منسوب به گوهر. از گوهر. گوهری: چشمۀ صلب پدر چون شد به کاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. خاقانی. ، مرصع. آراسته به گوهر: همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده جام. نظامی. بساطی گوهرین در وی بگستر بیار آن کرسی شش پایۀ زر. نظامی. بجز گوهرین جام و زرین عمود به خروار عنبر به انبار عود. نظامی
منسوب به گوهر. از گوهر. گوهری: چشمۀ صلب پدر چون شد به کاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. خاقانی. ، مرصع. آراسته به گوهر: همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده جام. نظامی. بساطی گوهرین در وی بگستر بیار آن کرسی شش پایۀ زر. نظامی. بجز گوهرین جام و زرین عمود به خروار عنبر به انبار عود. نظامی
منسوب به گوهر: دارای گوهر: چشمه صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. (خاقانی)، مزین بجواهر مرصع به در: و اگر بخواهی اسب بازین و ساز گوهرین و مرواریدین و زرین و یاقوتین بیرون آید
منسوب به گوهر: دارای گوهر: چشمه صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. (خاقانی)، مزین بجواهر مرصع به در: و اگر بخواهی اسب بازین و ساز گوهرین و مرواریدین و زرین و یاقوتین بیرون آید
منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام) : همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین. فردوسی. صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری. خاقانی. ، اصیل، خداوند اصل و نسب. (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شخص صاحب اصل و نسب. (فرهنگ نظام). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء) نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب: گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی. اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19). زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قلاده کمتر نشود. سنائی. طمغاج خان عادل سلطان گوهری از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان. سوزنی. به اقبال این گوهر گوهری از آن دایره دور شد داوری. نظامی. هنر تابد از مردم گوهری چو نور از مه و تابش از مشتری. نظامی. چونکه نسخته سخن سرسری هست بر گوهریان گوهری. نظامی (مخزن الاسرار ص 40). - اسب گوهری، اسب اصیل و نجیب. ، سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده. بذل کننده، ذاتی، مقابل عرضی. (برهان قاطع). ذاتی و جبلی، ضد عرضی. (ناظم الاطباء). گهری. طبعی. فطری. خلقی: گرم گردان مرا که تا بنهم عود شکر و دعا بر آذر تو گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا به گوهر تو. سوزنی. ، جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم). و امروزه ’جواهری’ معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود. - امثال: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری. ، باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر: من یکی کردزاده لشکریم کز نیاکان خویش گوهریم. نظامی. گرچه ز بحر تو بگوهر کمند چون تو همه گوهری عالمند. نظامی. ، شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار: آن گوهری حسامم در دست روزگار کآخر برونم آرد یک روز در وغا. مسعودسعد. ، کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم). درخشنده. شفاف: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. نظامی (از بهار عجم). ، عنصری. آخشیجی: اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار. ناصرخسرو
منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام) : همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین. فردوسی. صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری. خاقانی. ، اصیل، خداوند اصل و نسب. (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شخص صاحب اصل و نسب. (فرهنگ نظام). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء) نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب: گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی. اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19). زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قلاده کمتر نشود. سنائی. طمغاج خان عادل سلطان گوهری از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان. سوزنی. به اقبال این گوهر گوهری از آن دایره دور شد داوری. نظامی. هنر تابد از مردم گوهری چو نور از مه و تابش از مشتری. نظامی. چونکه نسخته سخن سرسری هست بر گوهریان گوهری. نظامی (مخزن الاسرار ص 40). - اسب گوهری، اسب اصیل و نجیب. ، سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده. بذل کننده، ذاتی، مقابل عرضی. (برهان قاطع). ذاتی و جبلی، ضد عرضی. (ناظم الاطباء). گهری. طبعی. فطری. خلقی: گرم گردان مرا که تا بنهم عودِ شُکر و دعا بر آذر تو گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا به گوهر تو. سوزنی. ، جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم). و امروزه ’جواهری’ معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود. - امثال: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری. ، باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر: من یکی کردزاده لشکریم کز نیاکان خویش گوهریم. نظامی. گرچه ز بحر تو بگوهر کمند چون تو همه گوهری عالمند. نظامی. ، شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار: آن گوهری حسامم در دست روزگار کآخر برونم آرد یک روز در وغا. مسعودسعد. ، کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم). درخشنده. شفاف: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. نظامی (از بهار عجم). ، عنصری. آخشیجی: اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار. ناصرخسرو
میرزای گوهری، از گویندگان فارسی زبان بوده است و دیوان شعر فارسی دارد بنام ’الذریعه الرضویه’ که علی اکبر مروج مؤلف (نفایس اللباب) از آن اشعاری نقل میکند و می گوید: اشعار مزبور از میرزای گوهری است. (الذریعه ج 9 ص 947 و ج 10 ص 30)
میرزای گوهری، از گویندگان فارسی زبان بوده است و دیوان شعر فارسی دارد بنام ’الذریعه الرضویه’ که علی اکبر مروج مؤلف (نفایس اللباب) از آن اشعاری نقل میکند و می گوید: اشعار مزبور از میرزای گوهری است. (الذریعه ج 9 ص 947 و ج 10 ص 30)
دهی است از دهستان اواوغلی بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 5500 گزی شمال خاوری خوی و یکهزارگزی شمال شوسۀ خوی به جلفا. محلی است جلگه و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 583 تن است. آب آن از رود خانه قودوخ بوغان و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، حبوبات و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. راه شوسه دارد. از راه شوسۀ خوی به جلفا میتوان اتومبیل برد. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان اواوغلی بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 5500 گزی شمال خاوری خوی و یکهزارگزی شمال شوسۀ خوی به جلفا. محلی است جلگه و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 583 تن است. آب آن از رود خانه قودوخ بوغان و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، حبوبات و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. راه شوسه دارد. از راه شوسۀ خوی به جلفا میتوان اتومبیل برد. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
حلقه ای باشد که بر چار چوب در و صندوق نصب کنند و چفت یا زنجیر را بدان اندازند، زلف معشوق. توضیح: بعضی این کلمه را زلفین بصیغه تثتیه خوانند ولی باید دانست که اولا زلف در عربی قدیم نیامده و معربست و ثانیا استعمال دوزلفین و زلفینکان از طرف گویندگان رفع شبه میکند. مع هذا گاهی به صیغه تثنیه هم بر خلاف اصل استعمال شده
حلقه ای باشد که بر چار چوب در و صندوق نصب کنند و چفت یا زنجیر را بدان اندازند، زلف معشوق. توضیح: بعضی این کلمه را زلفین بصیغه تثتیه خوانند ولی باید دانست که اولا زلف در عربی قدیم نیامده و معربست و ثانیا استعمال دوزلفین و زلفینکان از طرف گویندگان رفع شبه میکند. مع هذا گاهی به صیغه تثنیه هم بر خلاف اصل استعمال شده
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
منسوب به گوهر: دارای گوهر: چشمه صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. (خاقانی)، مزین بجواهر مرصع به در: و اگر بخواهی اسب بازین و ساز گوهرین و مرواریدین و زرین و یاقوتین بیرون آید
منسوب به گوهر: دارای گوهر: چشمه صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. (خاقانی)، مزین بجواهر مرصع به در: و اگر بخواهی اسب بازین و ساز گوهرین و مرواریدین و زرین و یاقوتین بیرون آید