آغاز کردن، آغاز نهادن، شروع کردن، از سر گرفتن، برای مثال همه فرجام هات معدوم است / محکم آغاز هرچه آغازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۲)، که جز مرگ را کس ز مادر نزاد / ز کسری بیاغاز تا نوش زاد (فردوسی - ۷/۱۵۱)، چون سماع آمد ز اول تا کران / مطرب آغازید یک ضرب گران (مولوی - ۲۱۴)
آغاز کردن، آغاز نهادن، شروع کردن، از سر گرفتن، برای مِثال همه فرجام هات معدوم است / محکم آغاز هرچه آغازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۲)، که جز مرگ را کس ز مادر نزاد / ز کسری بیاغاز تا نوش زاد (فردوسی - ۷/۱۵۱)، چون سماع آمد ز اول تا کران / مطرب آغازید یک ضرب گران (مولوی - ۲۱۴)
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گَراه، گِراهِش، گَراهیدن، گَرایِستن، برای مِثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدن، کوالیدن اندوختن و جمع کردن، برای مثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدَن، کَوالیدَن اندوختن و جمع کردن، برای مِثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده: نگه کن آب و یخ در آبگینه فروزان هر سه همچون شمع روشن گدازیده یکی دوتا فسرده به یک لون این سه گوهر بین ملون. دقیقی. گدازیده همچون طراز نخم تو گویی که در پیش آتش یخم. فردوسی (از لغت فرس اسدی). بگفت این و شد بر رخش اشک و درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد. اسدی
گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده: نگه کن آب و یخ در آبگینه فروزان هر سه همچون شمع روشن گدازیده یکی دوتا فسرده به یک لون این سه گوهر بین ملون. دقیقی. گدازیده همچون طراز نخم تو گویی که در پیش آتش یخم. فردوسی (از لغت فرس اسدی). بگفت این و شد بر رُخش اشک و درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد. اسدی
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)