آب کی تواند رفت.
سنائی.
هر دو از گورش روان گشتند تفت
تابمصر از بهر آن پیکار زفت.
مولوی.
، پر. مالامال. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (از غیاث اللغات) :
بر چرخ ماه رفتم از چاه زفت و ژرف
هرگز کسی ندیده عجب تر ز کار من.
ناصرخسرو.
در کمین است خرد می نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پیرک طرار دهید.
مولوی (جهانگیری).
، بسیار. فراوان:
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقی است زفت.
مولوی.
، انبوه. سترک:
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند.
مولوی (یاد داشت بخط مرحوم دهخدا).
، غلیظ و سطبر. صفت دود و گرد و خاک. مقابل تنک و رقیق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
طلایه چو گرد سپه دید زفت
بپیچید سوی فرامرز تفت.
فردوسی.
، طعم تیز و مزۀ تیز را نیز گویند که زبان را بگزد. (برهان) (از ناظم الاطباء). تیز طعم. تند مزه که زبان را بگزد. (فرهنگ فارسی معین). طعم تیز که زبان را بگزد. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا