جدول جو
جدول جو

معنی گوهروه - جستجوی لغت در جدول جو

گوهروه
(گَ / گُو هََ)
گل مژه. (شعوری ج 2 ص 328). دانه و سرخی که بر روی یکی از پلکهای چشم پدید آید
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوهرین
تصویر گوهرین
(دخترانه)
جواهرنشان، مرصع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهره
تصویر گوهره
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی کرمانشاهان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرخا
تصویر گوهرخا
آنکه جواهر بخاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوارده
تصویر گوارده
هضم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرین
تصویر گوهرین
دارای گوهر، مزّین به جواهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرزا
تصویر گوهرزا
آنچه از آن گوهر برآید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوارون
تصویر گوارون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، بریون، گریون
فرهنگ فارسی عمید
(گَ /گُو هََ گَ)
گوهرساز. گوهرشناس. سازنده وصانع گوهر. (بهار عجم) : کسی که گوهر را حکاکی کند یا در رشته کشد. (از بهار عجم) (آنندراج). جواهری و جواهرفروش. (ناظم الاطباء) (از بهار عجم) :
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهرگران.
نظامی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ کَ دَ / دِ)
خانه گوهر. جای گوهر. آنجا که گوهر باشد یا گوهر نگه دارند:
کلکم چو ز خط عقدنگار آید گویی
گوهرکده ها در دل تاریک مداد است.
طالب آملی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
نام شعبه ای از شعبه های سفیدرود گیلان است. (فرهنگ جغرافیایی کیهان ص 68)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ طَ)
خریدار گوهر:
گهرخریدند او را به شهرها چندان
که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر.
فرخی.
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
فرخی.
، مجازاً سخن شناس. شعرشناس. نوازندۀ شاعر:
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهرخری داشتم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ گِ)
شجاع و دلیر و پهلوان و بهادر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
مانند گوهر. بسان گوهر. چون گوهر. همانند گوهر:
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
منسوب به گوهر. از گوهر. گوهری:
چشمۀ صلب پدر چون شد به کاریز رحم
زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من.
خاقانی.
، مرصع. آراسته به گوهر:
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده جام.
نظامی.
بساطی گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایۀ زر.
نظامی.
بجز گوهرین جام و زرین عمود
به خروار عنبر به انبار عود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ ئی یِ)
ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم. واقع در یکهزارگزی جنوب راین کنار راه فرعی ساردوئیه به راین. سکنۀ آن یک خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 30000 گزی خاور میناب، سر راه مالرو بشاگرد به میناب، سکنۀ آن 40 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو زَ رَ / رِ)
گاوزهره. رجوع به گاوزهره شود
لغت نامه دهخدا
جایگاهی بمدینه که وفد مصر بزمان خلافت عثمان بدانجا فرود آمدند. (حبیب السیر جزو 4 از ج 1 ص 172 س آخر). و رجوع به ذی مروه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ هَُ تَ)
قاشقی که بار آن را به دو نوبت به کام کشند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ رَ / رِ زَ)
آورندۀ گوهر. پدیدارسازندۀ گوهر. بوجودآورندۀ گوهر:
گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک
از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گَ/ گُو هََ)
یکی از دهستانهای نه گانه بخش خاش شهرستان زاهدان. این دهستان در باختر خاش قرار گرفته است و راه فرعی خاش به نرماشیر از این دهستان میگذرد و حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان اسگل آباد، از خاور به دهستان کلنگور، از جنوب به دهستان کارواند، از باختر به دهستان بزمان از شهرستان ایرانشهر. محلی جلگه با تپه های خاکی و هوای آن گرم معتدل است و آب آن از قنات، چشمه و چاه تأمین میگردد و بیشتر ساکنان دهستان چادرنشین هستند. محصول عمده آن: غلات، ذرت و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. از ده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. و جمعیت آن دوهزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ گُ لَ)
دهی است از دهستان چمچال بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. واقع در26هزارگزی جنوب باختری صحنه و 3هزارگزی شمال شوسۀ کرمانشاهان به هرسین. محلی دشت و هوای آن سردسیر و معتدل و سکنۀ آن 270 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، توتون و حبوب و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. تابستان از راه فراش اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
دهی بوده است متعلق به دودانگه از دههای هزارجریب ساری. (از مازندران و استرآباد رابینو ص 122 بخش انگلیسی و ص 164 ترجمه فارسی)
لغت نامه دهخدا
کشنده گوهر حامل جواهر: گشاد از گوش گوهرکش بسی نعل سم شبدیز را کرد آتشین لعل. (نظامی)، دارای گوهر، دست برنجن گوهر نشان دستبند مرصع
فرهنگ لغت هوشیار
مانند گوهر بسان جواهر: گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود گاه گوهر بار گردد گاه گوهر خر شود. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گوهر: دارای گوهر: چشمه صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. (خاقانی)، مزین بجواهر مرصع به در: و اگر بخواهی اسب بازین و ساز گوهرین و مرواریدین و زرین و یاقوتین بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
گاو دارو، ترسنده جبان بزدل: گر بود زان می چو زهره گاو خاطر گاو زهره شیر شکار... . (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوبروت
تصویر گوبروت
احمق گاوریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارون
تصویر گوارون
مرضی است که آنرا قوبا نامند
فرهنگ لغت هوشیار
آنجا که گوهر باشد یا گوهر نگهدارند جای جواهر: کلکم چو ز خط عقد نگار آید گویی گوهرکده ها در دل تاریک مداد است. (طالب آملی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهرین
تصویر گوهرین
دارای گوهر، مزین به جواهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوبروت
تصویر گوبروت
((بُ))
احمق، گاوریش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوهران
تصویر گوهران
جواهرات، جواهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهرجوی
تصویر گوهرجوی
غواص
فرهنگ واژه فارسی سره