جدول جو
جدول جو

معنی گیودره - جستجوی لغت در جدول جو

گیودره
(گی وَ)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. واقع در 14هزارگزی جنوب رزن و 6 هزارگزی خاور رزن به همدان. محلی جلگه و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 375 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، حبوب، صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیواره
تصویر نیواره
چوبی استوانه ای شکل که با آن خمیر نان را پهن و نازک می کنند، نورد، وردنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیواره
تصویر بیواره
غریب، برای مثال بدو گفت کز خانه آواره ام / ز ایران یکی مرد بیواره ام (اسدی - ۲۱۰)، بی کس، تنها، بیچاره، درمانده، بیگانه، ناشناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گودره
تصویر گودره
نوعی مرغابی،
بچۀ گاو و گوزن، کودر، گودر، برای مثال کف یوز پر مغز آهوبره / همه چنگ شاهین دل گودره (عنصری - ۳۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریواره
تصویر گریواره
گردن بند، قلاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گهواره
تصویر گهواره
تختخوابی که کودک را روی آن می خوابانند و تکان می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاواره
تصویر گاواره
گلۀ گاو، گواره، گوباره، کوپاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
دیوارمانند مانند دیوار، هر چیزی که شبیه دیوار باشد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
نهری از آبراهه های رود ’اوکه’ واقع در ایالت کالوگای روسیه که از دوازده کیلومتری شمالی قصبۀ همنام خویش سرچشمه گیرد و نخست بجانب جنوب و سپس بسوی شمال شرقی جریان یابد و به رود اوکه ریزد. وسعت حوضۀ این رود 8729 کیلومتر مربع است و رودهای رژته ویتب و سرته بدو پیوندد و قابل سیر سفائن نیست. تنها در بعض قسمتهای آن قایق رانی ممکن است
نام شهری در روسیۀ مرکزی (در قلمرو کالوگا) همنام رودی از آب راهه های رود اوکه، دارای 12000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(پی رَ)
غریب و تنها. بیواره، و این درست تر است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟ رْ رَ)
بلوی. صحابی است. در منابع حدیثی و تاریخی، صحابی عنوانی است که به کسی داده می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام (ص) با او دیدار داشته، به دین اسلام گرویده و مسلمان از دنیا رفته باشد. این افراد از مهم ترین پایه های انتقال آموزه های نبوی به نسل های بعد هستند. تحلیل شخصیت و عملکرد صحابه یکی از موضوعات اصلی در علم رجال، تاریخ اسلام و فقه است.
لغت نامه دهخدا
(اَ دُرْ رَ)
نام قریه ای به مصر
لغت نامه دهخدا
(بی رَ / رِ)
چوبی که بدان گلولۀ خمیر نان را تنک سازند. (برهان). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. (ناظم الاطباء) ، قبول و اجابت. (انجمن آرا). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب. پتواز. پتواژ = پتواچک. رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بی رَ / رِ)
غریب. (رشیدی) (جهانگیری). بی کس و غریب و تنها. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). غریب و تنها. (اوبهی). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه. (ناظم الاطباء) :
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.
اسدی.
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یکبارگیست.
اسدی.
طالبی سرگشته ای آواره ای
بینوائی بیدلی بیواره ای.
شاه داعی.
، بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. (برهان) (ناظم الاطباء). بی قدر و بی اعتبار. (آنندراج) (انجمن آرا) ، بیچاره. (اوبهی). درمانده و عاجز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رب النوع رعد. بادهای تند سپاه ایندره را تشکیل میدهند و دنبال او میروند. (مزدیسنا چ دکتر معین ص 34) ، درربودن، شایسته و سزاوار کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وْ دَ رِ)
دهی است از دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان با 286 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(طُ وَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش کلاردشت شهرستان نوشهر در 3 هزارگزی شمال باختری حسن کیف. کوهستانی و سردسیر با 460 تن سکنه، از ایل خواجوند. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی گله داری و زراعت و تهیۀ زغال و چوب. صنایع دستی زنان قالیچه و شال و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. دبستان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان واقع در 10500گزی خاور کوزران، کنار راه فرعی کوزران به کرمانشاه. هوای آن سرد و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از سراب سرمستی و محصول آن غلات، حبوبات، دیم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است جزء ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، واقع در 24 هزارگزی شمال باختری ابهر و 6 هزارگزی شوسۀ زنجان به قزوین. کوهستانی سردسیر، دارای 348 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی و چشمه. محصول آنجا غلات، انگور، قیسی، بادام. شغل اهالی زراعت است. در روی کوههای شمال. آبادی در محلی موسوم بحوض آثارمخروبۀ ساختمان های قدیمی از قبیل برج قلعه و حمام و غیره که با آجر و ساروج بنا شده دیده میشود. راه آن مالرو و از قهوه خانه نصرآباد در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد مزارع گونش خانی، یورد، زرشکلی کیف بلاغی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(وْ دَ)
صاحب آنندراج و شعوری (ج 2 ورق 310) آن را به معنی کرمکهایی نوشته اند که در آب مکون شوند. اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
به معنی کودر است که غلۀ خودرو باشد. (برهان) (رشیدی) ، بچۀ گاو. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) :
به کشتن نیارد کسی گودره
وز آن گوسفندی که باشد بره.
زراتشت بهرام (از رشیدی و آنندراج).
، بچۀ گوزن، نوعی از مرغابی. (برهان) :
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 297).
کف یوز، پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین، دل گودره.
عنصری (از لغت فرس ص 459).
رمان یوز، یازان بر آهوبره
نگون ساخته چرخ بر گودره.
اسدی.
تا باز باز جود تو پرواز درگرفت
زفتی به غوطه رفت به کردار گودره.
سوزنی
پوست گوساله. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیواره
تصویر بیواره
درمانده و بیچاره
فرهنگ لغت هوشیار
بچه گاو گوساله: به کشتن نیارد کسی گودره وزان گوسفندی که باشد تره. (زرتشت بهرام)، بچه گاو کوهی بچه گوزن، پوست گوساله، نوعی مرغابی: پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز شیراز تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
کنار برافراشته و بالا آمده از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
بگیر و بده، غوغای جنگ گیرودار: کمان را بفرمود کردن بزه بر آمد خروشیدن گیرو ده
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی است استوانه یی که بوسیله آن خمیر نان را پهن سازند: چوبه نورد وردنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهواره
تصویر گهواره
گاهواره، مهد، خوابگاه کودکان شیرخواره، بستر کودکان
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که در سر سفره و میز بروی زانو گسترند تا چیزی از خوردنی بر دامن یا زمین نریزد سفره چرمین، سفره بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
گردن بند از جواهر هار: زبزم مخنقه ای یافت شاخ گل منظوم چو بار کرد گریواره شجر منثور. (اثیر اخسیکتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهواره
تصویر گهواره
((گَ رِ))
گهواره، وسیله ای که کودک را در آن می خواباندند، گاهواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیواره
تصویر بیواره
((رِ))
بی کس، غریب، بی قدر، بی اعتبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیواره
تصویر نیواره
((نِ رِ))
وردنه، چوبی استوانه ای که خمیر نان را با آن پهن می کنند، نورد، گردنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلودرد
تصویر گلودرد
آنژین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گیومرت
تصویر گیومرت
آدم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
ضلع
فرهنگ واژه فارسی سره