تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، آب بسته، ژاله، سنگک، پسنگک، سنگچه، سنگرک، شهنگانه، پسکک، شخکاسه برای مثال یخچه می بارید از ابر سیاه / چون ستاره بر زمین از آسمان (رودکی - ۵۰۹)
تَگَرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، آبِ بَستِه، ژالِه، سَنگَک، پَسَنگَک، سَنگچِه، سَنگرَک، شَهَنگانِه، پَسکَک، شَخکاسِه برای مِثال یخچه می بارید از ابر سیاه / چون ستاره بر زمین از آسمان (رودکی - ۵۰۹)
یخ کوچک، ژاله و تگرگ را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان). تگرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). ژاله. (غیاث). برد. غراب. رضاب. عضرس. سقیط. (منتهی الارب). سنگک. حب قر. حب المزن. (یادداشت مؤلف) : یخچه می بارید از ابر سیاه چون ستاره بر زمین از آسمان. رودکی. ، مجازاً دندان معشوق: یخچه بارید و پای من بفسرد ورغ بربند یخچه را ز فلک. رودکی. در عنبر تو لاله در بسد تو لؤلؤ در غنچۀ تو نسرین در یخچۀ تو آذر. بدرشاشی. و رجوع به تگرگ و ژاله شود
یخ کوچک، ژاله و تگرگ را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان). تگرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). ژاله. (غیاث). بَرَد. غراب. رضاب. عضرس. سقیط. (منتهی الارب). سنگک. حب قر. حب المزن. (یادداشت مؤلف) : یخچه می بارید از ابر سیاه چون ستاره بر زمین از آسمان. رودکی. ، مجازاً دندان معشوق: یخچه بارید و پای من بفسرد ورغ بربند یخچه را ز فلک. رودکی. در عنبر تو لاله در بسد تو لؤلؤ در غنچۀ تو نسرین در یخچۀ تو آذر. بدرشاشی. و رجوع به تگرگ و ژاله شود
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جمر، جذوه، آلاوه، جمره، آتش پاره، اخگر، ژابیژ، جرقّه، ابیز، خدره، سینجر، ایژک، آییژ، بلک، ضرمه، لخشه
شَرارِه، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جَمر، جَذوِه، آلاوِه، جَمَرِه، آتَش پارِه، اَخگَر، ژابیژ، جَرَقّه، اَبیز، خُدرِه، سَیَنجُر، ایژَک، آییژ، بِلک، ضَرَمِه، لَخشِه
شعله و اخگر آتش را گویند. (برهان). لخشه: مه بکمند آورد سنبل تو هر نفس لخچه پدید آورد آتش تو دمبدم. بدر جاجرمی (از آنندراج). آن پستۀ خندان نگر و آن چشمۀ حیوان نگر وان لخچها پنهان نگر در آتش جان پرورش. بدر جاجرمی (از آنندراج). صاحب آنندراج گوید: این دو بیت را رشیدی شاهد لخچه آورده و چنان فهمیده که لخچه به معنی شعله است و آتش جان پرور روی معشوق و خطا کرده این در وصف لب و دهن معشوق است و آنچه او لخچه خوانده یخچه بوده و یخچه به معنی تگرگ است و در این مقام یخچها کنایه از دندانهاست که در آتش جان پرور او که لبهای سرخش باشد پنهان شده اند. و رجوع به لخشه شود
شعله و اخگر آتش را گویند. (برهان). لخشه: مه بکمند آورد سنبل تو هر نفس لخچه پدید آورد آتش تو دمبدم. بدر جاجرمی (از آنندراج). آن پستۀ خندان نگر و آن چشمۀ حیوان نگر وان لخچها پنهان نگر در آتش جان پرورش. بدر جاجرمی (از آنندراج). صاحب آنندراج گوید: این دو بیت را رشیدی شاهد لخچه آورده و چنان فهمیده که لخچه به معنی شعله است و آتش جان پرور روی معشوق و خطا کرده این در وصف لب و دهن معشوق است و آنچه او لخچه خوانده یخچه بوده و یخچه به معنی تگرگ است و در این مقام یخچها کنایه از دندانهاست که در آتش جان پرور او که لبهای سرخش باشد پنهان شده اند. و رجوع به لخشه شود
مصغر مخ. دماغ صغیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران این کلمه رابجای ’دماغ اصغر’ پذیرفته است. (واژه های نو فرهنگستان ص 77). مرکز عصبی که در زیر مغز و پشت بصل النخاع قرار گرفته و عمل آن تنظیم انقباضات عضلانی و موازنۀ بدن است. (از لاروس). قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب که در زیرو عقب دماغ قرار گرفته و مانند دماغ دارای قشر خاکستری رنگ در خارج و طبقۀ سفیدرنگ در داخل است و به وسیلۀ سه زوج دنبالۀ فوقانی و تحتانی و میانی به مراکز اعصاب ارتباط دارد. عمل مخچه عبارت از تنظیم انقباضات عضلانی و تعادل بدن است. اگر ضایعاتی متوجه مخچه گردد شخص تعادل خود را از دست می دهد و مانند اشخاص مست حرکت می کند. بطور کلی مخچه عضو تنظیم تونوس و قوای عضلات و انعکاسات مربوط به تعادل و وضعهای مختلف بدن است در وسط مخچه قسمت کرمی شکلی وجود دارد که در ایستادن و در حرکات خود بخودی دخالت دارد. رجوع به کالبدشناسی توصیفی قسمت دوم صص 61- 75 شود
مصغر مخ. دماغ صغیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران این کلمه رابجای ’دماغ اصغر’ پذیرفته است. (واژه های نو فرهنگستان ص 77). مرکز عصبی که در زیر مغز و پشت بصل النخاع قرار گرفته و عمل آن تنظیم انقباضات عضلانی و موازنۀ بدن است. (از لاروس). قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب که در زیرو عقب دماغ قرار گرفته و مانند دماغ دارای قشر خاکستری رنگ در خارج و طبقۀ سفیدرنگ در داخل است و به وسیلۀ سه زوج دنبالۀ فوقانی و تحتانی و میانی به مراکز اعصاب ارتباط دارد. عمل مخچه عبارت از تنظیم انقباضات عضلانی و تعادل بدن است. اگر ضایعاتی متوجه مخچه گردد شخص تعادل خود را از دست می دهد و مانند اشخاص مست حرکت می کند. بطور کلی مخچه عضو تنظیم تونوس و قوای عضلات و انعکاسات مربوط به تعادل و وضعهای مختلف بدن است در وسط مخچه قسمت کرمی شکلی وجود دارد که در ایستادن و در حرکات خود بخودی دخالت دارد. رجوع به کالبدشناسی توصیفی قسمت دوم صص 61- 75 شود
مصغر میخ یعنی میخ کوچک و میخ مانند. (از یادداشت مؤلف) ، مادۀ کوچکی صلب و محدود که در کف پا و میان انگشتان پامتشکل می گردد و گاه به قدری موجع است که شخص را عاجز از راه رفتن می کند. (ناظم الاطباء). پینه ای چون میخ که از بسیاری راه رفتن یا بسیار کار کردن در قسمتی از کف پای پدید آید. استخوان گونه که بر کف پای برآید. شغه. (یادداشت مؤلف). چیزی صلب مانند میخی که برپاشنۀ پای و انگشتان پای برآید و آن را به عربی مسامیر گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). میخک. برآمدگی کوچک و سخت و سفت که بر اثر فشار و ضربات متوالی بر روی پوست کف و انگشتان پا یا برخی نقاط کف دست یا انگشتان دست پیدا شود و آن در حقیقت عبارت است از رشد غیرطبیعی شاخی پوست در نقطه ای که مورد ضربات متوالی واقع شده باشد. میخچه را گاه با تاول اشتباه می کنند درحالیکه داخل برآمدگی تاول پر از مایع است ولی درون میخچه مایعی نیست و تمام حجمش سفت و سخت و خشک است، ناخن نوک تیز بلند پشت پای خروس و سگ و غیره. (یادداشت مؤلف)
مصغر میخ یعنی میخ کوچک و میخ مانند. (از یادداشت مؤلف) ، مادۀ کوچکی صلب و محدود که در کف پا و میان انگشتان پامتشکل می گردد و گاه به قدری موجع است که شخص را عاجز از راه رفتن می کند. (ناظم الاطباء). پینه ای چون میخ که از بسیاری راه رفتن یا بسیار کار کردن در قسمتی از کف پای پدید آید. استخوان گونه که بر کف پای برآید. شغه. (یادداشت مؤلف). چیزی صلب مانند میخی که برپاشنۀ پای و انگشتان پای برآید و آن را به عربی مسامیر گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). میخک. برآمدگی کوچک و سخت و سفت که بر اثر فشار و ضربات متوالی بر روی پوست کف و انگشتان پا یا برخی نقاط کف دست یا انگشتان دست پیدا شود و آن در حقیقت عبارت است از رشد غیرطبیعی شاخی پوست در نقطه ای که مورد ضربات متوالی واقع شده باشد. میخچه را گاه با تاول اشتباه می کنند درحالیکه داخل برآمدگی تاول پر از مایع است ولی درون میخچه مایعی نیست و تمام حجمش سفت و سخت و خشک است، ناخن نوک تیز بلند پشت پای خروس و سگ و غیره. (یادداشت مؤلف)
در تداول، تلفظی است از یقه. جیب. قبۀ ثوب. (یادداشت مؤلف). یقه و گریبان. (ناظم الاطباء). گریبان کرته. (آنندراج). و رجوع به یقه شود. - از یخۀ (یقۀ) خود پایین انداختن، در تداول زنان، فرزند دیگری را به فرزندی خود پذیرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب ’بچه ای رااز یخۀ خود گذرانیدن’ شود. - ، در تداول مردم آذربایجان، به ناحق تصاحب نمودن. لباس یا چیزی عاریتی را گرفتن و از آن خود شمردن و مورد استفاده قرار دادن. - بچه ای را از یخۀ (یقۀ) خود گذرانیدن، وی را به فرزندی قبول کردن. (یادداشت مؤلف). - خرج یخه (به اضافه) ، پاره ای از جامه که یخۀ لباس کنند. (یادداشت مؤلف). - دست از یخۀ کسی برنداشتن، اورا راحت و آسوده نگذاشتن. رها نکردن او را. مزاحم کسی بودن و از او توقعی نابجا و بیمورد داشتن. - دست و (به) یخه بودن با کاری، دچار و مبتلای امری مشکل یا بد بودن. (یادداشت مؤلف). - دست و یخه (یقه) شدن یا دست به یخه (یقه) شدن با کسی، گلاویز و دست و گریبان شدن با وی. به نزاع و زدوخورد آغازیدن با او. (یادداشت مؤلف). - یخه پاره کردن از...، یخه درانی کردن. یقه پاره کردن. (یادداشت مؤلف). - یخه چرکین، یقه چرکین. فقیر. از طبقۀ کارگران. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یقه چرکین شود. - یخه درانی کردن، یقه درانی کردن. اسف و اندوه بسیار نمودن از مصیبتی یا حادثۀ سویی. (یادداشت مؤلف). - ، تظاهر کردن در محبت و علاقه به کسی یا چیزی. سنگ محبت کسی یا چیزی را بر سینه زدن. - یخه دریدن، یقه دریدن. یخه درانی کردن. (یادداشت مؤلف). - یخه زدن، پیراهنی با یقۀ آهاری پوشیدن. یقه زدن. - یخۀ کسی را چسبیدن، یقۀ کسی را گرفتن. ادعایی به ناحق از کسی داشتن و اتهام ناروا بدو زدن
در تداول، تلفظی است از یقه. جیب. قبۀ ثوب. (یادداشت مؤلف). یقه و گریبان. (ناظم الاطباء). گریبان کرته. (آنندراج). و رجوع به یقه شود. - از یخۀ (یقۀ) خود پایین انداختن، در تداول زنان، فرزند دیگری را به فرزندی خود پذیرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب ’بچه ای رااز یخۀ خود گذرانیدن’ شود. - ، در تداول مردم آذربایجان، به ناحق تصاحب نمودن. لباس یا چیزی عاریتی را گرفتن و از آن خود شمردن و مورد استفاده قرار دادن. - بچه ای را از یخۀ (یقۀ) خود گذرانیدن، وی را به فرزندی قبول کردن. (یادداشت مؤلف). - خرج یخه (به اضافه) ، پاره ای از جامه که یخۀ لباس کنند. (یادداشت مؤلف). - دست از یخۀ کسی برنداشتن، اورا راحت و آسوده نگذاشتن. رها نکردن او را. مزاحم کسی بودن و از او توقعی نابجا و بیمورد داشتن. - دست و (به) یخه بودن با کاری، دچار و مبتلای امری مشکل یا بد بودن. (یادداشت مؤلف). - دست و یخه (یقه) شدن یا دست به یخه (یقه) شدن با کسی، گلاویز و دست و گریبان شدن با وی. به نزاع و زدوخورد آغازیدن با او. (یادداشت مؤلف). - یخه پاره کردن از...، یخه درانی کردن. یقه پاره کردن. (یادداشت مؤلف). - یخه چرکین، یقه چرکین. فقیر. از طبقۀ کارگران. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یقه چرکین شود. - یخه درانی کردن، یقه درانی کردن. اسف و اندوه بسیار نمودن از مصیبتی یا حادثۀ سویی. (یادداشت مؤلف). - ، تظاهر کردن در محبت و علاقه به کسی یا چیزی. سنگ محبت کسی یا چیزی را بر سینه زدن. - یخه دریدن، یقه دریدن. یخه درانی کردن. (یادداشت مؤلف). - یخه زدن، پیراهنی با یقۀ آهاری پوشیدن. یقه زدن. - یخۀ کسی را چسبیدن، یقۀ کسی را گرفتن. ادعایی به ناحق از کسی داشتن و اتهام ناروا بدو زدن
قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب که در زیر و عقب مخ قرار گرفته و مانند مخ (دماغ) دارای قشر خاکستری رنگ در داخل است و به وسیله سه زوج دنباله فوقانی و تحتانی و میانی به مراکز اعصاب ارتباط دارد. عمل مخچه عبارت از تنظیم انقبا
قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب که در زیر و عقب مخ قرار گرفته و مانند مخ (دماغ) دارای قشر خاکستری رنگ در داخل است و به وسیله سه زوج دنباله فوقانی و تحتانی و میانی به مراکز اعصاب ارتباط دارد. عمل مخچه عبارت از تنظیم انقبا
دیگ مسی مخصوص پختن شیر در دامداری ها که ظرفیتی کمتر از دو.، تخم گیاهی که به طور طبیعی به زمین ریخته و نهال جدیدی از.، بذر پیاز، پیاز کوچکی که پس از کشت دانه ی خاصی از آن پیاز
دیگ مسی مخصوص پختن شیر در دامداری ها که ظرفیتی کمتر از دو.، تخم گیاهی که به طور طبیعی به زمین ریخته و نهال جدیدی از.، بذر پیاز، پیاز کوچکی که پس از کشت دانه ی خاصی از آن پیاز