جدول جو
جدول جو

معنی کیبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

کیبیدن
از راه گشتن، منحرف شدن، کج رفتن
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
فرهنگ فارسی عمید
کیبیدن
محنرف کردن از راه، بضلالت افکندن، اضلال، از راستی به کژی افکندن
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کیبیدن
((کِ بِ دَ))
از راه برگشتن، منحرف شدن، از جایی به جایی کشیدن
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
صبر کردن آرام گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
صبر کردن، آرام گرفتن، طاقت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
((شَ دَ))
صبر کردن، شکیفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
آراستن، خوش آیند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
مخلوط شدن، آمیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
شایسته بودن، سزاوار بودن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷)، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
کاویدن، جستجو کردن، تفحص کردن، کندن، حفر کردن، بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، ور رفتن، دست زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
لرزیدن، تپیدن، فریفته شدن، شیفته شدن، آشفته شدن، درهم شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
کندن کاویدن، خراشیدن، شکافتن، مکابره کردن با کسی (درین صورت با} با {استعمال شود) : (خدایی که کوه سهند آفرید ترا داد بینی چو کوه سراب . {} نیی کوهکن چند کابا نیش نگهدار ادب با بزرگان مکاب،) (کمال خجندی)
فرهنگ لغت هوشیار
کوفتن قرع: خود را مرنجان ای پدر سر را بکوب اندر حجر... (دیوان کبیر)، زدن ضرب
فرهنگ لغت هوشیار
بیکسو رفته کناره گرفته، از جایی بجایی شده، تحاشی کرده، انحراف یافته منحرف، فریفته (بعشق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
((زِ دَ))
سزاوار بودن، برازنده بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
((دَ))
درهم شدن، مخلوط شدن، شیفته شدن، لرزیدن، آشفته گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
((دَ))
جستجو کردن، کندن، بحث کردن، خراشیدن، شکافتن، کاویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
((دَ))
کوفتن، له کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیبیده
تصویر کیبیده
((دَ یا دِ))
به یکسو رفته، کناره گرفته، از جایی به جایی شده، تحاشی کرده، انحراف یافته، منحرف، فریفته (به عشق)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیبیدن
تصویر لیبیدن
((دَ))
جویدن، خاییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
فرود آوردن چیزی با شدت مثلاً تخم مرغ را به دیوار کوبید،
میخ یا چیز دیگر را با چکش زدن که در چیزی فرو رود،
به شدت برخورد کردن با چیزی مثلاً ماشین را به دیوار کوبید،
به صدا درآوردن کوبۀ در مثلاً در را کوبیدند،
کنایه از خراب و ویران کردن ساختمان
کنایه از به شدت مخالفت یا انتقاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبیدن
تصویر کوبیدن
Drum, Knock, Pound, Slam, Stub
دیکشنری فارسی به انگلیسی
trommeln, klopfen, schlagen, stoßen
دیکشنری فارسی به آلمانی
bić w bęben, pukać, bić, uderzać
دیکشنری فارسی به لهستانی
барабанить , стучать , бить , ударять , ударяться
دیکشنری فارسی به روسی
бити в барабан , стукати , бити , вдаряти , ударити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
battere, bussare, colpire, sbattere, urtare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
trommelen, kloppen, slaan, stoten
دیکشنری فارسی به هلندی
ढोल बजाना , दरवाजा पीटना , पीटना , मारना , ठोकर मारना
دیکشنری فارسی به هندی
menabuh, mengetuk, memukul, terbentur
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
북을 치다 , 두드리다 , 때리다 , 세게 때리다 , 찧다
دیکشنری فارسی به کره ای
לתופף , לדפוק , להכות , להכות
دیکشنری فارسی به عبری