جدول جو
جدول جو

معنی کیبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

کیبیدن
از راه گشتن، منحرف شدن، کج رفتن
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
فرهنگ فارسی عمید
کیبیدن
(زَ دَ)
یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبید و کیبد. (فرهنگ رشیدی). به یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبد و کیبید، و در فارسی کوبیده خاطر و رنجیده دل را کیبیده خوانند، و کوفته خاطر نیز به همین معنی است. (آنندراج) (انجمن آرا). کناره کردن و به یک سو رفتن و تحاشی کردن و از جای گشتن. (ناظم الاطباء) ، از جایی به جایی کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، منحرف کردن از راه. به ضلالت افکندن. گمراه کردن. اضلال. میل دادن. از راستی به کژی افکندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یا رب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (از یادداشت ایضاً).
، فریفتن به عشق. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کیبیدن
محنرف کردن از راه، بضلالت افکندن، اضلال، از راستی به کژی افکندن
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کیبیدن
((کِ بِ دَ))
از راه برگشتن، منحرف شدن، از جایی به جایی کشیدن
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
کاویدن، جستجو کردن، تفحص کردن، کندن، حفر کردن، بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، ور رفتن، دست زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
فرود آوردن چیزی با شدت مثلاً تخم مرغ را به دیوار کوبید،
میخ یا چیز دیگر را با چکش زدن که در چیزی فرو رود،
به شدت برخورد کردن با چیزی مثلاً ماشین را به دیوار کوبید،
به صدا درآوردن کوبۀ در مثلاً در را کوبیدند،
کنایه از خراب و ویران کردن ساختمان
کنایه از به شدت مخالفت یا انتقاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
صبر کردن، آرام گرفتن، طاقت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
لرزیدن، تپیدن، فریفته شدن، شیفته شدن، آشفته شدن، درهم شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
شایسته بودن، سزاوار بودن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷)، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ثَ زَ دَ)
متحمل شدن. صابر و بردبار گشتن. (ناظم الاطباء). صبر کردن. تحمل نمودن. قرار و آرام گرفتن. (آنندراج) (از برهان). صبر. اصطبار. مصابرت. صبرکردن. شکیبایی. پاییدن. بماندن. خودداری کردن. (یادداشت مؤلف) :
همی ندانم در هجر چند پیچم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون.
رودکی.
بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی
ولیکن کرد نشکیبید از دوغ بیابانی.
غزالی لوکری.
چو دیدش برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان.
فردوسی.
از امروز بشکیب تا پنج روز
چو پیدا شود هور گیتی فروز.
فردوسی.
که بشکیبد از روی چون این پسر
بدین برز بالا و چندین هنر.
فردوسی.
اگر بشنوی پند و اندرز من
تو دانی که نشکیبد از شوی زن.
فردوسی.
بویژه که باشد ز تخم کیان
جوان کی شکیبد ز جفت جوان.
فردوسی.
مرا داد یزدان به صد شیر زور
همی شیر خود کی شکیبد ز گور.
فردوسی.
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز.
فردوسی.
نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم
درین تفکر گم گشته ام میان دو راه.
فرخی.
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
فرخی.
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.
فرخی.
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.
قریعالدهر.
دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد (بوسهل) که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148).
به شهر کسان گرچه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود.
اسدی.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گیرم از من به عجز بشکیبی
تا ندارد بر تو عجز خبر.
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد.
مسعودسعد.
کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را سرخ و زرد نفریبد.
سنایی.
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش.
نظامی.
به ناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست.
سعدی (بوستان).
پروانه نمی شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور.
سعدی.
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد
دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی (گلستان).
و رجوع به شکیبایی شود.
- شکیبیدن دل، قرار و آرام گرفتن آن. صبر و توانایی و تحمل داشتن:
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز.
اسدی.
دل از آن راحت جان نشکیبد
تشنه از آب روان نشکیبد.
نظامی.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
شکیبیدن. بردبار بودن. صبر کردن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شُ دَ)
شکیبیدن. صبر کردن. تحمل کردن. بردباری کردن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
کوفتن قرع: خود را مرنجان ای پدر سر را بکوب اندر حجر... (دیوان کبیر)، زدن ضرب
فرهنگ لغت هوشیار
کندن کاویدن، خراشیدن، شکافتن، مکابره کردن با کسی (درین صورت با} با {استعمال شود) : (خدایی که کوه سهند آفرید ترا داد بینی چو کوه سراب . {} نیی کوهکن چند کابا نیش نگهدار ادب با بزرگان مکاب،) (کمال خجندی)
فرهنگ لغت هوشیار
بیکسو رفته کناره گرفته، از جایی بجایی شده، تحاشی کرده، انحراف یافته منحرف، فریفته (بعشق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
مخلوط شدن، آمیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
آراستن، خوش آیند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
صبر کردن آرام گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
((دَ))
کوفتن، له کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیبیدن
تصویر لیبیدن
((دَ))
جویدن، خاییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیبیده
تصویر کیبیده
((دَ یا دِ))
به یکسو رفته، کناره گرفته، از جایی به جایی شده، تحاشی کرده، انحراف یافته، منحرف، فریفته (به عشق)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
((دَ))
جستجو کردن، کندن، بحث کردن، خراشیدن، شکافتن، کاویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
((دَ))
درهم شدن، مخلوط شدن، شیفته شدن، لرزیدن، آشفته گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
((زِ دَ))
سزاوار بودن، برازنده بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
((شَ دَ))
صبر کردن، شکیفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
Drum, Knock, Pound, Slam, Stub
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
frapper, heurter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
bater
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
trommeln, klopfen, schlagen, stoßen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
bić w bęben, pukać, bić, uderzać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
барабанить , стучать , бить , ударять , ударяться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
бити в барабан , стукати , бити , вдаряти , ударити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
golpear
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
battere, bussare, colpire, sbattere, urtare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
trommelen, kloppen, slaan, stoten
دیکشنری فارسی به هلندی