جدول جو
جدول جو

معنی گریزانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

گریزانیدن
(مَهْگِ رِ تَ)
فرار دادن. تهریب. (منتهی الارب). رهانیدن: در آن عهد که شیرویه خویشاوندان را میکشت دایۀ او او را بگریزانید و به اصطخر پارس برد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 111). در شهر بیت المقدس غار ابراهیم علیه السلام است که مادرش از نمرود آنجا گریزانید، و اندر آنجا بزرگ شد. (مجمل التواریخ والقصص) ، نجات دادن مال التجاره و غیره از گمرک از راه غیرمسلوک برای ندادن باج و مالیات گمرکی. رجوع به گریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
گریزانیدن
گریزاندن: 1 در آن عهد که شیرویه خویشاوندان را میکشت دایه او او را بگریزانید و باصطخر پارس برد، گریزاندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برخیزانیدن
تصویر برخیزانیدن
کسی را از جا بلند کردن و برپا داشتن، برافراختن، برانگیختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرهیزانیدن
تصویر پرهیزانیدن
کسی را وادار به پرهیز از کاری یا چیزی کردن، پرهیز دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریزاندن
تصویر گریزاندن
فراری دادن، اسباب فرار کسی را فراهم ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریبانیدن
تصویر فریبانیدن
فریب دادن، گول زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریشانیدن
تصویر پریشانیدن
پریشان کردن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
افراختن، بالا بردن، روشن کردن آتش، شعله ور ساختن، برای مثال بگوی تا بفروزند و برفراز آنند / بدو بسوزان دی را صحیفۀ اعمال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ کَ دَ)
گریختن. فرار کردن:
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خسته از تیر و تیره روان.
فردوسی.
بسی عذرخواهی نمودش که زود
گریزان شو و جان ببر همچو دود.
سعدی (بوستان).
و از صحبت خلق گریزان شود. (مجالس سعدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ریزاندنی. رجوع به ریزاندنی و ریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
رجوع به گمیزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ مَ دَ)
روشن کردن. فروزان ساختن: اضرام، فروزانیدن آتش. (منتهی الارب). رجوع به فروختن و افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ کَ دَ)
فراختن آتش. (یادداشت بخط مؤلف) :
بگوی تا بفروزند و برفرازانند
بدو بسوزان دی را صحیفۀ اعمال.
منجیک ترمذی.
رجوع به فراختن و فراز شود، بالا بردن. رجوع به فرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ / عِ دَ کَ دَ)
فریواندن. فریباندن. (فرهنگ فارسی معین) : خردهای ایشان را همی به این فریواند تا پیغمبر خدای را همی دروغ زن گویند. (ترجمه تفسیر طبری)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ هََ)
متعدی برخاستن. بخاستن داشتن. ببرخاستن داشتن. (یادداشت مؤلف). راست کردن. بلند کردن. برخیزاندن. اثاره. تثویر. اقامه. بعث. انهاض: و همچنین ریذویه دربرخیزانیدن افراسیاب را از آنجا. (تاریخ قم ص 71)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
پراکندن. متفرق کردن. متشتت کردن. تار و مارکردن، بدحال و پریشان گردانیدن. بیخودگردانیدن. مضطرب کردن، تنگدست کردن
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
پرهیز دادن. تجنیب
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ)
قابل گریاندن. درخور گریاندن. رجوع به گریاندن و گریانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
گریستن کنانیدن. (ناظم الاطباء). به گریه آوردن. گریاندن. ابتکاء. (زوزنی). استبکاء. (منتهی الارب). ابکاء. (ترجمان القرآن). رجوع به گریاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مو یَ / یِ کَ دَ)
فرار دادن، رهانیدن مال التجاره از باج و گمرک از راهی غیرمسلوک تا باج ندهد. قاچاق کردن. رجوع به گریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از مادۀ ریز و ریزه، تفتیت. خرد کردن. ریزریز کردن. ریزه ریزه کردن. خردمرد کردن. و این کلمه را در سنگ گرده و سنگ مثانه و امثال آن اطبای فارس در کتب بسیار استعمال کرده اند و شباهت غریبی مابین آن و بریزۀ فرانسه هست که معنی همین کلمه است: تفتیت حصاه کلیه، بریزانیدن سنگ گرده. (از یادداشت دهخدا). اندر داروها که سنگ مثانه بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خون ’ایل’ چون بیاشامند حصاه مثانه بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گمیزیدن فرمودن. شاشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ)
ریزاندن. (ناظم الاطباء). ریختن به معنی متعدی: داءالثعلب موی سر بریزاند. (یادداشت مؤلف) : سح، ریزانیدن آب. سکب، ریزانیدن آب. (تاج المصادر بیهقی) : اگر سوزان و تیز بودی موی را بریزانیدی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ریزه ریزه کردن: ریزانیدن حصاه و بریزانیدن حصاه، ریزریز کردن آن. تفتیت آن: این دارو سنگ گرده بریزاند. (یادداشت مؤلف) ، ریختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گمیزانیدن
تصویر گمیزانیدن
بشاشیدن واداشتن گمیزیدن فرمودن شاشیدن کنانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریانیدن
تصویر گریانیدن
وادار بگریه کردن بگریه انداخت ابکا
فرهنگ لغت هوشیار
فرار دادن، قاچاقی مال التجاره را بجایی بردن تا حقوق گمرکی و عوارض را ندهند
فرهنگ لغت هوشیار
پراگندن پریشان کردن متفرق کردن تار و مار کردن، پریشان گردانیدن بد حال گردانیدن مضطرب کردن، تنگدست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
افراختن بالا بردن، مشتعل ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخیزانیدن
تصویر برخیزانیدن
برانگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرهیزانیدن
تصویر پرهیزانیدن
پرهیز دادن تجنب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریزان شدن
تصویر گریزان شدن
گریختن فرار کردن: بطریق خدعه و فریب گریزان شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدازانیدن
تصویر گدازانیدن
گداختن ذوب کردن آب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فریبانیدن: ام تامر هم احلامهم بهذا او هم قوم طاغون یا چنانست که خردهای ایشان ایشانرا همی بدین فریو اند تا پیغامبر خدای را همی دروغ زن گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریبانیدن
تصویر فریبانیدن
((فِ یا فَ دَ))
فریب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
((فَ دَ))
افراختن، بالا بردن، روشن کردن
فرهنگ فارسی معین