قسمی لامپا که فتیلۀ آن گرد است و بر گرد لوله برآمده. چراغ گردسوز که فتیلۀ آن بر گرداستوانه ای پیچیده است و شعلۀ مستدیر دارد، سوزندۀ گرد (شهر). سوزندۀ شهر: چغانی چو فرطوس لشکرفروز گهار گهانی گو گردسوز. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 919)
قسمی لامپا که فتیلۀ آن گرد است و بر گرد لوله برآمده. چراغ گردسوز که فتیلۀ آن بر گرداستوانه ای پیچیده است و شعلۀ مستدیر دارد، سوزندۀ گِرد (شهر). سوزندۀ شهر: چغانی چو فرطوس لشکرفروز گهار گهانی گو گردسوز. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 919)
آنکه با رندان سر ناسازگاری و دشمنی دارد، برای مثال نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس / بسا سرا که در این کارخانه خاک سبوست (حافظ - ۱۳۰)، کنایه از آنکه یا آنچه رند را اندوهگین می کند
آنکه با رندان سر ناسازگاری و دشمنی دارد، برای مِثال نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس / بسا سرا که در این کارخانه خاک سبوست (حافظ - ۱۳۰)، کنایه از آنکه یا آنچه رند را اندوهگین می کند
آنکه یا آنچه رند را بسوزاند. - دیر رندسوز، در بیت ذیل از حافظ کنایه از دنیاست که با رندان و آزاداندیشان سر کینه و بیمهری دارد: نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سراکه در این کارخانه سنگ و سبوست. حافظ
آنکه یا آنچه رند را بسوزاند. - دیر رندسوز، در بیت ذیل از حافظ کنایه از دنیاست که با رندان و آزاداندیشان سر کینه و بیمهری دارد: نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سراکه در این کارخانه سنگ و سبوست. حافظ
آنچه گردبخود میگیرد و مانع شود رسیدن گرد را به اشیاء و اثاثه: حبس الفراش، پوشیدن فرش به گردپوش. محبس. (منتهی الارب). جامۀ گردپوش. پردۀ گردپوش: فغان که مرهم کافور در جراحت ما برهنه میرود و گردپوش می آید. طالب آملی (از آنندراج)
آنچه گردبخود میگیرد و مانع شود رسیدن گرد را به اشیاء و اثاثه: حبس الفراش، پوشیدن فرش به گردپوش. مِحبَس. (منتهی الارب). جامۀ گردپوش. پردۀ گردپوش: فغان که مرهم کافور در جراحت ما برهنه میرود و گردپوش می آید. طالب آملی (از آنندراج)
پادشاه کاپادوکیه که مهرداد ششم و تیگران او را بر تخت نشانده بودند. (ایران باستان ص 2274). گره گردیوس مثلی است و آن چنین بوده است که ارابه ای از زمان گردیوس باقیمانده و قید آن ترکیب یافته بود از گره هایی که ماهرانه یکی را روی دیگری زده بودند و کسی نمیتوانست این گره هارا باز کند. غیب گویی گفته بود که هر کس این گره ها را باز کند آسیا از آن او خواهد بود تا اینکه اسکندر داوطلب شد ولی از باز کردن آنها عاجز ماند و شمشیر خود را کشیده رشته ها را برید و گفت: تفاوت نمیکند این هم یک نوع گشودن است. این قضیه ضرب المثل شده، در مواردی که کسی مسئلۀ غامض و لاینحلی را حل نکند، ولی زود با تردستی آن را از میان بردارد، گویند: ’گره گردیوس را برید’. و رجوع به ایران باستان ص 1284 شود
پادشاه کاپادوکیه که مهرداد ششم و تیگران او را بر تخت نشانده بودند. (ایران باستان ص 2274). گره گردیوس مثلی است و آن چنین بوده است که ارابه ای از زمان گردیوس باقیمانده و قید آن ترکیب یافته بود از گره هایی که ماهرانه یکی را روی دیگری زده بودند و کسی نمیتوانست این گره هارا باز کند. غیب گویی گفته بود که هر کس این گره ها را باز کند آسیا از آن او خواهد بود تا اینکه اسکندر داوطلب شد ولی از باز کردن آنها عاجز ماند و شمشیر خود را کشیده رشته ها را برید و گفت: تفاوت نمیکند این هم یک نوع گشودن است. این قضیه ضرب المثل شده، در مواردی که کسی مسئلۀ غامض و لاینحلی را حل نکند، ولی زود با تردستی آن را از میان بردارد، گویند: ’گره گردیوس را برید’. و رجوع به ایران باستان ص 1284 شود
کرسیوز، در اوستا کرسوزده (از دو جزء: کرسه، لاغر و اندک، و زده، قوت، پایداری) به معنی استقامت و پایداری کم دارنده. نام برادر افراسیاب است. (یشتها پورداود ج 1 ص 211) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام برادر افراسیاب است که در قتل سیاوش ساعی بود. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : ز دیگر سو افراسیاب و سپاه چو پیران وگرسیوز کینه خواه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 629). به گرسیوز آن داستانها بگفت نهفته برون آورید از نهفت. فردوسی (ایضاً ص 629). و گرسیوز برادرش (و) پیروزی آغش را بود. (مجمل التواریخ والقصص ص 49). و اندر عهد افراسیاب پهلوان او پیران ویسه و برادر افراسیاب گرسیوز... (مجمل التواریخ والقصص ص 90). رجوع به حماسه سرائی در ایران تألیف دکتر صفا ص 582 شود
کرسیوز، در اوستا کرسوزده (از دو جزء: کرسه، لاغر و اندک، و زده، قوت، پایداری) به معنی استقامت و پایداری کم دارنده. نام برادر افراسیاب است. (یشتها پورداود ج 1 ص 211) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام برادر افراسیاب است که در قتل سیاوش ساعی بود. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : ز دیگر سو افراسیاب و سپاه چو پیران وگرسیوز کینه خواه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 629). به گرسیوز آن داستانها بگفت نهفته برون آورید از نهفت. فردوسی (ایضاً ص 629). و گرسیوز برادرش (و) پیروزی آغش را بود. (مجمل التواریخ والقصص ص 49). و اندر عهد افراسیاب پهلوان او پیران ویسه و برادر افراسیاب گرسیوز... (مجمل التواریخ والقصص ص 90). رجوع به حماسه سرائی در ایران تألیف دکتر صفا ص 582 شود
نام کوهی است در ولایت مازندران. (برهان). نام کوهی است از کوههای دامغان گرد و پهن و بر بالای آن دژ بوده. وقتی ملاحده در آنجا اجتماعی داشتندو فساد میکردند بالاخره قلع و قمع شدند. (آنندراج). نام کوهی است در نواحی ری. (غیاث). در جنوب قریۀ ’گلیجان’ نزدیک کوه ’لیمرز’. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 20). گردکوه آن را دزگنبدان گفته اند. سه فرسنگ است به دامغان پیرامون او منصورآباد و مهات و رستاق است. زراعات و محصول بسیار دارد. (نزهه القلوب ص 161). یکی از قلاع مستحکم اسماعیلیان، یعنی گردکوه یا دزگنبدان را که تا دامغان سه فرسخ فاصله است محصور نمود. (تاریخ مفصل ایران ج 1 ص 1714) : بعد از این گشتاسب اسفندیار را بند برنهاد و به دزگنبدان بازداشتش و آن گردکوه است. (مجمل التواریخ و القصص ص 52). هر یکی چون ملحدان گردکوه کارد میزد پیر خود رابی ستوه. مولوی. او را (اسفندیار را) محبوس کرد به قلعۀ گردکوه که آن را مرزگنبدان خوانند. (تاریخ گزیده ص 97). و رجوع به تاریخ گزیده ص 498، 518و 527 شود. سرین شاه سمنان در بزرگی تو گویی گردکوه دامغان است. ؟ (از آنندراج)
نام کوهی است در ولایت مازندران. (برهان). نام کوهی است از کوههای دامغان گرد و پهن و بر بالای آن دژ بوده. وقتی ملاحده در آنجا اجتماعی داشتندو فساد میکردند بالاخره قلع و قمع شدند. (آنندراج). نام کوهی است در نواحی ری. (غیاث). در جنوب قریۀ ’گلیجان’ نزدیک کوه ’لیمرز’. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 20). گردکوه آن را دزگنبدان گفته اند. سه فرسنگ است به دامغان پیرامون او منصورآباد و مهات و رستاق است. زراعات و محصول بسیار دارد. (نزهه القلوب ص 161). یکی از قلاع مستحکم اسماعیلیان، یعنی گردکوه یا دزگنبدان را که تا دامغان سه فرسخ فاصله است محصور نمود. (تاریخ مفصل ایران ج 1 ص 1714) : بعد از این گشتاسب اسفندیار را بند برنهاد و به دزگنبدان بازداشتش و آن گردکوه است. (مجمل التواریخ و القصص ص 52). هر یکی چون ملحدان گردکوه کارد میزد پیر خود رابی ستوه. مولوی. او را (اسفندیار را) محبوس کرد به قلعۀ گردکوه که آن را مرزگنبدان خوانند. (تاریخ گزیده ص 97). و رجوع به تاریخ گزیده ص 498، 518و 527 شود. سرین شاه سمنان در بزرگی تو گویی گردکوه دامغان است. ؟ (از آنندراج)
سوزندۀ گلو. آنچه گلو را بسوزاند، بغایت شیرین و خوش آینده، چه هر چیز که شیرین باشد گلو را میسوزاند. (آنندراج). در چراغ هدایت به معنی خوشنما و خوش آینده و در بهار عجم بمعنی شیرین آورده چرا که چیزی که بغایت شیرین باشد گلو را میسوزد، لهذا شیرین را گلوسوز گفتند و حسن گلوسوز، یعنی شیرین. عبارت است از حسن صبیح، در مقابله حسن ملیح که حسن سیاه و نمکین باشد. (غیاث) : چون سرو قمریان همه گردن کشیده اند در آرزوی شوق گلوسوز غبغبش. صائب (ازآنندراج). هر کجا حسن گلوسوز تو منزل دارد میتوان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت. صائب (از آنندراج). صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند جا در بیاض گردن خوبان روزگار. صائب (از آنندراج)
سوزندۀ گلو. آنچه گلو را بسوزاند، بغایت شیرین و خوش آینده، چه هر چیز که شیرین باشد گلو را میسوزاند. (آنندراج). در چراغ هدایت به معنی خوشنما و خوش آینده و در بهار عجم بمعنی شیرین آورده چرا که چیزی که بغایت شیرین باشد گلو را میسوزد، لهذا شیرین را گلوسوز گفتند و حسن گلوسوز، یعنی شیرین. عبارت است از حسن صبیح، در مقابله حسن ملیح که حسن سیاه و نمکین باشد. (غیاث) : چون سرو قمریان همه گردن کشیده اند در آرزوی شوق گلوسوز غبغبش. صائب (ازآنندراج). هر کجا حسن گلوسوز تو منزل دارد میتوان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت. صائب (از آنندراج). صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند جا در بیاض گردن خوبان روزگار. صائب (از آنندراج)
نام دیری و معبدی در زمان خسروپرویز و بعضی گویند نام مقامی است که شیرین از دشت انجوک به آنجا رفت. (برهان قاطع) : از آنجا تا در دیر پری سوز پریدندی پریرویان در آن روز. نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
نام دیری و معبدی در زمان خسروپرویز و بعضی گویند نام مقامی است که شیرین از دشت انجوک به آنجا رفت. (برهان قاطع) : از آنجا تا در دیر پری سوز پریدندی پریرویان در آن روز. نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
عودسوزنده، کسی که عود میسوزاند، آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد: نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز، فردوسی، صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای، نظامی، در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز، نظامی، ، ظرفی که در آن عود میسوزانند، (از آنندراج)، مجمر، (دهار) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب)، مجمره، (از منتهی الارب)، مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند، (ناظم الاطباء)، بوی سوز، عطرسوز، مدخنه: پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد، خاقانی، یاسمن تازه داشت مجمرۀ عودسوز غنچه که آن دید ساخت گنبدۀ مشکبار، خاقانی، من آن عودسوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه، نظامی، فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عودسوزش نهی، سعدی، گدایان بیجامه شب کرده روز معطرکنان جامه بر عودسوز، سعدی، گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید، سعدی، به بزمی که شاهست مجلس فروز فلک از ثوابت نهد عودسوز، کلیم (از آنندراج)، چه سازد به بخت سیه عودسوز که در چنگ او نیست زینگونه سوز، ملاطغرا (از آنندراج)
عودسوزنده، کسی که عود میسوزاند، آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد: نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز، فردوسی، صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای، نظامی، در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز، نظامی، ، ظرفی که در آن عود میسوزانند، (از آنندراج)، مجمر، (دهار) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب)، مجمره، (از منتهی الارب)، مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند، (ناظم الاطباء)، بوی سوز، عطرسوز، مدخنه: پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد، خاقانی، یاسمن تازه داشت مجمرۀ عودسوز غنچه که آن دید ساخت گنبدۀ مشکبار، خاقانی، من آن عودسوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه، نظامی، فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عودسوزش نهی، سعدی، گدایان بیجامه شب کرده روز معطرکنان جامه بر عودسوز، سعدی، گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید، سعدی، به بزمی که شاهست مجلس فروز فلک از ثوابت نهد عودسوز، کلیم (از آنندراج)، چه سازد به بخت سیه عودسوز که در چنگ او نیست زینگونه سوز، ملاطغرا (از آنندراج)
نام آتشکده ای بوده در آذربایجان. (برهان قاطع). نام آتشکده ای بوده در آذربایجان بجهت آنکه عقل بدریافت آن نمیرسد و بعضی نوشته که به زبانی، خرد بمعنی گناه است. (آنندراج) (غیاث اللغات) : از آنجا بتدبیر آزادگان درآمد سوی آذرآبادگان در آن خطه بود آتش سنگ بست که خواندی خردسوزش آتش پرست. نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
نام آتشکده ای بوده در آذربایجان. (برهان قاطع). نام آتشکده ای بوده در آذربایجان بجهت آنکه عقل بدریافت آن نمیرسد و بعضی نوشته که به زبانی، خرد بمعنی گناه است. (آنندراج) (غیاث اللغات) : از آنجا بتدبیر آزادگان درآمد سوی آذرآبادگان در آن خطه بود آتش سنگ بست که خواندی خردسوزش آتش پرست. نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
دیدن عود سوز به خواب، دلیل غلام یا کنیزک بود. اگر بیند عودسوز داشت، دلیل که غلام یا کنیزک به دست آورد. اگر بیند عودسوز را بکشت، دلیل که غلام یا کنیزک بمیرد. محمد بن سیرین
دیدن عود سوز به خواب، دلیل غلام یا کنیزک بود. اگر بیند عودسوز داشت، دلیل که غلام یا کنیزک به دست آورد. اگر بیند عودسوز را بکشت، دلیل که غلام یا کنیزک بمیرد. محمد بن سیرین