جدول جو
جدول جو

معنی گردمهره - جستجوی لغت در جدول جو

گردمهره
(گِ مُ رَ / رِ)
گردوغند. دارای مهرۀ گرد. درچیده اندام:
به ماه چهره بودی رشک زهره
به رنگ و قد سفید و گردمهره.
کاتبی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گل مهره
تصویر گل مهره
مهره یا گلولۀ کوچک که از گل درست کنند، مهرۀ کمان گروهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردچهره
تصویر زردچهره
زردرو، کسی که چهره اش زرد رنگ باشد، کنایه از پژمرده، افسرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردماه
تصویر گردماه
ماه شب چهاردهم از تقویم قمری، نیمۀ روشن ماه، بدر، ماه تمام، چتر سیمین، چتر سیمابی
کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمه، چهر، سج، غرّه، لچ، رخساره، عذار، خدّ، رخسار، محیّا، دیمر، چیچک، وجنات، دیباچه، دیباجه، عارض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمهره
تصویر خرمهره
نوعی مهرۀ درشت و بی ارزش، به رنگ سفید یا آبی که بر گردن اسب و خر می بندند، برای مثال اگر ژاله هر قطره ای در شدی / چو خر مهره بازار از او پر شدی (سعدی۱ - ۱۰۳)، نوعی بوق کوچک از جنس صدف
فرهنگ فارسی عمید
(گُ هََ مُ رَ / رِ)
مهره ای از گوهر، مهره ای که در مغز مار باشد، گویند به دست هرکس افتد دولت او زایل نشود. (بهار عجم) (آنندراج) :
بجز خامه ات کآورد در پدید
گهرمهرۀ مار أرقم که دید.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
بدر. ماه تمام. ماه شب چهارده. ماه چارده. مه چارده. مجازاً بمعنی صورت است:
روی هر یک چون دو هفته گردماه
جامه شان غفه سمورینشان کلاه.
رودکی.
همی بود تا چرخ پوشدسیاه
ستاره پدید آمد و گردماه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2177).
خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل
نیکویی از گردماه و روشنی از آفتاب.
فرخی.
، رخسار. چهره. صورت:
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گردماه.
اسدی.
، زیبا. خوش صورت:
گمانی برم گفت کآن گردماه
که روشن بدی زو همیشه سپاه.
دقیقی.
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گردماه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ)
مردی میانه نه دراز نه کوتاه. متوسطالقامه. میانه بالا
لغت نامه دهخدا
(دَ مُ رَ)
نام یکی از دروازه های بخارا در پیش از اسلام که بعداً به در بنی اسد مشهور گشت و این در پس از در بنی سعد قرار داشت. (از شرح احوال و آثار رودکی ص 85)
لغت نامه دهخدا
(سَ مِ)
بی محبت. بی رحم. (آنندراج) (غیاث) :
نمودند کآن رومی خوبچهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی.
مظفر گشت خصم سردمهرش
علم بشکست ز آسیب سپهرش.
میرخسرو (از آنندراج).
ننالم چرا از سلوک سپهر
که گرمی ندیدم از این سردمهر.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ مُ رَ / رِ)
سفیدمهره باشد که نوعی از بوق است و آنرا در حمامها و آسیاها و بازیگاهها و بتخانه ها و بعضی مصافها می نوازند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بعربی آنرا ناقوس و بهندی سنگه نامند. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
ز فریاد خرمهره و گاودم
علی اللّه برآمد ز روئینه خم.
نظامی.
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاودم گشت سیر.
نظامی (از آنندراج).
ز خرمهره ها مغز پرداخته
زمین کوه از سر برانداخته.
نظامی (از آنندراج).
، خرمک. مهره های بزرگ کم قیمت که بر گردن خر بندند. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری). خرز. پل چی. (یادداشت بخط مؤلف) :
ببین باری که تا ایشان چه گفتند
بدل یاقوت یا خرمهره سفتند.
ناصرخسرو.
در بخرمهره کجا ماند و دریا بغدیر؟
سنائی.
خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت
لعل با خرمهره اندر عقد کس کی کرد یار؟
سنائی.
در چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خرمهره ای و تائی نان.
سنائی.
بند سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت سست
کآن همه خر مهره بود وین همه درّ ثمین.
خاقانی.
گاو که خرمهره بدو درکشند
چونکه بیفتد همه خنجر کشند.
نظامی.
چه خوش گفت خرمهره ای در گلی
چو برداشتش پرطمع جاهلی...
سعدی (بوستان).
این چه ارزد دو سه خرمهره که در سلۀ اوست
خاصه اکنون که بدریای گهر بازآمد.
سعدی.
کسی کو می تواند لعل و در سفت
چرا ریزد برون خرمهره در گفت ؟
امیرخسرو.
تو گوهر بین و از خرمهره بگذر
ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر.
حافظ.
آه آه از دست صرافان گوهرناشناس
هر زمان خرمهره را با در برابر می کنند.
حافظ.
، خال سفیدی که در چشم مردم افتد و بسبب آن نابینا شود. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ مُ رَ / رِ)
گلوله ای از پر و جز آن که مرغان شکاری از معده برمی آورند. گروهه ای باشد از پر و غیره که جانوران شکاری مثل شاهین و باز و امثال آنها از معده برمی آورند و آنرا بترکی اوخشی میگویند. (تتمۀ برهان).
- پرمهره کردن، خوردن جوارح طیور پر را برای اصلاح و تنقیۀ معده
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 23هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 3هزارگزی راه شوسۀ مهاباد به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای 213 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات و چغندر، توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گِ نَ / نِ)
گرم دانه که نوعی از تخم مازریون باشد. معرب آن جردمانق است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ مُ رَ / رِ)
هر گلوله و مهره را گویند که از گل سازند عموماً و کمان گروهه را خصوصاً. (برهان) (آنندراج) : بر سر هر یک مردی یک مهره گل از سفال گل مهرۀ از سفاله... که چنانکه گل را بیزی و آنرا سفال کنی هر یک چند پشکل گوسفند و بر هر گل مهره نام آن کس نبشته. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی قصۀ اصحاب فیل).
هر حجتی که گفت بدو رد کنی و باز
اندردهان نهیش چو گل مهره در تفک.
سوزنی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
دو صد مهره بر یکدگر ساخته ست
که گل مهرۀ نو بپرداخته ست.
سعدی (بوستان).
، کرۀ زمین، کنایه از آدمی. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ رِ)
دهی از دهستان موگوئی است که در بخش آخورۀ شهرستان فریدون واقع است و 185 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(سَ مِ)
بی محبتی. بی رحمی:
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سردمهری مکن به آبی سرد.
نظامی.
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سردمهری.
نظامی.
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ)
بادمهرج. مهرۀ مار است که آنرا از قفای سر افعی برمی آورند و آن سیاه رنگ میباشد. گویند اگر بر صوف سیاه یا کبود مالند سفید گردد. هرچند بشویند نرود و همچنان صوف داغدار بماند و امتحان آن به این است. و گزندگی مار را نافع است چون بر جائی که مار گزیده باشد بگذارند فی الحال بچسبد. (برهان) (آنندراج). و مؤلف انجمن آرا گوید: این موهومات برهانست. فادزهر. سم مار. (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). رجوع به مهرۀ مار شود.
لغت نامه دهخدا
(گِ مَهْ)
مخفف گردماه. گردماه. ماه تمام. بدر:
با رخی رخشان چون گردمهی بر فلکی
بر سماوات علی برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
رجوع به گردماه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ چِ رَ / رِ)
آنکه صورتش زردرنگ و پژمرده باشد، پژمرده. افسرده. (فرهنگ فارسی معین) ، مایل به زردی ، پسر و یا دختر صاف روی خوشنما و خوشگل، زن پیر ریشدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قمر در شبهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم که مدور باشد: روی هر یک چون دو هفته گردماه جامه شان غفه سمورینشان کلاه. (رودکی)، ماه شب چهاردهم بدر (خصوصا) : خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل نیکویی از گردماه و روشنی از آفتاب. (فرخی)، چهره صورت رخسار: همی گفت و زو نرگسان سیاه ستاره همی ریخت بر گردماه
فرهنگ لغت هوشیار
مهره مدور، دارای اندام گرد و مدور گرد و غند: بماه چهره بودی رشک زهره برنگ و قد سفید و گرد مهره. (کاتبی)
فرهنگ لغت هوشیار
مهره ای از گوهر، مهره ای که گویند در مغز مار است و بدست هر کس افتد خوشبخت گردد
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله و مهره ای که از گل سازند، مهره کمال گروهه (خصوصا) : هر صحبتی که گفت بدو رد کنی و باز اندر دهان نهیش چو گل مهره در تفک. (سوزنی)، کره زمین، آدمی (که گویند از خاک سرشته شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردمانه
تصویر گردمانه
تخم نوعی از مازریون
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ای از پر و جز آن که مرغان شکاری از معده بر میاورند و آنرا بترکی اوخشی گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی مهره بزرگ سفید یا آبی که آنرا بر گردن خر و اسب و استر آویزند، نویع بوق و نفیر که در حمامها و بازیگاهها و آسیا ها نوازند، خال سفیدی که در چشم مردم افتد و بسبب آن نابینا گردند
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ مُ رِ))
نوعی مهره درشت به رنگ سفید یا آبی که آن را بر گر دن خر و اسب و استر آویزند، نوعی بوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گل مهره
تصویر گل مهره
گلوله و مهره ای که از گل سازند، کره زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردماه
تصویر گردماه
((گِ))
قمر در شب های سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم که مدور باشد، ماه شب چهاردهم، بدر (خصوصاً)
فرهنگ فارسی معین
بدمهری، نامهربانی، بی عاطفگی، بی محبتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدمهر، نامهربان، بی عطوفت، بی عاطفه، بی محبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرمهره بی ارزش است و در خواب نیز نماینده چیزها و کارهای باطل و بیهوده قرار میگیرد. بازی کردن با خر مهره خود فریبی است. آویختن خر مهره به دست و بازو و گردن نشان آن است که به چیزهای باطل مباهات می کنید یا غلو می نمائید و خود را غیر از آن چه هستید نشان می دهید. ریا می کنید و لاف می زنید. اگر ببینید به گردن سگ خویش خرمهره می بندید دوست خود را فریب می دهید. اگر ببینید به گردن گربه خویش خر مهره می آویزید همسر خویش را گول می زنید یا زنی دیگر از شما فریب می خورد و دروغ می شنود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب