مجموع برگه هایی که در قاعده پایک های فرعی (گل آذین) قرار گرفته اند گریبانک نامیده میشوند. رشد گریبانه و گریبانک در بعضی از گل آذین های چتری زیاد نیست و حتی بعضی از آنها فاقد گریبانه و گریبانک میباشند. (گیاه شناسی ثابتی ص 452)
مجموع برگه هایی که در قاعده پایک های فرعی (گل آذین) قرار گرفته اند گریبانک نامیده میشوند. رشد گریبانه و گریبانک در بعضی از گل آذین های چتری زیاد نیست و حتی بعضی از آنها فاقد گریبانه و گریبانک میباشند. (گیاه شناسی ثابتی ص 452)
پیراهن و کرته که به عربی سربال خوانند. (برهان) (جهانگیری). لباس مخصوص اهل ولایت که دامن و آستین ندارد و بر روی قبا و چیکن پوشند برای زیب. (آنندراج) : وز دست چو سنگ تو نمی یابد مؤذن بمثل یکی گریبانی. ناصرخسرو. چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت دیگران را چه دهی خیره گریبانی. ناصرخسرو. چو بنمود در تسملو آن زره گریبانی از اوحدی گفت زه. نظام قاری (دیوان ص 182). بنده را خلعت دهد صاحب برای بندگی چون گریبانی شود تو میشوی سرکش چرا. اسماعیل ایمانی (از آنندراج). ، پوستی را نیز گویند که بر گریبان پوستین و کردی و کاتبی دوزند. (برهان)
پیراهن و کرته که به عربی سربال خوانند. (برهان) (جهانگیری). لباس مخصوص اهل ولایت که دامن و آستین ندارد و بر روی قبا و چیکن پوشند برای زیب. (آنندراج) : وز دست چو سنگ تو نمی یابد مؤذن بمثل یکی گریبانی. ناصرخسرو. چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت دیگران را چه دهی خیره گریبانی. ناصرخسرو. چو بنمود در تسملو آن زره گریبانی از اوحدی گفت زه. نظام قاری (دیوان ص 182). بنده را خلعت دهد صاحب برای بندگی چون گریبانی شود تو میشوی سرکش چرا. اسماعیل ایمانی (از آنندراج). ، پوستی را نیز گویند که بر گریبان پوستین و کردی و کاتبی دوزند. (برهان)
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) : پر آب ترا غیبه های جوشن پر خاک تراچرخۀ گریبان. منجیک. چو آتش کنی زیر دامن درون رسد دود زود از گریبان برون. اسدی. نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها. ناصرخسرو. تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). مرا نماند روزی هوای دامن گیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن و گل زیر پای. باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد. مجیر بیلقانی. دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان میخورم. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان). ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد. صائب (از آنندراج). هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است عدد ارض و سماوات و نجوم سیار. نظام قاری (دیوان ص 11). سر با مست گریبان یقه ای با مقلب آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار. نظام قاری (دیوان ص 12). - از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن: حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند. صائب. - دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی: گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی. - دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به. - دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن. - سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن: بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق. منوچهری. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر. سعدی. تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند. سعدی (بدایع). - سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن. - ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت. - سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن: بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند. سعدی (بوستان). - سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه). - سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن. - ، بفکر فرورفتن. - ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن: تردامنان چوسر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. - سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن: همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ننگ. سعدی (بوستان). ، جیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) : پر آب ترا غیبه های جوشن پر خاک تراچرخۀ گریبان. منجیک. چو آتش کنی زیر دامن درون رسد دود زود از گریبان برون. اسدی. نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها. ناصرخسرو. تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). مرا نماند روزی هوای دامن گیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن و گل زیر پای. باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد. مجیر بیلقانی. دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان میخورم. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان). ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد. صائب (از آنندراج). هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است عدد ارض و سماوات و نجوم سیار. نظام قاری (دیوان ص 11). سر با مست گریبان یقه ای با مقلب آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار. نظام قاری (دیوان ص 12). - از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن: حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند. صائب. - دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی: گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی. - دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به. - دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن. - سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن: بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق. منوچهری. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر. سعدی. تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند. سعدی (بدایع). - سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن. - ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت. - سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن: بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند. سعدی (بوستان). - سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه). - سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن. - ، بفکر فرورفتن. - ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن: تردامنان چوسر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. - سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن: همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ننگ. سعدی (بوستان). ، جَیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 54هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 44هزارگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت. هوای آن کوهستانی، معتدل و سالم و دارای 180 تن جمعیت است. آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود. و محصول آن توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 54هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 44هزارگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت. هوای آن کوهستانی، معتدل و سالم و دارای 180 تن جمعیت است. آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود. و محصول آن توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان یک بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان، واقع در 15000گزی باخترهرسین. و 1000گزی قلعۀ محمدعلی خان کنار رود هرسین هوای آن سرد و معتدل، دارای 212 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و تریاک و پنبه و زردآلو و شغل اهالی زراعت است و تابستان از چهر اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان یک بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان، واقع در 15000گزی باخترهرسین. و 1000گزی قلعۀ محمدعلی خان کنار رود هرسین هوای آن سرد و معتدل، دارای 212 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و تریاک و پنبه و زردآلو و شغل اهالی زراعت است و تابستان از چهر اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
منسوب به گریبان، پیراهن کرته: وز دست چو سنگ تو نمی یابد موذن بمثل یکی گریبانی. (ناصر خسرو)، جامه ای که دامن و آستینی ندارد و بر روی قبا برای زینت پوشند، پوستی که بر گریبان پوستین و کردی و کاتبی دوزند
منسوب به گریبان، پیراهن کرته: وز دست چو سنگ تو نمی یابد موذن بمثل یکی گریبانی. (ناصر خسرو)، جامه ای که دامن و آستینی ندارد و بر روی قبا برای زینت پوشند، پوستی که بر گریبان پوستین و کردی و کاتبی دوزند