جدول جو
جدول جو

معنی گذاردنی - جستجوی لغت در جدول جو

گذاردنی
(گُ دَ)
قابل نهادن. نهادنی. وضعکردنی، قابل عبور دادن. عبوردادنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گواردن
تصویر گواردن
خوب هضم شدن، هضم شدن غذا در معده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذارنده
تصویر گذارنده
کسی که چیزی را در جایی بگذارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذاردن
تصویر گذاردن
چیزی را در جایی قرار دادن، نهادن، گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گستردنی
تصویر گستردنی
آنچه بر زمین پهن کنند مانند قالی و جز آن
فرهنگ فارسی عمید
(لَخْیْ)
مقابل گذاردن. رجوع به گذاردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
عمل گذاشتن. نهادن. وضع کردن
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
آنکه از چیزی و جایی درگذرد. عبورکننده:
یکی جادوی بود نامش سنوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.
دقیقی.
، سوراخ کننده. شکافنده:
به نیزه گذارندۀ کوه آهن
به حمله ربایندۀ باد صرصر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
درخور گذاشتن. سزاوار توجه نکردن و به جا ماندن:
این زن و زور و زر گذاشتنی است
مهرش اندر درون نکاشتنی است.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
نام هندیهای (سرخ پوستان) آمریکای جنوبی که از نظر زبانشناسی جزو گروه تاپی گوارانی هستند، اینها در پاراگوئه اکثریت ملت را تشکیل میدهند و زبانشان زبان رسمی آن ناحیه است
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه درخور گواریدن و هضم شدن باشد
لغت نامه دهخدا
(دِ)
گلی است از تیره روناس تزیینی، دارای گلهای زیبا
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
عمل گماردن
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
چیزی که گسترند مثل فرش و قالی و امثال آن. (آنندراج). آنکه به زمین پهن کنند، چون: فرش و حصیر و امثال آن. آنچه لایق گستردن و درخور پهن کردن باشد. طراز. فراش. طنو. وطاء (و یا و) . نطعیا نطع. مهاد. مفرش. (منتهی الارب) :
همی بوی مشک آمد از خوردنی
همان زیر زربفت گستردنی.
فردوسی.
ز پوشیدنی هم ز افکندنی
ز گستردنی هم ز آگندنی.
فردوسی.
به کمتر خورش بس کن از خوردنی
مجوی ار نباشدت گستردنی.
فردوسی.
ز زر و ز سیم و زگستردنی
ندیدند کس چیز جز خوردنی.
اسدی.
ز گستردنی بار سیصد هیون
شراع و ستاره ده از گونه گون.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ دَ / نَ دَ)
مقابل گذاردنی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگمارند. درخور گماشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
قابل گزاردن. درخور گزاردن. رجوع به معانی گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُدَ)
که گذاردنی نیست. غیرقابل گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
وانهادنی. بازگذاشتنی. واگذاشتنی. رها کردنی. ترک گفتنی. تسلیم کردنی. قابل واگذاردن. رجوع به واگذاردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
قابل گساردن. لایق آشامیدن. رجوع به گساردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو کَ دَ)
گذاشتن. نهادن:
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال.
زینبی.
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنچه داری سپاه.
فردوسی.
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی. (تاریخ بیهقی). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. (کلیله و دمنه)، عبور دادن. گذراندن:
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.
فردوسی.
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران و این مرز بگذارشان.
فردوسی.
بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذارند نزدیک ماه.
فردوسی.
گر او از لب رود جیحون سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهرشاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه.
فردوسی.
یکی گنج پرزر بسپارمش
کلاه از پر چرخ بگذارمش.
فردوسی.
ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز
برآوردی از بربری رستخیز.
فردوسی.
که من خود برآنم کز ایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه.
فردوسی.
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب.
فردوسی.
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
گذاریم تا کاخ شاهنشهی.
فردوسی.
بدل خرمی دار و بگذار رود
ترا باد از پاک یزدان درود.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
اگر آب بگذارد آن بدنشان
چو آرد بر این مرز واین سرکشان.
فردوسی.
که خورشید از او شرم دارد همی
سر از آسمان برگذارد همی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار.
فرخی.
چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی.
، سوراخ کردن:
گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.
(ویس و رامین).
، متعرض نشدن به کسی. آسیب نرساندن. صدمه نزدن: عمرو لیث را پیش خویش برد و امیدهای نیکو کرد و بنواخت و قصد کرد که بگذارد و گفت:این مرد بزرگ است. (تاریخ سیستان). پس آنکه مردنیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی). یعقوب (لیث) را بگفتند و گفت بگذارید اما جعد و طرۀ او باز کنید. (تاریخ طبرستان)، بازگذاشتن. رها کردن. ترک گفتن. واگذاشتن:
از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم بر این بوم و بر آفرین.
فردوسی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستناوند.
طیان.
ای پسر جنگ بنه بوسه بیار
اینهمه جنگ و درشتی بگذار.
فرخی.
آئین همه چیز تو داری و تو دانی
آئین مه مهر نگهدار و بمگذار.
فرخی.
یا بکشدشان به بند یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ یا بگذارد به غم.
منوچهری.
بندکردند و با خویشتن به قاین بردند و بیرون نگذاشتند تا به شکنجه و مطالبت از او شش هزار دینار ستدند. (تاریخ سیستان). و اگر خلاف امر و نهی خدا کند با نفس خویش گذار. (تاریخ سیستان). ملکا مرا با من مگذار که هلاک شوم. (قصص الانبیاء نسخه خطی مؤلف ص 160).
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
سعدی (گلستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش.
سعدی (کلیات چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 338).
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی (گلستان).
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
سعدی (گلستان).
لاف سرپیچگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی.
سعدی (گلستان).
، طی کردن. سپردن:
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه.
دقیقی.
گذاریم یکچند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد.
فردوسی.
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری چنین جهان به تغافل.
ناصرخسرو.
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.
فرخی.
در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار.
فرخی.
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار.
فرخی.
گر یک مه پیوسته به دشواری بودی
یکسال دمادم بخوشی عید گذاری.
فرخی.
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران.
فرخی.
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر بشادی و بخوشی بگذاری.
فرخی.
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48).
خواجه بزرگ... گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد. (تاریخ بیهقی).
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
زمین چنان که تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار.
مسعودسعد.
بی من ورق که میشمارد؟
ایام چگونه میگذارد؟
نظامی.
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی میگذارد زندگانی.
نظامی.
نفس یک یک بشادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد.
نظامی.
عمر بخشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
نظامی.
همچنین بر بوی او عمر میگذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد. (تذکره الاولیاء عطار) .عافیت آن است که کار خود با خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری. (تذکره الاولیاء) .، منعقد کردن. برقرار کردن. برپا داشتن جشن و غیره:
فرخنده باد بر تو سده با چنین سده
ماهی هزار جشن گذاری و نگذری.
فرخی.
، باپیشوند فرو آید و معانی متعدد دهد.
- فروگذاردن، رها کردن. تنها گذاردن. یاری نکردن: اگر مرا فروگذارید شما را به عاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی).
- ، نهادن و گذراندن چنانکه از غربال: اگر زیرک بود همه خاکهای آن حوالی را جمع کند و به غربالی تنگ فروگذارد تا دینار از میان پدید آید. (اسرار التوحید).
- ، ترک گفتن: اگر اصفهبد از سر... برخیزد و دین انتقام فروگذارد و عندالشداید تذهب الاحقاد کار فرماید. (تاریخ طبرستان). گفت به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم. (گلستان سعدی).
- ، پوشیدن. افکندن بر: لطف باریتعالی... بر جرائم... پردۀ ستر فرومی گذارد. (ترجمه تاریخ یمینی).
، به جای آوردن. اطاعت کردن: و فرمانی که خدای تعالی بر تو کرده بود نگذاری. (تاریخ بخارای نرشخی ص 100)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگوارند. آنچه قابل هضم کردن است
لغت نامه دهخدا
تصویری از گزاردنی
تصویر گزاردنی
لایق گزاردن در خور گزاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذراندنی
تصویر گذراندنی
شایسته گذرانیدن لایق گذرانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گذاشتن نهادن: کتاب را روی میز بگذار، جای دادن مقیم کردن: ببرسام فرمود کز قتلگاه بیکسو گذار آنچه داری سپاه، منعقد کردن برپا داشتن: جشن گذاشتن ختم گذاشتن، عفو کردن بخشودن: گناهی که تا این زمان کرده ای زشاهان کسی را نیازرده ای. همه شاه بگذارد از تو همی بدین نیکی انگارد از تو همی. (گودرز خطاب به پیران ویسه)، ترک کردن: و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست و هر که بگذارد دلیل است که ویرا اندر دل نیاز نیست و اندر جان با آفریدگار راز نیست، رها کردن ول کردن: گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش آویز نه در عمر دراز. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
لایق گستردن در خور پهن کردن، آنچه بر زمین پهن کنند چون قالی حصیر و غیره بساط: ز زر و زسیم و زگستردنی ندیدند کس چیز جز خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
عبور دهنده گذارننده، عبور کننده گذرنده: یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه. (دقیقی)، سوراخ کننده شکافنده: بنیزه گذارنده کوه آهن بحمله رباینده باد صرصر. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذاردن
تصویر گذاردن
((گُ دَ))
گذاشتن، نهادن، طی کردن، سپردن، منعقد کردن، برقرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گستردنی
تصویر گستردنی
((گُ تَ دَ))
هرآنچه که بگسترانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
ادا کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
تعیین کردن، منصوب کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گماردگی
تصویر گماردگی
ماموریت
فرهنگ واژه فارسی سره
جادادن، گذاشتن، نهادن، وضع کردن، وضع، طی کردن، عبور کردن، گذشتن، برپاداشتن، منعقد کردن، ترک کردن، رها کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوراکی، خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره شده، باز شده
فرهنگ گویش مازندرانی