جدول جو
جدول جو

معنی آبخو - جستجوی لغت در جدول جو

آبخو
جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخست، آدک، گنگ، جز، آبخوست، اداک، آداکبرای مثال گویی که هست مردم چشمم چو آبخو / یا خود چو ماهی است که دارد در آب خو (عمعق - ۲۰۰)
تصویری از آبخو
تصویر آبخو
فرهنگ فارسی عمید
آبخو
آبخوست، آبخست، جزیره، یا جزیره ای در رودی بزرگ که آب سطح آن را فراگرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد:
گویی که هست مردمک دیده آبخو
یا خود چو ماهی ای است که دارد در آب خو،
عمعق بخاری
لغت نامه دهخدا
آبخو
آبخست، جزیره، یا جزیره در رودی بزرگ که آب سطح آن را فرا گرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آبخو
جزیره
تصویری از آبخو
تصویر آبخو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخو
تصویر بخو
حلقه و زنجیر یا ریسمانی که به پای چهارپایان یا زندانیان ببندند، تاتوره، داتوره، تاتوله
فرهنگ فارسی عمید
نوشابه ای حاوی ۵/۲ تا ۵/۴ درصد الکل که از جو جوانه زده و رازک تهیه می شود و برای اشخاص کم خون و بیماران مبتلا به سل نافع است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
اعتبار، شرف، برای مثال بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهد همی آبروی (فردوسی۲ - ۱۱۴۶)، ارج و قدر، عرض و ناموس، مایۀ سرافرازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
آبخورد، آبشخور، در کشاورزی مقدار قابلیت زمین برای جذب آب، آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار می گیرد، کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مثال وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی - ۲/۱۸۴ حاشیه) ، نوشیدن آب، کنایه از بهره، نصیب، روزی، برای مثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبو
تصویر آبو
گل نیلوفر آبی نوعی نیلوفر دارای برگ های پهن و گل های سفید یا زرد است که در سطح حوض های بزرگ و استخرها پرورش می یابد
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) :
شو این نامۀ خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.
فردوسی.
آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.
حافظ.
در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش.
صائب.
- امثال:
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز.
و رجوع به آبروی شود
لغت نامه دهخدا
تخلص شاه نجم الدین حاکم دهلی، متوفی به 1161 هجری قمری، لقب حافظ ابرو
لغت نامه دهخدا
(وْ)
ابیو. آبی. کبود. ازرق. نیلگون
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
وزآن آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد.
فردوسی.
گل و آب سیاه تیره همی
از چه معنیش آبخور باشد؟
مسعودسعد.
پس نشان داد کآن درخت کجاست
گفت از آن آبخور که خانی ماست.
نظامی.
نیست در سوراخ کفتار ای پسر
رفت تازان او بسوی آبخور.
مولوی.
، روزی. قسمت. نصیب:
ترسم که برآید ز جهان آبخور من
کز شهر برآورد جهان آبخور تو.
قطران.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دارالسلام را.
حافظ.
خواست دلم تا که بمسجد شود
کابخورش جانب میخانه برد.
؟ (از فرهنگ جهانگیری).
، ظرفی که بدان آب خورند. سقایه:
پیراهنت دریده و استاد درزیی
چون کوزه گر ز کنج همی آبخور کنی.
رشیداعور.
- آبخورهای ریشه، آبکش های آن: چون بیخ آبخور ندارد نه برگش سبز بماند و نه شاخش تر بماند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(بَخْوْ)
نرم و سست.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
فرونشستن خشم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : بخا غضبه بخواً (از باب نصر). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نیلوفر آبی، نیلوپر، لیلوپر:
صنعش بسر کوه برویانده شقایق
در باغ دمانده لطفش سوری و آبو،
خواجه عمید لوبکی،
ای گرد درت آب رخ خواجۀ کاریز
وی خاک کف پای تو تاج سر آبو،
شیخ آذری،
، خال، دایی، برادر مادر، خالو، مربرار
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
راهی برای گذشتن آب باران و غیر آن. آب راهه. راه آب، مسیل. (صراح)
لغت نامه دهخدا
ترکی ک زولانه زاولانه آهنی که برپای ستوران بندند حلقه و زنجیری که دست و پای چهار پایان را بدان بندند بخاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبو
تصویر آبو
نیلوفر آبی برادر مادر خال خالو
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیر، جای تامین آب آبیاری، آن بخش از بدنه وسیله شناور که در زیر آب قرار میگیرد محل آب خوردن سرچشمه و کنار رود و امثال آن که از آنجا آب بر گیرند و نوشند، مشربه آبخوری، قسمت نصیب روزی
فرهنگ لغت هوشیار
راهی برای گذشتن آب باران وغیره، آب راهه، راه آب اعتبار، جاه، شرف، ناموس، قدر، ارج، عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخون
تصویر آبخون
خونابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
((خُ))
سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور، قسمت، نصیب، موی اضافی سبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
اعتبار، ناموس، عرق، خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبو
تصویر آبو
برادر مادر، دایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخو
تصویر بخو
((بُ))
حلقه و زنجیری که دست و پای چهارپایان را بدان بندند، بخا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخویی
تصویر آبخویی
آب صفتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبخوست
تصویر آبخوست
جزیره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
حیثیت، حرمت
فرهنگ واژه فارسی سره
فقاع، فوگان، ماء الشعیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پابند، دستبند، زنجیر، کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احترام، اعتبار، جاه، حرمت، حیثیت، شرف، عرض، عرق، عزت، قدر، منزلت، ناموس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از اصوات که به نشانه ی تعجب به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
ببلع، بخور امر بلعیدن از سر تحقیر و تحکم، پوزه بند، دست بند آهنی
فرهنگ گویش مازندرانی
دهکده ای از دهستان قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی