حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت، برای مثال سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم شناس (نظامی۵ - ۸۳۱)، هنوزت سپاس اندکی گفته اند / ز بیور هزاران یکی گفته اند (سعدی۱ - ۱۷۴)، به این سپاس که مجلس منوّرست به دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ - ۵۲۲) سپاس پذیرفتن: قبول منت کردن، ممنون شدن، شکر کردن سپاس داشتن: شکر نعمت به جا آوردن، ممنون بودن، منت داشتن سپاس گزاردن: شکر نعمت به جا آوردن، شکر کردن
حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت، برای مِثال سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم شناس (نظامی۵ - ۸۳۱)، هنوزت سپاس اندکی گفته اند / ز بیور هزاران یکی گفته اند (سعدی۱ - ۱۷۴)، به این سپاس که مجلس منوّرست به دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ - ۵۲۲) سپاس پذیرفتن: قبول منت کردن، ممنون شدن، شکر کردن سپاس داشتن: شکر نعمت به جا آوردن، ممنون بودن، منت داشتن سپاس گزاردن: شکر نعمت به جا آوردن، شکر کردن
نگهبانی، نگه داری، مواظبت، حرمت، برای مثال بدان را نوازش کن ای نیک مرد / که سگ پاس دارد چو نان تو خورد (سعدی۱ - ۸۸) پاره، جزء، قسمتی از شب یا روز، برای مثال چو یک پاس از تیره شب درگذشت / تو گفتی که روی هوا تیره گشت (فردوسی۴ - ۱۶۵۲)
در بازی های گروهی مانند فوتبال، بسکتبال، رد کردن و رساندن توپ به یکی از افراد دستۀ خود پاس دادن: مراقب بودن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن، رعایت کردن، پاس داشتن پاس داشتن: مراقب بودن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن، رعایت کردن پاس دادن: در ورزش توپی رد کردن توپ به همدسته، در قمار، نوبت خود را به حریف دادن، کنایه از حواله دادن کسی به جایی یا به کس دیگری
نگهبانی، نگه داری، مواظبت، حرمت، برای مِثال بدان را نوازش کن ای نیک مرد / که سگ پاس دارد چو نان تو خورد (سعدی۱ - ۸۸) پاره، جزء، قسمتی از شب یا روز، برای مِثال چو یک پاس از تیره شب درگذشت / تو گفتی که روی هوا تیره گشت (فردوسی۴ - ۱۶۵۲)
در بازی های گروهی مانند فوتبال، بسکتبال، رد کردن و رساندن توپ به یکی از افراد دستۀ خود پاس دادن: مراقب بودن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن، رعایت کردن، پاس داشتن پاس داشتن: مراقب بودن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن، رعایت کردن پاس دادن: در ورزش توپی رد کردن توپ به همدسته، در قمار، نوبت خود را به حریف دادن، کنایه از حواله دادن کسی به جایی یا به کس دیگری
دهی است از دهستان درزآب بخش حومه شهرستان مشهد، در 80 هزارگزی شمال باختری مشهد، واقع در 9 هزارگزی باختر راه مشهد به باشتین، دره، سردسیر، دارای 358 تن سکنه، زبان آنها کردی، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، عدس، شغل اهالی زراعت، مالداری، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان درزآب بخش حومه شهرستان مشهد، در 80 هزارگزی شمال باختری مشهد، واقع در 9 هزارگزی باختر راه مشهد به باشتین، دره، سردسیر، دارای 358 تن سکنه، زبان آنها کردی، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، عدس، شغل اهالی زراعت، مالداری، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پهلوی ’سپاس’، ارمنی ’سپاس - ام’ (خدمت). (حاشیۀ برهان قاطع معین). حمد و شکر و نعمت. (برهان) (غیاث). حمد. (دهار) : نکردی خدای جهان را سپاس نبودی بدین بر دری ره شناس. دقیقی. سپاس تو گوش است و چشم و زبان کزین سه رسد نیک و بد بیگمان. فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند ما شد بدین پایگاه. فردوسی. ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان. فرخی. سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوه باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). زبان برگشادش بشکر و سپاس شده مر سپاس ورا حق شناس. شمسی (یوسف و زلیخا). همی گفت هر کس که یزدان سپاس که رستی تو از رنج و ما از هراس. اسدی. سپهدار گفتا سپاس از خدای که جفت مرا چون تو آمد بجای. اسدی. سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی. ناصرخسرو. هم مقصر بوم اگر شب و روز بسپاست برآورم انفاس. ناصرخسرو. سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را... (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... (کلیله و دمنه). سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان. سوزنی. از ده خیال تو که بده شب بتو رسد بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس. خاقانی. هنوزت سپاس اندکی گفته اند ز چندین هزاران یکی گفته اند. سعدی (بوستان). یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... (گلستان). بدین سپاس که مجلس منور است بدوست گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز. حافظ. ، قبول و منت. (برهان) (انجمن آرا). منت. (شرفنامه). قبول. (رشیدی) (جهانگیری) : نباید که بادی بر او بر جهد وگر کس سپاسی بر اوبر نهد. فردوسی. سپاسی بدین کار بر من نهی کز اندیشه گردد دل من تهی. فردوسی. بخواندش ستاره شناس بزرگ به خود برنهادش سپاس بزرگ. فردوسی. نسودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست از کس بر ایشان سپاس. فردوسی. تا تو بولایت بنشستی چو اساسی کس را نبود با تو در این باب سپاسی. منوچهری. و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی). گیاه است پوشیدن و خوردنم سپاس کسی نیست بر گردنم. اسدی. اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت). جز سپاس تو نیست بر سر من آفریننده را هزار سپاس. مسعودسعد. با این همه کرامت که (سلطان) با بنده کرده است... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه). نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس. سوزنی. ندارم سپاس خسان چون ندارم سوی مال و نان پاره میل و نزاعی. خاقانی. ، لطف و شفقت و مرحمت. (برهان). لطف. (صحاح الفرس) (رشیدی). - بی سپاس، بی سبب. بیهوده: بمن بر منه نام جم بی سپاس مرا نام ماهان کوهی شناس. اسدی. - ناسپاس، کافر نعمت. ناشکر. که شکر نعمت نکند: بفرجام کار آیدت رنج و درد بگرد در ناسپاسان مگرد. فردوسی. نبوم ناسپاس ازو که ستور سوی فرزانه بهتر از نسپاس. ناصرخسرو. چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37). سپاس خدا کن که بر ناسپاس نگوید ثنا مرد مردم شناس. نظامی. گر انصاف خواهی سگ حق شناس بسیرت به از مردم ناسپاس. سعدی (بوستان). سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس. (گلستان)
پهلوی ’سپاس’، ارمنی ’سپاس - ام’ (خدمت). (حاشیۀ برهان قاطع معین). حمد و شکر و نعمت. (برهان) (غیاث). حمد. (دهار) : نکردی خدای جهان را سپاس نبودی بدین بر دری ره شناس. دقیقی. سپاس تو گوش است و چشم و زبان کزین سه رسد نیک و بد بیگمان. فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند ما شد بدین پایگاه. فردوسی. ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان. فرخی. سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوه باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). زبان برگشادش بشکر و سپاس شده مر سپاس ورا حق شناس. شمسی (یوسف و زلیخا). همی گفت هر کس که یزدان سپاس که رستی تو از رنج و ما از هراس. اسدی. سپهدار گفتا سپاس از خدای که جفت مرا چون تو آمد بجای. اسدی. سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی. ناصرخسرو. هم مقصر بُوَم اگر شب و روز بسپاست برآورم انفاس. ناصرخسرو. سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را... (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... (کلیله و دمنه). سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان. سوزنی. از ده خیال تو که بده شب بتو رسد بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس. خاقانی. هنوزت سپاس اندکی گفته اند ز چندین هزاران یکی گفته اند. سعدی (بوستان). یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... (گلستان). بدین سپاس که مجلس منور است بدوست گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز. حافظ. ، قبول و منت. (برهان) (انجمن آرا). منت. (شرفنامه). قبول. (رشیدی) (جهانگیری) : نباید که بادی بر او بر جهد وگر کس سپاسی بر اوبر نهد. فردوسی. سپاسی بدین کار بر من نهی کز اندیشه گردد دل من تهی. فردوسی. بخواندش ستاره شناس بزرگ به خود برنهادش سپاس بزرگ. فردوسی. نسودی سه دیگر گُرُه را شناس کجا نیست از کس بر ایشان سپاس. فردوسی. تا تو بولایت بنشستی چو اساسی کس را نبود با تو در این باب سپاسی. منوچهری. و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی). گیاه است پوشیدن و خوردنم سپاس کسی نیست بر گردنم. اسدی. اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت). جز سپاس تو نیست بر سر من آفریننده را هزار سپاس. مسعودسعد. با این همه کرامت که (سلطان) با بنده کرده است... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه). نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس. سوزنی. ندارم سپاس خسان چون ندارم سوی مال و نان پاره میل و نزاعی. خاقانی. ، لطف و شفقت و مرحمت. (برهان). لطف. (صحاح الفرس) (رشیدی). - بی سپاس، بی سبب. بیهوده: بمن بر منه نام جم بی سپاس مرا نام ماهان کوهی شناس. اسدی. - ناسپاس، کافر نعمت. ناشکر. که شکر نعمت نکند: بفرجام کار آیدت رنج و درد بگرد در ناسپاسان مگرد. فردوسی. نبوم ناسپاس ازو که ستور سوی فرزانه بهتر از نسپاس. ناصرخسرو. چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37). سپاس خدا کن که بر ناسپاس نگوید ثنا مرد مردم شناس. نظامی. گر انصاف خواهی سگ حق شناس بسیرت به از مردم ناسپاس. سعدی (بوستان). سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس. (گلستان)
حرس. حراست. نگاهبانی. نگهبانی. نگاهداری: دلیر و خردمند و هشیار باش بپاس اندرون سخت بیدار باش. فردوسی. تو کرپاس را دین یزدان شناس کشنده چهار آمد از بهر پاس. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1599). بهر پاس است مار بر سر گنج نز پی آنکه گیرد از وی خنج. سنائی. ای برسم دولت از آغاز دوران داشته طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ، پاس. انوری. هر کجا پاس او کشد باره نکشد بار قفلها زرفین. انوری. و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتندنه رعیت از بهر طاعت ملوک. (گلستان). زهد چون قلعه ای است پاس ترا قلعۀ آهنین هراس ترا. اوحدی. ، سه پاس، سه نگهبان تن یعنی گوش و چشم و زبان: نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس سه پاس تو گوش است و چشم و زبان کز این سه رسد نیک و بد بی گمان. فردوسی. ، رعایت. احترام. حرمت. ملاحظه: چه باشد جان بنزد من که اندر راه عشق تو بپاس غم بگردانم هزاران بار داس ای جان. سوزنی. زاهد... روی برتافت. یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک را روا باشد که چند روزی بشهر اندر آئی. (گلستان). فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم. (گلستان). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... اگر از صورت حالی که تراست مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. سعدی (گلستان). - بپاس خدمات او، برعایت خدمات او. - بپاس دوستی شما، به احترام و رعایت دوستی شما. - پاس فرمان نکردن، رعایت آن نکردن. ، پاسی از شب، قسمتی از شب، قسمتی از قسمتهای شب. انوٌ من اللیل. هنوٌ من اللیل. انی من اللیل. (منتهی الارب). بهره ای ازشب. جنح لیل. یک بخش از شب. لختی از شب. (از فرهنگی خطی) : چو یکپاس از تیره شب درگذشت تو گفتی که روی هوا تیره گشت. فردوسی. دگر برگذشته ز شب چند پاس بدزددز درویش دزدی پلاس. فردوسی. بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب. فردوسی. چو بگذشت یک پاس از تیره شب بیاسود طایر ز بانگ و چلب. فردوسی. ز تیره شب اندر گذشته دو پاس بفرمود تا شد ستاره شناس. فردوسی. بیامد بدان باغ و می درکشید چو پاسی ز تیره شب اندر کشید. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چو بگذشت یک پاس از تیره شب ببستند مردم ز گفتار لب. فردوسی. گرنه ماه طربست این ز چه غرّید همی دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر. فرخی. چو پاسی از شب دیرنده بگذشت برآمد شعریان از کوه بابل. منوچهری. پاره ای از شب: پاسهای شب، آناءاللیل. تیز براند (غازی) دو پاس از شب گذشته به جیحون رسید. (تاریخ بیهقی). و سلطان پاسی ازشب گذشته برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی). پس از نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی). چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی). طلایه دلاور کن و مهربان بگردان بهر پاس شب پاسبان. اسدی. چنین تا دو پاس ازشب اندر گذشت ببودند دلشاد و خرّم بدشت. اسدی. یکی بهتر ببینید ایّهاالناس که می دیگر شود عالم بهر پاس. سنائی. آید بتو هر پاس خروشی ز خروسی کای غافل بگذار جهان گذران را. سنائی. چو پاسی از شب دیجور بگذشت از آن در، شاه، دل رنجور برگشت. نظامی. ، سه پاس، سه بهر، سه بخش شب. یعنی سه ربع آن: همی گفت دارم ز یزدان سپاس نیایش کنم پیش او شب سه پاس. فردوسی. از آن رقعه بودی دلش در هراس نیایش کنان بود از شب سه پاس. فردوسی. چنان بد که از شب گذشته سه پاس یک آواز آمد چنان پر هراس... فردوسی. به سه روز تا شب گذشته سه پاس کنیزک نپرداخت ز اخترشناس. فردوسی. به لشکرگه آمدگذشته سه پاس ز قیصر نبودش بدل در هراس. فردوسی. همی گفت دارم ز یزدان سپاس نیایش کنم پیش او شب سه پاس. فردوسی. دبیران برفتند دل پرهراس ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس. فردوسی. مرا گفته بود آن ستاره شناس که امروز تا شب گذشته سه پاس... فردوسی. چنین گفت کز شب گذشته سه پاس بیابید گفتار اخترشناس. فردوسی. ببردند مردان اخترشناس سخن راند با نامداران سه پاس. فردوسی. و در تداول فردوسی، یک پاس غالباً نیمی از شب و دو پاس دو ثلث و سه پاس سه ربع آن است. وهمچنین است در بهر و بخش، سه پاس، تمام شب. تمام روز: بدین گر بدارم ز یزدان سپاس نباید که شب خفته مانم سه پاس. فردوسی. ز بهرام دارم ببخشش سپاس نیایش کنم روز و شب در سه پاس. فردوسی. همی گفت صدره ز یزدان سپاس نیایش کنم روز و شب هر سه پاس. فردوسی. ماه دو هفته اگر چون رخ او بودی، شب پاسبانان همه بیکار بدندی به سه پاس. سوزنی. ، یک حصه از هشت حصۀ شب و روز را نیز گویند چه شبانروزی را به هشت حصه کرده اندو هر حصه را پاس نامیده اند. (برهان قاطع)، یک حصه از چهار حصۀ شب و روز. (رشیدی). و در غیاث اللغات آمده است: و (بمعنی) ربع روز یا شب، چرا که نگاهداشت هر بهر به هر یک پاسبان تعلق دارد و بخاطر فقیر میرسد که چون این قدر وقت را بشمار گهریها (؟) پاس دارند لهذا مجازاً این مدت وقت را پاس گویند... و در بهار عجم بمعنی بخشی از روز یا شب است. (غیاث اللغات)، شخصی را گویند که در آن وقت (یک پاس از هشت پاس شبانروز) عمداً بیدار باشد یعنی پاسبان. (برهان). پاسبان. نگهبان: سپه دید در خیمه ها بی هراس نه جائی طلایه نه آوای پاس. اسدی. که دارند روز و شب از بس هراس بهر کوه دیده بهر دیر پاس. اسدی. ، حصه و بخش است مطلقاً اعم از شب و روز و غیر آن. (برهان). بخش. قسمت.پاره. بهر. بهره، نوبه. (برهان). نیابه. (منتهی الارب)، تنگی و اندوه دل. (جهانگیری) (برهان). و جهانگیری بیت ذیل را شاهد برای این معنی آورده است: فرشته گرفته ز بس بیم پاس پری در نهیب اهرمن در هراس. لکن در این جا معنی توقّی و تحفظ و تحرّس و خودداری از خطر مناسب تر مینماید. - پاس داشتن، پاسبانی کردن. نگهبانی و نگاهبانی کردن. حراست. حفظ. پاییدن. نگاه داشتن. محافظت کردن: حومل، نام زنی که... ماده سگ شب پاس او داشتی... (منتهی الارب) : به یزدان بنالید کای کردگار بدینکار این بنده را پاس دار. فردوسی. جهانرا ازو بود دل پرهراس همیداشتندی شب و روز پاس. فردوسی. گر آید درفش منوچهر شاه سوی دژ فرستد همی با سپاه شما پاس دارید و نیرو کنید مگر کآن سپاه ورا بشکنید. فردوسی. ای که برمال پاسبان داری بر سر گور تو که دارد پاس. عنصری. سلوک کن، بر طبق ستوده تر اطوار خود... و کریم تر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آنرا در نظر تو زینت داده ایم و در پاس داری و نگهبانی آن. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید. (تاریخ بیهقی). پاس دارم ز دیو و لشکر او بسپاس خدای بر تن پاس. ناصرخسرو. مرا مزنید که من شما را بکار آیم و بانگ نکنم و پاس دارم شما را. (قصص الانبیاء). گفت باخبر باشید هر که در میان شما درآید گردنش را بزنید هم چنان پاس میداشتند. (قصص الانبیاء). روز چون عندلیب نالم زار همه شب چون خروس دارم پاس. مسعودسعد. پاسبان چرخ هفتم خوش بخسبد بعد ازین چون جهان راعدل و انصاف تو میدارند پاس. ظهیر فاریابی. نقل است که روزی نان میخورد سگی آنجا بود و بدو میداد گفتند چرا با زن و فرزند نخوردی گفت اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم. (تذکره الاولیاء عطار). تا که ما از حال آن گرگان پیش همچو روبه پاس خود داریم بیش. مولوی. گشایم یکی راز نگشوده را سپارم یکی جنس نبسوده را بشرطی که داری ز اغیار پاس نیاری در معنوی را قیاس. فخر گرگانی ؟. جواهر بگنجینه داران سپار ولی راز را خویشتن پاس دار. سعدی. بدان را نوازش کن ای نیکمرد که سگ پاس دارد چو نان تو خورد. سعدی. برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار. سعدی. گرچه صد پاسبان بوند ز پس پاس تو به ز تو ندارد کس. امیرخسرو. آنچنان پاس دار جان عزیز که تو خوش خسبی و ولایت نیز. امیرخسرو. گر شبان پاس ندارد رمه را گرگ از پای درآرد همه را. جامی. مگیر ازدهن خلق حرفها زنهار به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را. صائب. کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس میدارد بفرزند کسان هرگز بچشم بد نمی بیند. صائب. ، رعایت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن: رضای حق اول نگه داشتن دگر پاس فرمان شه داشتن. سعدی. - پاس خاطر، رعایت حال. مراعات خاطر. وبرای کلمات مرکبۀ پاسبان. سرپاس و نظایر آنها رجوع به ردیف خود شود. - پاس داشتن، احتیاط کردن. تجسس، جست و جو و تفتیش کردن: ز تاج ملک زاده ای در مناخ شبی لعلی افتاد در سنگلاخ پدر گفتش اندر شب تیره رنگ چه دانی که گوهر کدامست و سنگ همه سنگها پاس دار ای پسر که لعل از میانش نباشد بدر. سعدی. - خود را پاس داشتن، احتراس. تحرّس
حَرَس. حراست. نگاهبانی. نگهبانی. نگاهداری: دلیر و خردمند و هشیار باش بپاس اندرون سخت بیدار باش. فردوسی. تو کرپاس را دین یزدان شناس کشنده چهار آمد از بهر پاس. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1599). بهر پاس است مار بر سر گنج نز پی آنکه گیرد از وی خنج. سنائی. ای برسم دولت از آغاز دوران داشته طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ، پاس. انوری. هر کجا پاس او کشد باره نکشد بار قفلها زرفین. انوری. و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتندنه رعیت از بهر طاعت ملوک. (گلستان). زهد چون قلعه ای است پاس ترا قلعۀ آهنین هراس ترا. اوحدی. ، سه پاس، سه نگهبان تن یعنی گوش و چشم و زبان: نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس سه پاس تو گوش است و چشم و زبان کز این سه رسد نیک و بد بی گمان. فردوسی. ، رعایت. احترام. حرمت. ملاحظه: چه باشد جان بنزد من که اندر راه عشق تو بپاس غم بگردانم هزاران بار داس ای جان. سوزنی. زاهد... روی برتافت. یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک را روا باشد که چند روزی بشهر اندر آئی. (گلستان). فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم. (گلستان). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... اگر از صورت حالی که تراست مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. سعدی (گلستان). - بپاس خدمات او، برعایت خدمات او. - بپاس دوستی شما، به احترام و رعایت دوستی شما. - پاس فرمان نکردن، رعایت آن نکردن. ، پاسی از شب، قسمتی از شب، قسمتی از قسمتهای شب. اِنوٌ من اللیل. هنوٌ من اللیل. اَنی من اللیل. (منتهی الارب). بهره ای ازشب. جنح لیل. یک بخش از شب. لختی از شب. (از فرهنگی خطی) : چو یکپاس از تیره شب درگذشت تو گفتی که روی هوا تیره گشت. فردوسی. دگر برگذشته ز شب چند پاس بدزددز درویش دزدی پلاس. فردوسی. بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب. فردوسی. چو بگذشت یک پاس از تیره شب بیاسود طایر ز بانگ و چلب. فردوسی. ز تیره شب اندر گذشته دو پاس بفرمود تا شد ستاره شناس. فردوسی. بیامد بدان باغ و می درکشید چو پاسی ز تیره شب اندر کشید. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چو بگذشت یک پاس از تیره شب ببستند مردم ز گفتار لب. فردوسی. گرنه ماه طربست این ز چه غرّید همی دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر. فرخی. چو پاسی از شب دیرنده بگذشت برآمد شعریان از کوه بابل. منوچهری. پاره ای از شب: پاسهای شب، آناءاللیل. تیز براند (غازی) دو پاس از شب گذشته به جیحون رسید. (تاریخ بیهقی). و سلطان پاسی ازشب گذشته برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی). پس از نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی). چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی). طلایه دلاور کن و مهربان بگردان بهر پاس شب پاسبان. اسدی. چنین تا دو پاس ازشب اندر گذشت ببودند دلشاد و خرّم بدشت. اسدی. یکی بهتر ببینید ایّهاالناس که می دیگر شود عالم بهر پاس. سنائی. آید بتو هر پاس خروشی ز خروسی کای غافل بگذار جهان گذران را. سنائی. چو پاسی از شب دیجور بگذشت از آن در، شاه، دل رنجور برگشت. نظامی. ، سه پاس، سه بهر، سه بخش شب. یعنی سه ربع آن: همی گفت دارم ز یزدان سپاس نیایش کنم پیش او شب سه پاس. فردوسی. از آن رقعه بودی دلش در هراس نیایش کنان بود از شب سه پاس. فردوسی. چنان بد که از شب گذشته سه پاس یک آواز آمد چنان پر هراس... فردوسی. به سه روز تا شب گذشته سه پاس کنیزک نپرداخت ز اخترشناس. فردوسی. به لشکرگه آمدگذشته سه پاس ز قیصر نبودش بدل در هراس. فردوسی. همی گفت دارم ز یزدان سپاس نیایش کنم پیش او شب سه پاس. فردوسی. دبیران برفتند دل پرهراس ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس. فردوسی. مرا گفته بود آن ستاره شناس که امروز تا شب گذشته سه پاس... فردوسی. چنین گفت کز شب گذشته سه پاس بیابید گفتار اخترشناس. فردوسی. ببردند مردان اخترشناس سخن راند با نامداران سه پاس. فردوسی. و در تداول فردوسی، یک پاس غالباً نیمی از شب و دو پاس دو ثلث و سه پاس سه ربع آن است. وهمچنین است در بهر و بخش، سه پاس، تمام شب. تمام روز: بدین گر بدارم ز یزدان سپاس نباید که شب خفته مانم سه پاس. فردوسی. ز بهرام دارم ببخشش سپاس نیایش کنم روز و شب در سه پاس. فردوسی. همی گفت صدره ز یزدان سپاس نیایش کنم روز و شب هر سه پاس. فردوسی. ماه دو هفته اگر چون رخ او بودی، شب پاسبانان همه بیکار بدندی به سه پاس. سوزنی. ، یک حصه از هشت حصۀ شب و روز را نیز گویند چه شبانروزی را به هشت حصه کرده اندو هر حصه را پاس نامیده اند. (برهان قاطع)، یک حصه از چهار حصۀ شب و روز. (رشیدی). و در غیاث اللغات آمده است: و (بمعنی) ربع روز یا شب، چرا که نگاهداشت هر بهر به هر یک پاسبان تعلق دارد و بخاطر فقیر میرسد که چون این قدر وقت را بشمار گهریها (؟) پاس دارند لهذا مجازاً این مدت وقت را پاس گویند... و در بهار عجم بمعنی بخشی از روز یا شب است. (غیاث اللغات)، شخصی را گویند که در آن وقت (یک پاس از هشت پاس شبانروز) عمداً بیدار باشد یعنی پاسبان. (برهان). پاسبان. نگهبان: سپه دید در خیمه ها بی هراس نه جائی طلایه نه آوای پاس. اسدی. که دارند روز و شب از بس هراس بهر کوه دیده بهر دیر پاس. اسدی. ، حصه و بخش است مطلقاً اعم از شب و روز و غیر آن. (برهان). بخش. قسمت.پاره. بهر. بهره، نوبه. (برهان). نیابه. (منتهی الارب)، تنگی و اندوه دل. (جهانگیری) (برهان). و جهانگیری بیت ذیل را شاهد برای این معنی آورده است: فرشته گرفته ز بس بیم پاس پری در نهیب اهرمن در هراس. لکن در این جا معنی توقّی و تحفظ و تحرّس و خودداری از خطر مناسب تر مینماید. - پاس داشتن، پاسبانی کردن. نگهبانی و نگاهبانی کردن. حراست. حفظ. پاییدن. نگاه داشتن. محافظت کردن: حَومَل، نام زنی که... ماده سگ شب پاس او داشتی... (منتهی الارب) : به یزدان بنالید کای کردگار بدینکار این بنده را پاس دار. فردوسی. جهانرا ازو بود دل پرهراس همیداشتندی شب و روز پاس. فردوسی. گر آید درفش منوچهر شاه سوی دژ فرستد همی با سپاه شما پاس دارید و نیرو کنید مگر کآن سپاه ورا بشکنید. فردوسی. ای که برمال پاسبان داری بر سر گور تو که دارد پاس. عنصری. سلوک کن، بر طبق ستوده تر اطوار خود... و کریم تر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آنرا در نظر تو زینت داده ایم و در پاس داری و نگهبانی آن. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید. (تاریخ بیهقی). پاس دارم ز دیو و لشکر او بسپاس خدای بر تن پاس. ناصرخسرو. مرا مزنید که من شما را بکار آیم و بانگ نکنم و پاس دارم شما را. (قصص الانبیاء). گفت باخبر باشید هر که در میان شما درآید گردنش را بزنید هم چنان پاس میداشتند. (قصص الانبیاء). روز چون عندلیب نالم زار همه شب چون خروس دارم پاس. مسعودسعد. پاسبان چرخ هفتم خوش بخسبد بعد ازین چون جهان راعدل و انصاف تو میدارند پاس. ظهیر فاریابی. نقل است که روزی نان میخورد سگی آنجا بود و بدو میداد گفتند چرا با زن و فرزند نخوردی گفت اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم. (تذکره الاولیاء عطار). تا که ما از حال آن گرگان پیش همچو روبه پاس خود داریم بیش. مولوی. گشایم یکی راز نگشوده را سپارم یکی جنس نبسوده را بشرطی که داری ز اغیار پاس نیاری در معنوی را قیاس. فخر گرگانی ؟. جواهر بگنجینه داران سپار ولی راز را خویشتن پاس دار. سعدی. بدان را نوازش کن ای نیکمرد که سگ پاس دارد چو نان تو خورد. سعدی. برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار. سعدی. گرچه صد پاسبان بوند ز پس پاس تو به ز تو ندارد کس. امیرخسرو. آنچنان پاس دار جان عزیز که تو خوش خسبی و ولایت نیز. امیرخسرو. گر شبان پاس ندارد رمه را گرگ از پای درآرد همه را. جامی. مگیر ازدهن خلق حرفها زنهار به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را. صائب. کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس میدارد بفرزند کسان هرگز بچشم بد نمی بیند. صائب. ، رعایت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن: رضای حق اول نگه داشتن دگر پاس فرمان شه داشتن. سعدی. - پاس خاطر، رعایت حال. مراعات خاطر. وبرای کلمات مرکبۀ پاسبان. سرپاس و نظایر آنها رجوع به ردیف خود شود. - پاس داشتن، احتیاط کردن. تجسس، جست و جو و تفتیش کردن: ز تاج ملک زاده ای در مناخ شبی لعلی افتاد در سنگلاخ پدر گفتش اندر شب تیره رنگ چه دانی که گوهر کدامست و سنگ همه سنگها پاس دار ای پسر که لعل از میانش نباشد بدر. سعدی. - خود را پاس داشتن، احتراس. تحرّس
در پهلوی صورت اصلی گاه و آن بمعنی سریر است و گویا مملکت سریر را نیز گاس میخوانده اندو به عربی السریر ترجمه کرده اند، سین بدل ’ه’ آمده است، آماس، آماه، خروس، خروه، ماس، ماه: از حد هند تا بحد چین و ترک از حد زنگ تا بحد روم و گاس، محمد بن وصیف سجزی، همان لغت پهلوی ’گاه’ است که به سین ختم میشده بمعنی تخت و سریر و مراد ’مملکت السریر’ است که دولتی مستقل بود و در قفقاز شمالی و مقابلۀ آن با زنگ و مترادف بودن با روم مناسب است، (حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 286)، در پارسی باستان گاثو بمعنی جا و مکان و تخت آمده، در اوستاگاتو بمعنی جا و تخت، در پهلوی گاس در هندی باستان گاتو آمده است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین، ذیل ’گاه’)
در پهلوی صورت اصلی گاه و آن بمعنی سریر است و گویا مملکت سریر را نیز گاس میخوانده اندو به عربی السریر ترجمه کرده اند، سین بدل ’ه’ آمده است، آماس، آماه، خروس، خروه، ماس، ماه: از حد هند تا بحد چین و ترک از حد زنگ تا بحد روم و گاس، محمد بن وصیف سجزی، همان لغت پهلوی ’گاه’ است که به سین ختم میشده بمعنی تخت و سریر و مراد ’مملکت السریر’ است که دولتی مستقل بود و در قفقاز شمالی و مقابلۀ آن با زنگ و مترادف بودن با روم مناسب است، (حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 286)، در پارسی باستان گاثو بمعنی جا و مکان و تخت آمده، در اوستاگاتو بمعنی جا و تخت، در پهلوی گاس در هندی باستان گاتو آمده است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین، ذیل ’گاه’)
پارسی ریاضت است و تپاسی یعنی ریاضت کش و رنج و کم خوابی و کم خواری بر خود نهادن و تپاسبد... ریاضت کشنده و مجاهدت کننده و آن را ’هرتاسب’ نیز گویند و ’سرداسب’ نیز خداجویی است که بی کم خوابی و کم خواری و جز تنهائی گزینی برهبرهای خردپسند یعنی دلایل عقلی خدای را جوید و نهان چیز آشکارا کند و گروه اول اهل ریاضت و مجاهده میباشند و آنها را پرتوی گویند که صاحب صفای دل شده اند و گروه دویم را رهبری خوانند که بدلیل عقل معرفت یافته اند و به اصطلاح این عهد گروه اول صوفیه اند و ثانی حکمای مشائیه اند. این لغت از فرهنگ دساتیر نقل شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). ریاضت و رنج کم خوارگی و کم خوابی و ایذای نفس. (ناظم الاطباء)
پارسی ریاضت است و تپاسی یعنی ریاضت کش و رنج و کم خوابی و کم خواری بر خود نهادن و تَپاسْبُد... ریاضت کشنده و مجاهدت کننده و آن را ’هرتاسب’ نیز گویند و ’سرداسب’ نیز خداجویی است که بی کم خوابی و کم خواری و جز تنهائی گزینی برهبرهای خردپسند یعنی دلایل عقلی خدای را جوید و نهان چیز آشکارا کند و گروه اول اهل ریاضت و مجاهده میباشند و آنها را پرتوی گویند که صاحب صفای دل شده اند و گروه دویم را رهبری خوانند که بدلیل عقل معرفت یافته اند و به اصطلاح این عهد گروه اول صوفیه اند و ثانی حکمای مشائیه اند. این لغت از فرهنگ دساتیر نقل شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). ریاضت و رنج کم خوارگی و کم خوابی و ایذای نفس. (ناظم الاطباء)
نگهبانی، حراست، رعایت، احترام، یک نوبت از چهار نوبت شب، نگاهداشت، حق شناسی، عمل حواله دادن کسی به جایی یا کس دیگری پاس خاطر کسی را داشتن: رعایت حال وی را کردن
نگهبانی، حراست، رعایت، احترام، یک نوبت از چهار نوبت شب، نگاهداشت، حق شناسی، عمل حواله دادن کسی به جایی یا کس دیگری پاس خاطر کسی را داشتن: رعایت حال وی را کردن
از قبایل ساکن در کرد محله (کردکوی)، تفاله ی تخم پنبه بعد از روغن کشی که برای خوراک دام به کار.، گوه هر نوع گوه اعم از چوبی یا فلزی، فشار آوردن، مزاحم، درپوش مجرای خروجی تلم، چوبی که مجرای دوغ تلم را می بندد
از قبایل ساکن در کرد محله (کردکوی)، تفاله ی تخم پنبه بعد از روغن کشی که برای خوراک دام به کار.، گوه هر نوع گوه اعم از چوبی یا فلزی، فشار آوردن، مزاحم، درپوش مجرای خروجی تلم، چوبی که مجرای دوغ تلم را می بندد