تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن: وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو بشگفتی نواش. ناصرخسرو. بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر. ناصرخسرو. سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306). خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انبازی. ظهیر. ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان. نظامی. چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال. نظامی. گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار). مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم. سعدی (طیبات). ، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن: کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب. شهید. بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران. فردوسی. خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200). ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. سعدی (طیبات). چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56). ، بمجاز، دور کردن. دفع کردن: تو این داد بر شاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار. فردوسی. به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج. فردوسی. مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم. سعدی (بدایع). دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بردهدشادی. سعدی. - بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن: وگر بازگردانم از پیش زال برآرد بکردار سیمرغ بال. فردوسی. - پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...: به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. و رجوع به گردانیدن شود. - دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن: به کاووس گفت ای جهاندیده شاه ! تو دل را مگردان ز آئین و راه. فردوسی. - روی گرداندن، اعراض کردن: چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی. فردوسی. - زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن: مگردان زبان را بتندی به روی مبادا کز آن رنجت آید به روی. فردوسی. مروپیش او جز به بیگانگی مگردان زبان جز به دیوانگی. فردوسی. و رجوع به گردان شود. - سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن: که بااین سران هرچه خواهی بکن و زین پس ز مزدک مگردان سخن. فردوسی. - سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن: من سر ز خط تو برنمیگیرم ور چون قلمم بسر بگردانی. سعدی (طیبات). - عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن: سوی شهر ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سر آرد سنان. فردوسی. - ، بازگشتن و اعراض کردن: گر تو از من عنان نگردانی من به شمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی (بدایع). رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن: وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو بشگفتی نواش. ناصرخسرو. بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر. ناصرخسرو. سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306). خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انبازی. ظهیر. ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان. نظامی. چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال. نظامی. گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار). مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم. سعدی (طیبات). ، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن: کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب. شهید. بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران. فردوسی. خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200). ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. سعدی (طیبات). چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56). ، بمجاز، دور کردن. دفع کردن: تو این داد بر شاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار. فردوسی. به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج. فردوسی. مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم. سعدی (بدایع). دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بردهدشادی. سعدی. - بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن: وگر بازگردانم از پیش زال برآرد بکردار سیمرغ بال. فردوسی. - پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...: به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. و رجوع به گردانیدن شود. - دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن: به کاووس گفت ای جهاندیده شاه ! تو دل را مگردان ز آئین و راه. فردوسی. - روی گرداندن، اعراض کردن: چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی. فردوسی. - زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن: مگردان زبان را بتندی به روی مبادا کز آن رنجت آید به روی. فردوسی. مروپیش او جز به بیگانگی مگردان زبان جز به دیوانگی. فردوسی. و رجوع به گردان شود. - سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن: که بااین سران هرچه خواهی بکن و زین پس ز مزدک مگردان سخن. فردوسی. - سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن: من سر ز خط تو برنمیگیرم ور چون قلمم بسر بگردانی. سعدی (طیبات). - عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن: سوی شهر ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سر آرد سنان. فردوسی. - ، بازگشتن و اعراض کردن: گر تو از من عنان نگردانی من به شمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی (بدایع). رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
بازگردانیدن، برگشت دادن رد کردن، پس آوردن، پس دادن واپس بردن پشت و رو کردن، واژگون کردن کنایه از قی کردن مثلاً هرچه خورده بود برگرداند ویران کردن، خراب کردن کنایه از نظر و عقیدۀ کسی را بد کردن مثلاً کارهای اخیرش من را از او برگرداند
بازگردانیدن، برگشت دادن رد کردن، پس آوردن، پس دادن واپس بردن پشت و رو کردن، واژگون کردن کنایه از قی کردن مثلاً هرچه خورده بود برگرداند ویران کردن، خراب کردن کنایه از نظر و عقیدۀ کسی را بد کردن مثلاً کارهای اخیرش من را از او برگرداند
تغییر دادن. تبدیل کردن. تعویض: گفت: یا عرب این دشمن شماست و از آن بتان و این دین شما بگرداند و بتان را نگونسار کند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و کسی قضای آسمانی نشاید گردانیدن. (تاریخ سیستان). خطبه به نام من کنید و مهر [درم] بگردانید. (تاریخ سیستان). یعقوب بدید، راه بگردانید. (تاریخ سیستان). تو مرا بر نوری نتوانست دید تا راه بگردانیدی. (تاریخ سیستان). چو پیروزه بگردانی همی رنگ چو آهن هر زمان پیدا کنی زنگ. (ویس و رامین). و حیلتها ساختند تا رای نیکوی او را در باب مابگردانید. (تاریخ بیهقی). جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و بزودی به کوشک آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16). سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید. (تاریخ بیهقی). حقا ثم حقا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده بگردانیده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61) .... اگر رأی عالی بیند باید که هیچکس را زهره نباشد و تمکین آن که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی). طلایه دلاور کن و مهربان بگردان بهر پاس شب پاسبان. اسدی (گرشاسب نامه). پس خدای تعالی مار را لعنت کرد که ابلیس را در بهشت برد و صورت آن بگردانید. (قصص الانبیاء). هارون گفت: با برادر اول به خانه رویم و جامه بگردانیم. (قصص الانبیاء ص 98) .... و سخن میگفت از قضا و قدر که به هیچ چیز نگردد. سیمرغ گفت: یا نبی اﷲ! مرا بدین اعتقادی نیست سلیمان گفت: دعوی بزرگی کردی چگونه توانی گردانید؟ گفت: من بگردانم. (قصص الانبیاء ص 170). و عادت خفتن از پس طعام و شام خوردن بباید گردانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست استفراغها باید کردن و دماغ پاک کردن و عادت طعام بشب خوردن بگردانیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس معاویه زیادبن ابیه را به سبب کفایت و عقل به برادری بپذیرفت و نسب او به بوسفیان گردانید. (مجمل التواریخ و القصص). تا ابراهیم را نکشتند، منصور از سر مصلی ̍ برنخاست و جامه نگردانید. (مجمل التواریخ و القصص). چون بامداد شد امیر ماضی راه بگردانید و به راه دیگر به دروازۀ شهر رفت. (تاریخ بخارا نرشخی ص 106). بوریحان از آن پس سیرت بگردانید. (چهارمقاله). دختر گفت مگر پادشاه نیت بگردانیده است. (راحه الصدور راوندی). برای مجلس انست گلی فرستادم که رنگ و بوی نگرداندش شهور و سنین. سعدی. گر راه بگردانی و گر روی بپوشی من مینگرم گوشۀ چشمی نگرانت. سعدی. خانه تاریک و وقت بیگاه است ره بگردان که چاه در راه است. اوحدی. حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان. حافظ. و چندانکه به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). اسکندر آن رود را بگردانید و درشهر افکند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137). ، منصرف کردن. انصراف: همی گفت کاین رسم کهبد نهاد از این دل بگردان که بس بدنهاد. بوشکور. رعایا و اعیان آن نواحی در هوای مامطیع وی گشته بسیار لشکر بگردانیده و فرازآورده. (تاریخ بیهقی)، دفع کردن. دور کردن: بگردان زجانش نهیب بدان بپرداز گیتی ز نابخردان. فردوسی. همی گفت [زال زر] کای داور کردگار بگردان تو از مابد روزگار. فردوسی. خدای عزوجل از تنش بگرداناد مکاره دو جهان و وساوس خناس. منوچهری. مضرت شراب ریحانی به کافور و گلاب و بنفشه و نقل میوه های ترش گردانند. (نوروزنامه). به اخلاص دعا کردند خدای تعالی عذاب از ایشان بگردانید. (مجمل التواریخ و القصص). نذر کن که صدقه وصلت به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. (سندبادنامه ص 109). میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان. حافظ. دوران همی نویسد بر عارضش خطی خوش یارب نوشتۀ بد از یار ما بگردان. حافظ. ، مجازاً ورق زدن.برگرداندن: به ابتدا که این حالت روی نمود و این حدیث بر ما گشاده گشت، کتابها داشتیم و جزوه ها داشتیم و یک یک میگردانیدیم و میخواندیم. (اسرار التوحید ص 33)، عوض و تحریف کردن: گروهی مذهب دیگر گرفتند بخلاف یکدیگر. و توریه را بگردانیدند و جهود شدند. (قصص الانبیاء ص 130). ملحدان... نقیض قرآن میکنند و تفسیر آن میگردانند و آن را تأویل میگویند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62)، نقل کردن. ترجمه کردن: رنج بردم وجهد و ستم بر خویشتن نهادم و این را به پارسی گردانیدم به نیروی ایزد عزوجل ّ. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). سهو ناقلان از زبانی و لفظی که به دیگری گردانیده از خطاها افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص)، متعدی گردیدن. بمعنی شدن مرادف کردن. قرار دادن. تصیر. (تاج المصادر بیهقی) : گردانیداو را به پاکی فاضل تر قریش از روی حسب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). و گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید. (سندبادنامه ص 2)، باژگونه کردن. معکوس کردن. قلب کردن. وارونه کردن. غلطانیدن. چرخاندن: و آب وی [آب رود جیرفت] چندان است که شست آسیا بگرداند. (حدود العالم). همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری. فردوسی. همچنان سنگی که سیل آن را بگرداند ز کوه گاه زآن سو گاه زین سو گه فراز و گاه باز. منوچهری. مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازم روز مهرگان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت فتح را بگردانید. (قابوسنامه). آب در دیدگان بگردانید خویشتن در میان شادی دید. سعدی (هزلیات). ، دور گردانیدن. طواف دادن: صنما گرد سرم چند همی گردانی زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی. منوچهری. و ما را [خیلتاشان مسرعی را که مژده انتخاب مسعود فرستاده بودند] بگردانیدند. (تاریخ بیهقی). و فرمودتا بوق و دهل زدند و مبشران را بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40). مرغول را برافشان یعنی برغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان. حافظ. ، مجازاً بازستدن.گرفتن: من این تاج و این تخت و گرز گران بگردانم از شاه مازندران. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 347). اگر این درخواهد کی ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19)، شوراندن. تحریک کردن: هارون او را گفت: ای دشمن !خدای تو و برادرت... خراسان بر من بگردانیدید تا مرا بدین ناتوانی بدین راه دراز بایستی آمدن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - بازگردانیدن، مراجعت دادن: دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی). حاجب اینجا به هرات به خدمت آمد و وی را بازگردانیده می آید. (تاریخ بیهقی). دم سرد از دهان بر آه جگر بازگردان که باد همدم نیست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 751). - پای گردانیدن، بمعنی پای نهادن و سوار شدن: او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند. (چهارمقاله چ معین ص 116). او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد. (چهارمقاله چ معین ص 115). - ، پای برداشتن. پیاده شدن. روزی شیخ ما در نشابور برنشسته بود... جماعتی گفتند ای شیخ ! ایشان ترا می باید که ببیند. شیخ حالی پای بگردانید. (اسرار التوحید ص 172). - ، منحرف شدن.کج روی کردن: و گردانیدن پای از عرصۀ یقین. (کلیله و دمنه). - رخ گردانیدن، اعراض: ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا فروشنده مفتاح مشکل گشایی. حافظ. - روی گردانیدن، سر برگرداندن. مجازاً نافرمانی کردن. اعراض: ابراهیم گفت آیا این چه حالی است روی از آهو بگردانید. (تذکره الاولیاء عطار). پدر گفت: ای پسر! بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان). شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی به بیشرمی بگردانید از او روی. سعدی (صاحبیه). رجوع به رخ برگردانیدن شود. - زبان گردانیدن، سخن گفتن. حرف زدن: من چون زبان به قول بگردانم اندر سخن پدید شود جانی. ناصرخسرو. رجوع به زبان گردانیدن شود. - ضایع گردانیدن،تباه کردن. فاسد کردن. اگر قیمتی گوهری غم مدار که ضایع نگرداندت روزگار. سعدی (بوستان). ، مطیع گردانیدن. به فرمان درآوردن: و پیل و اشتر و یوز را مطیع گردانید. (نوروزنامه). - سر گردانیدن، در تداول عامه، معطل کردن کسی را. مماطله در کار کسی. - ، از حکم کسی سرپیچی کردن. نافرمانی کردن: هر آن کسی که سر از حکم تو بگرداند بر آب دیدۀ او آسیا بگردانی. امیرمعزی. رجوع به هر یک از ترکیب های فوق شود
تغییر دادن. تبدیل کردن. تعویض: گفت: یا عرب این دشمن شماست و از آن بتان و این دین شما بگرداند و بتان را نگونسار کند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و کسی قضای آسمانی نشاید گردانیدن. (تاریخ سیستان). خطبه به نام من کنید و مهر [درم] بگردانید. (تاریخ سیستان). یعقوب بدید، راه بگردانید. (تاریخ سیستان). تو مرا بر نوری نتوانست دید تا راه بگردانیدی. (تاریخ سیستان). چو پیروزه بگردانی همی رنگ چو آهن هر زمان پیدا کنی زنگ. (ویس و رامین). و حیلتها ساختند تا رای نیکوی او را در باب مابگردانید. (تاریخ بیهقی). جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و بزودی به کوشک آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16). سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید. (تاریخ بیهقی). حقا ثم حقا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده بگردانیده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61) .... اگر رأی عالی بیند باید که هیچکس را زهره نباشد و تمکین آن که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی). طلایه دلاور کن و مهربان بگردان بهر پاس شب پاسبان. اسدی (گرشاسب نامه). پس خدای تعالی مار را لعنت کرد که ابلیس را در بهشت برد و صورت آن بگردانید. (قصص الانبیاء). هارون گفت: با برادر اول به خانه رویم و جامه بگردانیم. (قصص الانبیاء ص 98) .... و سخن میگفت از قضا و قدر که به هیچ چیز نگردد. سیمرغ گفت: یا نبی اﷲ! مرا بدین اعتقادی نیست سلیمان گفت: دعوی بزرگی کردی چگونه توانی گردانید؟ گفت: من بگردانم. (قصص الانبیاء ص 170). و عادت خفتن از پس طعام و شام خوردن بباید گردانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست استفراغها باید کردن و دماغ پاک کردن و عادت طعام بشب خوردن بگردانیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس معاویه زیادبن ابیه را به سبب کفایت و عقل به برادری بپذیرفت و نسب او به بوسفیان گردانید. (مجمل التواریخ و القصص). تا ابراهیم را نکشتند، منصور از سر مصلی ̍ برنخاست و جامه نگردانید. (مجمل التواریخ و القصص). چون بامداد شد امیر ماضی راه بگردانید و به راه دیگر به دروازۀ شهر رفت. (تاریخ بخارا نرشخی ص 106). بوریحان از آن پس سیرت بگردانید. (چهارمقاله). دختر گفت مگر پادشاه نیت بگردانیده است. (راحه الصدور راوندی). برای مجلس انست گلی فرستادم که رنگ و بوی نگرداندش شهور و سنین. سعدی. گر راه بگردانی و گر روی بپوشی من مینگرم گوشۀ چشمی نگرانت. سعدی. خانه تاریک و وقت بیگاه است ره بگردان که چاه در راه است. اوحدی. حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان. حافظ. و چندانکه به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). اسکندر آن رود را بگردانید و درشهر افکند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137). ، منصرف کردن. انصراف: همی گفت کاین رسم کهبد نهاد از این دل بگردان که بس بدنهاد. بوشکور. رعایا و اعیان آن نواحی در هوای مامطیع وی گشته بسیار لشکر بگردانیده و فرازآورده. (تاریخ بیهقی)، دفع کردن. دور کردن: بگردان زجانش نهیب بدان بپرداز گیتی ز نابخردان. فردوسی. همی گفت [زال زر] کای داور کردگار بگردان تو از مابد روزگار. فردوسی. خدای عزوجل از تنش بگرداناد مکاره دو جهان و وساوس خناس. منوچهری. مضرت شراب ریحانی به کافور و گلاب و بنفشه و نقل میوه های ترش گردانند. (نوروزنامه). به اخلاص دعا کردند خدای تعالی عذاب از ایشان بگردانید. (مجمل التواریخ و القصص). نذر کن که صدقه وصلت به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. (سندبادنامه ص 109). میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان. حافظ. دوران همی نویسد بر عارضش خطی خوش یارب نوشتۀ بد از یار ما بگردان. حافظ. ، مجازاً ورق زدن.برگرداندن: به ابتدا که این حالت روی نمود و این حدیث بر ما گشاده گشت، کتابها داشتیم و جزوه ها داشتیم و یک یک میگردانیدیم و میخواندیم. (اسرار التوحید ص 33)، عوض و تحریف کردن: گروهی مذهب دیگر گرفتند بخلاف یکدیگر. و توریه را بگردانیدند و جهود شدند. (قصص الانبیاء ص 130). ملحدان... نقیض قرآن میکنند و تفسیر آن میگردانند و آن را تأویل میگویند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62)، نقل کردن. ترجمه کردن: رنج بردم وجهد و ستم بر خویشتن نهادم و این را به پارسی گردانیدم به نیروی ایزد عزوجل ّ. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). سهو ناقلان از زبانی و لفظی که به دیگری گردانیده از خطاها افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص)، متعدی گردیدن. بمعنی شدن مرادف کردن. قرار دادن. تصیر. (تاج المصادر بیهقی) : گردانیداو را به پاکی فاضل تر قریش از روی حسب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). و گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید. (سندبادنامه ص 2)، باژگونه کردن. معکوس کردن. قلب کردن. وارونه کردن. غلطانیدن. چرخاندن: و آب وی [آب رود جیرفت] چندان است که شست آسیا بگرداند. (حدود العالم). همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری. فردوسی. همچنان سنگی که سیل آن را بگرداند ز کوه گاه زآن سو گاه زین سو گه فراز و گاه باز. منوچهری. مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازم روز مهرگان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت فتح را بگردانید. (قابوسنامه). آب در دیدگان بگردانید خویشتن در میان شادی دید. سعدی (هزلیات). ، دور گردانیدن. طواف دادن: صنما گرد سرم چند همی گردانی زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی. منوچهری. و ما را [خیلتاشان مسرعی را که مژده انتخاب مسعود فرستاده بودند] بگردانیدند. (تاریخ بیهقی). و فرمودتا بوق و دهل زدند و مبشران را بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40). مرغول را برافشان یعنی برغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان. حافظ. ، مجازاً بازستدن.گرفتن: من این تاج و این تخت و گرز گران بگردانم از شاه مازندران. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 347). اگر این درخواهد کی ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19)، شوراندن. تحریک کردن: هارون او را گفت: ای دشمن !خدای تو و برادرت... خراسان بر من بگردانیدید تا مرا بدین ناتوانی بدین راه دراز بایستی آمدن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - بازگردانیدن، مراجعت دادن: دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی). حاجب اینجا به هرات به خدمت آمد و وی را بازگردانیده می آید. (تاریخ بیهقی). دم سرد از دهان بر آه جگر بازگردان که باد همدم نیست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 751). - پای گردانیدن، بمعنی پای نهادن و سوار شدن: او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند. (چهارمقاله چ معین ص 116). او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد. (چهارمقاله چ معین ص 115). - ، پای برداشتن. پیاده شدن. روزی شیخ ما در نشابور برنشسته بود... جماعتی گفتند ای شیخ ! ایشان ترا می باید که ببیند. شیخ حالی پای بگردانید. (اسرار التوحید ص 172). - ، منحرف شدن.کج روی کردن: و گردانیدن پای از عرصۀ یقین. (کلیله و دمنه). - رخ گردانیدن، اعراض: ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا فروشنده مفتاح مشکل گشایی. حافظ. - روی گردانیدن، سر برگرداندن. مجازاً نافرمانی کردن. اعراض: ابراهیم گفت آیا این چه حالی است روی از آهو بگردانید. (تذکره الاولیاء عطار). پدر گفت: ای پسر! بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان). شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی به بیشرمی بگردانید از او روی. سعدی (صاحبیه). رجوع به رخ برگردانیدن شود. - زبان گردانیدن، سخن گفتن. حرف زدن: من چون زبان به قول بگردانم اندر سخن پدید شود جانی. ناصرخسرو. رجوع به زبان گردانیدن شود. - ضایع گردانیدن،تباه کردن. فاسد کردن. اگر قیمتی گوهری غم مدار که ضایع نگرداندت روزگار. سعدی (بوستان). ، مطیع گردانیدن. به فرمان درآوردن: و پیل و اشتر و یوز را مطیع گردانید. (نوروزنامه). - سر گردانیدن، در تداول عامه، معطل کردن کسی را. مماطله در کار کسی. - ، از حکم کسی سرپیچی کردن. نافرمانی کردن: هر آن کسی که سر از حکم تو بگرداند بر آب دیدۀ او آسیا بگردانی. امیرمعزی. رجوع به هر یک از ترکیب های فوق شود
رو گردانیدن. روگردان شدن. ترک کردن چیزی را. (از یادداشت بخط مؤلف). روی برتافتن. برگشتن: گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را. سعدی. گرتو از من عنان بگردانی من به شمشیر رو نگرادنم. سعدی. دوستان هرگز نگردانند رو از جور دوست من معاذاﷲ قیاس دوست با دشمن کنم. سعدی. و رجوع به رو گردانیدن و روی گردان شود
رو گردانیدن. روگردان شدن. ترک کردن چیزی را. (از یادداشت بخط مؤلف). روی برتافتن. برگشتن: گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را. سعدی. گرتو از من عنان بگردانی من به شمشیر رو نگرادنم. سعدی. دوستان هرگز نگردانند رو از جور دوست من معاذاﷲ قیاس دوست با دشمن کنم. سعدی. و رجوع به رو گردانیدن و روی گردان شود
به گریه انداختن. وادار به گریه کردن: اسخن اﷲ علیه، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخنداند. رجوع به گریانیدن شود
به گریه انداختن. وادار به گریه کردن: اسخن اﷲ علیه، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخنداند. رجوع به گریانیدن شود
برگردانیدن. باژگونه کردن. منقلب کردن. اعاده دادن. برعکس کردن. رجوع به گرداندن شود. - برگرداندن انبار، قپان کردن و کشیدن موجودی انبار را از گندم و جو و غیره تا وزن حقیقی آن معلوم شود. - برگرداندن دکان یا مغازه و غیره، سیاهه کردن تمام اشیاء آن به وزن و به زرع و گاهی هم به قیمت. (یادداشت دهخدا). - روی برگرداندن، اعراض کردن. روی برتافتن. ادبار کردن. مقابل اقبال کردن: چو دولت روی برگرداند از راه همه کاری نه بر موقع کند شاه. نظامی. و رجوع به ’برگردانیدن’ و ’روی’ شود.
برگردانیدن. باژگونه کردن. منقلب کردن. اعاده دادن. برعکس کردن. رجوع به گرداندن شود. - برگرداندن انبار، قپان کردن و کشیدن موجودی انبار را از گندم و جو و غیره تا وزن حقیقی آن معلوم شود. - برگرداندن دکان یا مغازه و غیره، سیاهه کردن تمام اشیاء آن به وزن و به زرع و گاهی هم به قیمت. (یادداشت دهخدا). - روی برگرداندن، اعراض کردن. روی برتافتن. ادبار کردن. مقابل اقبال کردن: چو دولت روی برگرداند از راه همه کاری نه بر موقع کند شاه. نظامی. و رجوع به ’برگردانیدن’ و ’روی’ شود.
گردش دادن حرکت دادن: ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. (سعدی)، بدور در آوردن چرخاندن: بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران، تغییر دادن دیگر گون کردن: کاردین و شریعت بدست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند، واژگونه ساختن معکوس کردن: همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری، ترجمه کردن تفسیر کردن، در ترکیبات بمعنی کردن آید: بیمار گرداندن عاجز گرداندن غافل گرداندن و غیره. یا گرداندن از کسی مری را. آنرا از وی گرفتن: منصور... سفاح را گفت: بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد کردن با این شوکت و عظمت که من از او می بینم... یا گرداندن از چیزی امری را. آنرا از وی دور کردن دفع کردن آن از وی: بتخت و سپاه و بشمشیر و گنج زکشور بگردانم این درد و رنج. یا گرداندن لباس. عوض کردن آن تغییر دادن آن
گردش دادن حرکت دادن: ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. (سعدی)، بدور در آوردن چرخاندن: بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران، تغییر دادن دیگر گون کردن: کاردین و شریعت بدست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند، واژگونه ساختن معکوس کردن: همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری، ترجمه کردن تفسیر کردن، در ترکیبات بمعنی کردن آید: بیمار گرداندن عاجز گرداندن غافل گرداندن و غیره. یا گرداندن از کسی مری را. آنرا از وی گرفتن: منصور... سفاح را گفت: بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد کردن با این شوکت و عظمت که من از او می بینم... یا گرداندن از چیزی امری را. آنرا از وی دور کردن دفع کردن آن از وی: بتخت و سپاه و بشمشیر و گنج زکشور بگردانم این درد و رنج. یا گرداندن لباس. عوض کردن آن تغییر دادن آن